به یاد گلگون کفنانى که با خون پاک خود، زمینه ساز ظهور مولا شدند
(این خاطره نقل قول است از زبان برادر شهید)
یه روز تو منطقه جلسه داشتیم، چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتى، یکى شان به عبدالحسین گفت: »حاجى برات خوابهایى دیدیم«.
عبدالحسین لبخندى زد و آرام گفت: »خیره ان شاءاللَّه«
گفت: »ان شاءاللَّه«
یکى دیگرشان گفت: »حکم فرماندهى هم آماده است.«
به عبدالحسین خیره شدم. برخلاف انتظارم، هیچ اثرى از خوشحالى تو چهره اش نبود. برگه حکم فرماندهى را به طرفش دراز کردند، نگرفت!
گفت: »فرماندهى گروهانش از سر من زیاده، چه برسه به گردان!«
»این حرفها چیه مى زنى حاجى؟!«
ناراحت و دمغ گفت: »مگر امام نهم ما چقدر عمر کردند؟«
همه ساکت بودند. انگار هیچ کس منظورش را نگرفت. خودش گفت: »حضرت تو سنّ جوانى شهید شدن، حالا من با این سنّ چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟«
»به هرحال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظّفى به قبول کردن.«
از جاش بلند شد. با لحن گلایه دارى گفت: »نه بابا جان! دور ما رو خط بکشین، این چیزها، هم ظرفیت مى خواد، هم لیاقت که من ندارم.« و از جلسه زد بیرون.
آن روز، هرچه بهش گفتیم و گفتند که مسؤولیت گردان عبداللَّه را قبول کند، فایده اى نداشت که نداشت.
ولى روز بعد، کارى کرد که همه مات و مبهوت شدیم.
صبح زود رفته بود مقرّ تیپ و به فرمانده گفته بود: »چیزى رو که دیروز گفتین، قبول مى کنم.«
دیگر کسى حتّى فکر این را نمى کرد که او این کار را قبول کند. شاید براى همین، فرمانده پرسیده بود: »چى رو؟«
»مسؤولیت گردان عبداللَّه رو.«…
جلوى نگاههاى بزرگ شده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرّفى شد.
حدس مى زدیم باید سرّى توى کار باشد، وگرنه او به این سادگى زیر بار نمى رفت. بالاخره هم یک روز توى مسجد، بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت. گفت: »همون شب خواب دیدم که خدمت امام زمان، علیه السلام، رسیدم. حضرت خیلى لطف کردند و فرمایشاتى داشتند؛ بعد دستى به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتى و با لحنى که هوش و دل آدم رو مى برد، فرمودند: »شما مى توانى فرمانده تیپ هم بشوى.«…
’… یادم هست که آخر وصیتنامه اش نوشته بود: اگر مقامى هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعى است، وگرنه فرماندهى براى من لطفى نداشت.
پى نوشت:
× برگرفته از کتاب »خاکهاى نرم کوشک«، صص ۱۴۲-۱۴۴.
ماهنامه موعود شماره ۲۶