یک روزهای پایانی سال تحصیلی بود و برای پنجمین بار به دفتر معاون مدرسه ارجاعش داده بودند. اینبار قضیّه کمی پیچیدهتر به نظر میرسید. بعد از آن همه رفت و آمد خانواده و تعهّد کتبی و شفاهی، باز هم دستش رو شده بود. قرار بود اخراجش کنند، لااقل به خودش و خانوادهاش اینگونه گفته بودند؛ البتّه آبباریکهای وجود داشت، قرار بود از طرف مدرسه، من پلیس خوب باشم تا ببینم واقعاً مشکل از کجاست و اصلاً راه حلّی دارد؟
قبل از اینکه با ارشیا صحبت کنم، مادرش با ناراحتی و دلنگرانی پیش من آمد و گفت: باور کنید یا اخراجش مخالفتی ندارم. اصلاً با این آبروریزی که به بار آورده، بهتر است از این مدرسه برویم؛ ولی ارشیا که با شما رابطه خوبی دارد. تو را به خدا از زیر زبانش بیرون بکشید که این دفعه فلش مموری را کجا پنهان کرده بود؟ راستش از وقتی مدرسه به ما خبر داده، شمشیر را از رو بستهایم. در اتاق را از لولا کاملاً درآوردهایم. کامپیوتر را از اتاقش خارج کردهایم. گوشی تلفن همراهش را هر روز قبل از آمدن به مدرسه کنترل میکنیم. حتّی وقتی به مدرسه میآید، تمام اتاقش را زیرورو میکنم. واقعاً نمیدانم چه جورری باز فیلم پورنو آورده به مدرسه و با آبروی ما بازی میکند.
وارد اتاق که شد، لبخند کجی شد و نشست. گفتم: ارشیا، می دانی که این دفعه اخراجی؟ با غرور گفت: شنیدم. دیگه چکار کنم. هر تصمیمی خواستند، بگیرند. گفتم و گفت تا یخش وا شد و شروع به درد و دل کرد.
به خدا خودم هم خسته شدهام. هزار بار تصمیم گرفتهام؛ امّا نشد. نذر کردم. خودم را جریمه کردم، هیچکدام فایدهای نداشت. از خودم خسته شدهام. دیگر بغضش ترکیده بود و هقهق کنان خودش را سرزنش میکرد: خودم بیآبرو شدهام، پدر و مادرم را بیآبرو کردهام. هیچکس دیگر به من اعتماد ندارد. من فقط توی این مسئله مشکل دارم؛ ولی میفهمم که پدر و مادرم در هیچ زمینهای، دیگر به من اعتماد ندارند. میفهمم که حتّی دل و دماغ حرف زدن با منو ندارند و فقط میخواهند منو از سر خودشون باز کنند. من خیلی ضعیفم خیلی بیارادهام. خیلی…
حرفهای مفصّل ما که به پایان رسید، قرار شد این بار من وساطت کنم تا اخراج نشود. نفس راحتی کشید. لحظهای که میخواست از اتاق خارج شود، یاد حرف مادرش افتادم.
راستی با این همه تعقیب و گریز تو خونه، این دفعه چه جوری چنین دسته گلی به آب دادی؟
خنده تمام پهنای صورتش را پر کرد و با لحنی شیطنتآمیز گفت: این یکی خیلی آسهآسه! یه مموری اضافه برای گوشی تلفنم گرفتم. ولی چون هر روز اتاق و گوشی و همه چیزم رو چک میکنند، زیر دکمه space کیبرد کامپیوتر که تو اتاق نشیمن گذاشتهاند، پنهان میکنم و توی یک فرصت مناسب، مموری را برمیدارم.
با تعجّب نگاه کردم و گفتم: تو در خلاف واقعاً اعجوبهای و رفتم که وساطت کنم تا نزدیک امتحانات پایان سال، مشکلی برایش پیش نیاید و اخراج نشود.
سال بعد، در حالیکه تنها سه هفته از شروع سال تحصیلی گذشته بود، در زمان حضور و غیاب وقتی به نام ارشیا رسیدم، بچّهها گفتند غایب است. یک نفر از گوشه کلاس فریاد زد: آقا اخراج شد. برای همیشه رفت. زنگ که خورد از معاون مدرسه جویای وضعیّت او شدم. گفت: باز هم فیلم مستهجن آورده بود. خانوادهاش هم راضی به اخراجش بودند. مادرش گفت: حدّاقل جایی برویم که کمی آبرو داشته باشیم. من دیگر روی آمدن به این مدرسه را ندارم.
دو) ضلع شمالی چهارراه ولیّعصر(عج) آرام زیرلب زمزمه میکند: فیلم، پاسور و… صدایش که میکنم، بیمقدّمه میگوید: چی میخواهی؟ میگویم هیچی. فقط چند تا سؤال دارم. یک برو بابای کشیده تحویلم میدهد و سریع در یکی از مغازههای پاساژ از نظر محو میشود؛ امّا ضلع غربی چهارراه خیلی راه در رو ندارد. با سماجت یکی دیگر از فروشندگان را پیدا میکنم. میگویم خبرنگارم. مجلّه را از کیفم بیرون میآورم و اسم خودم را و کارت ملّیام را نشان میدهم. به طعنه میگوید: میخواهی به عنوان توزیعکننده فیلم سوپر، عکسم را در مجلّه چاپ کنی؟ با هزاران ترفند راضی به صحبت میشود، از بازار مشتریانش میگوید که از نوجوان تا بزرگسال هستند.
اکثراً نوجوان و جوان هستند؛ ولی باور نمیکنی که بعضی وقتها مردان میانسال با چنان وضع آراستهای طلب فیلم میکنند که به خودم میگویم حتماً مأمور است و سعی میکنم جواب سربالا بدهم؛ ولی آنقدر اصرار میکنند که دل را به دریا میزنیم و فیلم را به آنها هم میدهیم. نمیتوانم بگم نوجوانها بیشتر میخرند یا آدمهای بزرگتر؛ ولی از وقتی اینترنت پرسرعت و ماهواره اومده مشتریهای نوجوان کمتر شدهاند. ترجیح بچّهها اینه که خودشون از تو اینترنت پیدا کنند.
حالا که صحبت گل انداخته است، سعی میکنم کمی سؤالات خاص را بپرسم: در اینسالها چه چیزی خیلی برایت عجیب بوده است؟
میگوید: درخواست افراد میانسال و جاافتاده بیشتر وقتها عجیب و غریب است. بچّه مدرسهایها خیلی سریع میآیند و درخواست یک فیلم میکنند. خودشان هم میترسند؛ امّا بزرگترها چیزهای خاص میخواهند. بعضی وقتها از مدلهایی حرف میزنند که ما اینکارهها هم نشنیدهایم.
– مشتری خانم هم داشتهای؟
ـ خیلی کم. خیلی کم. من نزدیک ۱۰ سال در همین منطقه کار میکنم شاید در تمام این سالها، چهار یا پنج خانم بیشتر مشتری نبودهاند.
میپرسم: ده سال در این منطقه هستی؟ چرا؟ مشکلی برایت پیش نمیآید؟
آهی میکشد و میگوید: تا حالا سه مرتبه دستگیر شدهام؛ حبس هم کشیدم؛ ولی این کار هم مثل دستفروشی قواعد خاصّ خودشو داره. پشت شهرداری هم ناامنه. اونجا بیشتر از هرجای دیگر مأمور داره. وقتی کسی کاری با این درجه خطر را اینهمه سال انجام میدهد، حتماً باید دلیلی داشته باشد که نمیتواند آن را ترک کند و کار دیگری بکند. زیر لب زمزمه میکند: ترک. ترک. آره نمیشود ترک کرد. درست مثل اعتیاد. آنها که در چرخه اعتیاد هستند. توی این کار هم همینه، این هم یک جور اعتیاده. نمیشه معتادش نشی. نمیشه گرفتارش نشی.
یک سؤال مدام در ذهنم میچرخد: خودت هم این فیلمها را تماشا میکنی و لذّت میبری؟
ـ تماشا که میکنم؛ ولی صادقانه بگویم خیلی خیلی کم لذّتبخش است. دیگر همه چیز تکراری است. عین یک برنامه روزمرّه شده؛ ولی چارهای نیست.
سه) ساعت از هفت بعد از ظهر گذشته است. یکی از خوانندگان به مجلّه زنگ زده و اصرار دارد صحبت کند. پشت خط میآیم. خانم میانسالی است. فرزندش در مدرسهای در ولنجک درس میخواند.
میگوید: در مدرسه فیلمهای مستهجن به راحتی ردّ و بدل میشود و مسئولان مدرسه هم بیتفاوت هستند. میگویند افکار کنترلی متحجّرانه است.
مستأصل بود. خواهش میکرد که به این موضوع بپردازیم.۱
دکتر محمّد گلزاری
۱. ماهنامه سپیده دانایی، سال ششم، شماره ۶۹، صص ۵۰ ـ ۵۳.