سید بلند قامت و خوشرویی میان حیاط ایستاده بود. او جلو آمد و گفت: سلام مادر! من دوست آقا ماشاالله روضه خوان هستم. امروز او نتوانست بیاید، من به جای او آمده ام.
پیرزن همینطور که از جلوی در اتاق کنار می رفت، گفت: قربان جدت آقا، بفرمایید، راستش دلواپس شده بودم…
پیرزن نگاهش را از حیاط کوچک که کم کم از برف سفیدپوش میشد، گرفت و آهی کشید. بخار کمی روی نایلون پلاستیکی که به جای شیشه ی شکسته قرار گرفته بود، جا خوش کرد. زن گره چارقدش را سفت کرد و سمت سماور نفتی کوچکی که بالای اتاق قل و قل می جوشید، رفت و در استکان کمر باریک برای خودش چای ریخت و شعله سماور را کم کرد و با خودش گفت: محض رضای خدا در این برف یک نفر را نمیشود در کوچه و خیابان دید، چه برسد به اینکه کسی به فکر روضه ی من باشد!؛ در همان لحظه صدای گرپ بلندی پیرزن را به خودش آورد. از بام همسایه کپه های برف به پایین سقوط میکرد.
زن چند قدمیبا عصایش راه رفت و نگاهی به کتیبه شعر محتشم که روی دیوار بود، انداخت و گفت: بعیده امروز دسته ها راه بیفتن، زمین لیزه و کتل دارها و علم کشها زمین می خورند.
زن که هنوز چشم به راه بود، دوباره پرده اتاق را کنار زد و نگاهی به در نیمه باز خانهانداخت و زیر لب گفت: نمی دونم چرا آقا ماشاالله انقدر دیر کرده، نکند برایش اتفاقی افتاده باشد، نکند نیاید؟، بعد هم در حالی که با گوشه ی چارقدش اشک هایش را پاک میکرد گفت: یا باب الحوائج، یا قمر بنی هاشم، خودتان کاری کنید.
لحظاتی گذشت. صدای بسته شدن در حیاط توجه پیرزن را به خودش جلب کرد و پشت بندش کسی با صدایی گرم و محکم گفت: یا الله، صاحبخانه هستی؟
سید بلند قامت و خوشرویی میان حیاط ایستاده بود. او جلو آمد و گفت: سلام مادر! من دوست آقا ماشاالله روضه خوان هستم. امروز او نتوانست بیاید، من به جای او آمده ام.
پیرزن همینطور که از جلوی در اتاق کنار می رفت، گفت: قربان جدت آقا، بفرمایید، راستش دلواپس شده بودم…
سید روی چهارپایه ای که جای همیشگی روضه خوان بود، نشست و روضه را آغاز کرد. بغض پیرزن ترکیده بود و بدن نحیفش از شدت گریه تکان می خورد.
ذکر امن یجیب پایان روضه آقا بود و مجلس تمام شده بود. پیرزن با گوشه چارقد اشکش را پاک کرد و سمت سماور رفت و استکانی چای ریخت و جلوی مرد سید گذاشت و از جیب جلیقه اش سکه ای درآورد و آن را با اصرار به سید داد.
***
هوا تاریک شده بود. صدای کوبه ی در حیاط را پر کرده بود. صدای آقا ماشاالله آمد که میگفت: مادر، خانه ای؟
-بفرما داخل
او دستانش را با بخار دهانش گرم کرد و گفت: مزاحم نمیشوم. آمده ام عذر خواهی به جهت غیبت امروز.
-کجا مانده بودی امروز حاجی؟ باز خوب شد رفیقت را فرستادی وگر نه من دق میکردم مادر.
مرد داشت شرایط یخبندان خیابان ها را توضیح می داد که یک دفعه ابروانش را از تعجب در هم کرد و گفت: رفیقم، کدام رفیقم؟ من که کسی را نفرستادم؟
-ای بابا، آن آقا سید را میگویم دیگر، عجب صدایی داشت مادر، خدا حفظش کند.
– مادر جان، من که چنین کسی را نمیشناسم.
-اتفاقا او شما را خوب میشناخت. راستش وقتی داشت می رفت برای شما پیغامی هم گذاشت. او گفت: به آقا ماشاالله سلام مرا برسانید و بگویید با چنگ و دندان هم که شده باید به مجلس امام حسین(ع) رسید.
رنگ از رخسار آقا ماشاالله پریده بود و زانوهایش سست شده بود. پیغام مرد در گوشش پیچیده بود و دنیا دور سرش می چرخید. او اشک می ریخت و برای نعمتی که از دست داده بود غصه می خورد.
پیرزن حال مرد را که دید، خودش را به پله ها رساند و در حالی که نگاهش به رد پاهای جامانده در برف خیره مانده بود، دلش هوای روضه خوانی امام زمانش(ع) را کرد.
منبع: سوار در برف، نشر موعود عصر، ص۵۰؛ با تصرف و تلخیص
اریحا