ساعت هفت و نیم غروب بود که خودم را جمع و جور کردم و مهیّای رفتن شدم. از جا که بلند شدم حمید به طرفم آمد و روزنامه را در حالی که تا کرده بود، به طرفم گرفت:
ـ متشکّرم آقا!
ـ خواهش میکنم، قابلی نداره، میتونه پیش شما باشه.
ـ متشکّرم، خوندمش. هر چند روزنامهها بیشتر از آنکه مطلب مفید داشته باشند، بر گیجی و حیرت آدم اضافه میکنند.
ـ چطور؟!
ـ هیچی، بیخیال، این حرفها به ما نیومده، به هر حال متشکّرم!
راحت حرف میزد؛ امّا حیا را در چشمها و حرکات او کاملاً میشد دید. دو قدم که رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حیا پرسید:
ـ معذرت میخوام میتونم بپرسم شما چه کارهاید؟
ـ خواهش میکنم! چه کاره باشم خوبه؟
ـ ظاهرتون به معلّمها، نویسندهها یا چیزی تو همین مایهها میخوره.
ـ درست حدس زدی! امّا فهمیدن اینکه من چه کارهام، به چه دردت میخوره؟
ـ راستش از وقتی روی این نیمکت نشستید، توجّهم به شما جلب شده، شاید در درونم احساس نوعی انس و خویشی با شما کردم.
ـ میبینم که دوستات همه رفتن، تو چرا نرفتی؟
ـ کاری نداشتم که برم، بدم هم نمیآمد کمیبیشتر تو پارک بمونم، حالا هم که …
ـ حالا هم که چی؟
ـ فرصت گفتوگو با شما را پیدا کردم.
ـ مثل اینکه بیشتر وقتها با دوستات اینجا یا جاهایی دیگر مثل اینجا میروی؟
ـ کم و بیش، معمولاً هفتهای یک بار به اینجا میآییم، گپی میزنیم … شما چطور؟
ـ متأسّفانه خیلی کم! کار و گرفتاری اجازه نمیدهد؛ امّا دلم میخواد که بتونم نفسی تازه کنم.
ـ چه بهتر از این! شاید فرصتی هم برای من باشه تا با شما که اهل درس و بحث هستید، گفتوگویی داشته باشم.
در دلم احساس رضایت میکردم. بدم نمیآمد گفتوگویی با او و دوستانش داشته باشم، به همین خاطر گفتم:
ـ خوبه!
لبخند رضایتبخشی بر لبهایش دوید و به سرعت گفت:
ـ چه روزی؟
ـ هفته دیگر، همین ساعت و همین جا.
ـ عالیه! راستی اسم من حمیده!
ـ میدونم!
ـ از کجا؟
ـ دوستات به همین اسم صدات میکردند، یادت رفت که برای گرفتن آتش سیگار آمدی؟ من هم مهدوی هستم.
ـ آشنایی با شما را به فال نیک میگیرم و خیلی خوشحالم.
ـ من هم همینطور.
ادامه دارد