بیا که با تو بهاران ز راه میآید
سوار توسن مهر و پگاه میآید
تو از عشیرة آب و گیاه و خورشیدی
در آسمان خیالم چو مهر و ناهیدی
هنوز حرف دل شاعران امروزی
هنوز مثل چراغ سپیده میسوزی
نگاه آینهها هم به حیرت افتاده است
ز حسن روی تو یوسف به غیرت افتاده است
ز ایل پاک سحرزاد روزگارانی
تو از قبیلة گل، وز تبار بارانی
بهار بی تو عزیزم کجا صفا دارد؟!
به مهر پیک بهاران به خانهات برگرد
که بیحضور نگاهت خموشم و دلسرد