شاید این روزها مبلغ قرآن بودن، کار راحت و کم خطری به نظر برسد. اما در روزگار رسول خدا (صل الله علیه و آله) که اسلام، هنوز فراگیر نشده بود و دشمنان سرسختش، کینه و بغض فراوانی از مسلمانان داشتند، مبلغ شدن دل شیر می خواست و ایمان واقعی. اینکه یکه و تنها راهی سرزمینهای بت پرستان شوی و از قرآن و پیامبرش بگویی، کار سخت و خطرناکی بود و البته راهی برای دسیسه و نقشه های شوم کفار…
در زمان صدر اسلام که هنوز پیامبر (ص) در مدینه بود و یارانش اندک، کفار (از قبیله های «عضل» و «قاره») نقشه کشیدند تا چند نفر مسلمان نما، پیش رسول الله (ص) بروند و از ایشان بخواهند برایشان مبلغانی بفرستند تا مردم شهرشان را با روح قرآن آشنا کنند.
اما قضیه این بود که کفار مکه، برای کسی که مسلمانی را به آنها تحویل می داد، جایزه تعیین کرده بودند تا آنها را در قبال اینکه در جنگهای بدر و احد، پدران و برادرانشان را کشتهاند، بکشند. نقشه ی قبیله های عضل و قاره هم این بود که این مبلغان قرآن را به مکه ببرند و تحویل کفار دهند تا جایزه ای از آنها بگیرند.
پیامبر خدا (ص) هم هفت نفر (و به قولی ده نفر) از بهترین یارانش را به همراه آنها راهی کرد. بارزترین ویژگیهای این چند نفر، تسلط به قرآن و وفاداری به اسلام و پیامبر (ص) بود.
اما وقتی که آنها به محلی به نام «رجیع» رسیدند، متوجه نقشه ی شوم آنها شدند. اینکه ماجرای شهادت تک تکشان چه بود، بسیار طولانی است و ما در این مطلب تنها به شهادت «خبیب بن عدی بن بلحارث» می پردازیم.
آنها، خبیب و «زید بن دثنه» را دست بسته و اسیر، به کفار مکه فروختند. اما کفار آنها را تا پایان ماه ذی القعده زندانی کردند (چون از ماههای حرام است). خبیب را در خانه ی «بنی عبدمناف» که زنی به نام «ماویه» کنیزش بود و سرانجام مسلمان شد، زندانی کردند. ماویه بعدها تعریف کرد که خبیب، مردی مومن بود که شبها را عبادت میکرد و روزها را روزه میگرفت و هرگز از گوشتهایی که کفار به صورت حرام ذبح میکردند نخورد.
خبیب، حتی در آن روزهایی که اسیر کفار بود، مأموریتش را رها نکرد و همیشه با صدای بلند قرآن می خواند، زیرا می دانست نور قرآن در دلهایی که هنوز کاملا سیاه نشدهاند، راه خود را باز خواهد کرد. ماویه میگوید: «خبیب شبها قرآن می خواند. زنها که صدای قرآن خواندن او را میشنیدند، میگریستند…» به همین دلیل بود که قبل از شهادت، راضی بود و با خدایش میگفت: «خداوندا! ما به مأموریتی که از سوی پیامبر(ص)داشتیم، عمل کردیم.»
جوانمردی، ویژگی مسلمانان
ماویه از خبیب چیزهای زیادی تعریف کرده که یکی از آنها ماجرای زیر است:
من گاهى براى بردن غذا، نزد خبیب در آن اتاق که زندانى بود مى رفتم و به خدا سوگند اسیرى را به خوبى او سراغ ندارم. هنگامى که خواستند او را برای اعدام ببرند، خبیب براى نظافت بدن خود و آماده شدن براى مرگ، از من تیغى خواست تا موهاى بدنش را بتراشد. من تیغ را به پسر بچه اى از اهل همان خانه (خانه ی عبدمناف) دادم تا برای خبیب ببرد. همین که آن پسرک به اتاق خبیب رفت، ناگهان به فکر افتادم و با خود گفتم: «نکند این مرد نقشه اى کشیده و مى خواهد به این وسیله انتقام خود را پیش از مرگ، از این خاندان بگیرد و هم اکنون با این تیغ پسرک را بکشد؟!» و به همین جهت سراسیمه و مضطرب خود را به اتاق رساندم و پسرک را دیدم که روى زانوى خبیب نشسته و تیغ هم در دست اوست!
خبیب که مرا به آن حال دید، به آرامى گفت: «ترسیدى من او را بکشم؟! نه! من این کار را نمى کنم و نیرنگ و غافلگیری در کار ما نیست.»
اولین کسی که قبل از شهادت نماز خواند
وقتی خبیب را برای اعدام بردند، از کفار خواست به او فرصت دهند تا دو رکعت نماز بخواند. کفار که راه فراری برایش نگذاشته بودند، به او این اجازه را دادند. به این ترتیب، او کسی بود که سنت نماز خواندن قبل از شهادت را ایجاد کرد و برای اولین بار پای چوبه ی اعدام، نماز خواند.
اما نمازش را زود تمام کرد و به آنها گفت که اگر فکر نمیکردید که از ترس جان نمازم را طولانی می خوانم، بیش از اینها نماز می خواندم…
خبیب را به چوبه ی دار بستند. به او گفتند که از اسلام برگرد تا آزادت کنیم. گفت: «هرگز! به خدا قسم دوست ندارم همه ی آنچه که در زمین است از آن من باشد و از اسلام برگشته باشم.»
و در بالای چوبه دار، زیر لب زمزمه میکرد: «به خدا سوگند! اگر مسلمان بمیرم، غصه ای ندارم که در کدام منطقه به خاک سپرده شوم. مرگ رقت بار من در راه خدا است و اگراو بخواهد، این شهادت را بر اعضای قطعه قطعه من مبارک می سازد.»
خبیب خدایش را مخاطب قرار داد و گفت: «پروردگارا! من چیزی جز چهره دشمن نمیبینم. خدایا! در اینجا کسی نیست که سلامم را به رسول تو ابلاغ کند، خودت چنین کن.»
اسامه بن زید از قول پدرش چنین روایت میکند:
پیامبر (ص) همراه یارانش نشسته بودند. ناگهان حالتی همچون حالت نزول وحی به او دست داد و شنیدیم که می فرماید: «سلام و رحمت خدا بر او باد.» و فرمود: «جبرئیل از خبیب بر من سلام می رساند.»
خبیب در آخرین لحظات زندگی اش، رو به مردم مکه که از مرد و زن و کودک و پیر همه جمع شده بودند تا کشته شدن او را شاهد باشند، گفت: «پروردگارا! این مردم را به شماره درآور(یعنى نابودى خود را در ایشان فرود آر که عددشان اندک شده و به شماره درآیند) و به صورت پراکنده نابودشان کن و احدى از آنها را باقى مگذار.»
کشته شدن مبلغان قرآن توسط کفار، دل رسول خدا (ص) را سخت آزرد و تا یک ماه قاتلان را در قنوت نماز خویش لعنت میکرد.
تمامی روایات برگرفته از:
کتاب زندگانى حضرت محمد(ص)، نوشته ی هاشم رسولی محلاتی، بخش حادثه ی رجیع، به نقل از http://rasoolnoor.com/modules.php?name=Maghaleh&pa=showpage2&pid=114
http://www.hawzah.net/fa/magazine/magart/4180/4889/40875?ParentID=76620
بازنویسی: پژواک