شب از نیمه گذشته امّا خواب همچنان از چشمانم گریزان است. نسیم سحری هر از گاهی میوزد و اشکهایم را از مژه میتکاند و بر صورتم جاری میکند. باز هم جمعهای گذشت و باید روزها را شماره کنم تا جمعهای دیگر از راه برسد. تاریکی، سکوت و سینهای پر از سوز، همصحبتی میخواهم تا اندوهم را با او واگویه کنم… غلتی میزنم و چشم در چشم ماه میدوزم. خسته بهنظر میرسد. با زبان دل، سلامش میکنم و با گوش جان میشنوم که غمناکتر از من جواب میگوید.
با خود فکر میکنم، شاید از اینکه طلوع کرده بیآنکه از فرج خبری باشد، اندوهناک است. شاید از فراق و دوری خسته شده، و مگر ماه، تفاوت بین روزهای هفته را میفهمد؟… پلکها را برهم مینهم و خسته از روزهای بیمولا، پرنده افکارم را تا فراسوی افقها پرواز میدهم…
… واقعاً شگفتآور است. هرگز فکر نمیکردم راه به آن تاریکی و وحشتانگیزی، سرانجام به چنین منبع نور و روشنایی ختم شود، بیآنکه خود بفهمم در هالهای ازنور قرار میگیرم. فضای کهکشان نیز مثل نیمه شبهای زمین بار سنگین سکوت را بهدوش میکشد. ماه با تمام وجود پیش رویم است. تکهای ابر زیر پایم میلغزد. ماه را میگیرم تا نیفتم. اگرچه از لمس آن هیچ احساسی ندارم. نه خوشم میآید، نه تنفر پیدا میکنم. هیچ بویی هم نمیدهد. ماه چرخ میخورد و من در حالیکه بر تکه ابری سوارم، بدنبال بهانهای برای آغاز صحبت، شانه به شانهاش چرخ میخورم. خیلی طول نمیکشد که سکوت ممتد میان ما با ناله او کوتاه میشود: «باز هم نیامد… ناگزیر باید صبر کرد…» معنی حرفهایش را نمیفهمم، میپرسم: «ببخشید! از که حرف میزنی؟» و او بیآنکه نگاهم کند میرود و تنها صدایش به گوش میرسد: «ماه همیشگیف آسمانها و زمین، بهانه برقراری جهان… افسوس که باز هم باید بروم تا او را بیابم…» مات و مبهوت ماندهام. چقدر حرفهایش شبیه منتظران است. میخواهم از انتظار بپرسم، امّا شاید اهل این حرفها نباشد. تشنهای پیاده در بیابان و از قافله جا مانده را میمانم که از سیرابی سواره رد قافله را میپرسد. صدای ماه تکانم داد:
ـ … ای ماه! مبادا از پای بنشینی، … بچرخ… تندتر… تندتر…، بگذار روزها طی شود و جمعه فرا رسد…
میگویم: ـ تو هم به جمعه موعود میاندیشی؟ با تعجب نگاهم میکند:
ـ مگر تو هم منتظری؟
ـ آری
ـ از کجا معلوم؟
ـ خفب… خفب، من او را دوست دارم.
ـ همین؟
ـ دعا میکنم زودتر بیاید…
زهرخندی میزند و بار دیگر بغض آلود به نالههایش ادامه میدهد:
ـ کی طلوع میکنی، ای ماهترین؟ ای غروب نکردنی! تا به کی فضا را هروله کنم و زمین را در پی تو چرخ بزنم؟
گفتم: «ای ماه زیبا! من هم مثل تو، حتی شبها خواب ندارم. مانند امشب که اشکها همدم تنهاییام هستند…
خط نورانی و بلندی که بهسرعت بهطرفم میآمد، رشته حرفم را پاره کرد. سرم را پایین آوردم و وقتی نگاه کردم از کنار ماه عبور کرد. ترس تا مغز استخوانم را میلرزاند. به اطراف نگریستم. فضا پر بود از موجهای عظیم هوا و خطوط گداختهای که پس از لحظهای محو میشدند. ماه که وحشتم را دیده بود گفت:
آن خط روشن، تیر شهاب بود. آمده بود از فرج خبر بگیرد و به بقیه اطلاع دهد… آن موجها نیز مأمور بارانند که بصورت باد بر ابرها میوزند. آنها نیز ناراحتندو دچار التهاب شدهاند…
گفتم: مگر در دنیای شما هم انتظار معنا دارد؟…
ـ من و همه ستارگان شاید بهتر از تو مفهوم آن را درک کنیم.
با خنده گفتم: مثلاً تو برای فرج چه میکنی؟
سؤالم را با سؤال دیگری جواب داد: تو خود چه میکنی؟
ـ برای سلامتی و تعجیل در فرجش دعا میکنم.
ـ آیا بر قلبی مرهم میگذاری، در حالیکه بر آن تیغ کشیدهای؟ بعضی شما زمینیها هم خوب ادعا میکنید. در حرف زدن اول و در عمل آخرید.
خشم سراسر وجودم را به آتش کشیده بود. از طرفی راست میگفت و از سویی دیگر نمیخواستم به این آسانی مقابل او، کوچک شوم.
گفتم: اصلاً تو از انتظار چه میدانی؟ مگر کسی به تو ظلم کرده. آیا خورشید جای تو را گرفته؟ درد تو چیست که مولا را میجویی؟
ماه کمی صدایش را بلند کرد و گفت: مگر همه باید بد باشند تا خوبترین جایی داشته باشد؟ آیا انتظار دیدن چنین کسی بهخودی خود کافی نیست؟
و در حالیکه به ستارگانی که در اطرافش پراکنده بودند مینگریست، ادامه داد:
ـ من با آنکه پارههای تنم را در اطرافم میبینم و از سلامتی آنها مطمئنم، باز هم از فاصله موجود میسوزم، با خود فکر میکنم، چطور شیعیان زمینی، پیشوایشان گاه در کنارشان هست. امّا به او بیتوجهند و شاید در طول شبانهروز، تنها در حد دعای بعد از نماز او را یاد میکنند. تو راست میگویی، نه کسی بر صورتم سیلی زده و نه حقم را غصب کردهاند، امّا فراموش نکن، من و زمین نسبتاً هم سن و سالیم. او از زمان پیدایش خود تا به امروز و از این به بعد، هیچگاه خالی از حجت خداوند نبوده، و تنها درباره این آخرین امام، که آمدنش به تأخیر افتاده، انتظار او را سخت بیتاب کرده.
حرفش را قطع کرده و پرسیدم: زمین بهخاطر حجت خداوند، استواراستوکل آفرینش متصل بهریسمان معصوم زمان هستند، پس زمین انتظار چه چیزی را میکشد؟
ماه نالید و گفت: سراسر بدنش را زخمهای عفونی فرا گرفته. مگر نمیدانی وقتی زمین از ظلم و ستم پر شود، او میآید و آن را پر از عدل و داد میکند. زمین بارها بهمن گفته، از زمانی که نخستین خنجر ظلم بر پیکر هابیل فرود آمد، او به امید تحقق وعده الهی میچرخد… آیا بدن دردمند و رنجور طبیب نمیخواهد؟
ماه لحظاتی سکوت کرد و پس از ناله جانسوزی به من خیره شد و افزود: من گذشته از آنکه آمدن، مهربانترین، کس را انتظار میکشم؛ او که حتی حیوانات زیر بال لطفش با هم مأنوس میشوند، دلیل دومی هم دارم و آن اینکه همواره شاهد همه بیعدالتیها بودهام، و ناله سرزمین کربلا که تشنه انتقام است، صدای خونخواهی شهیدان از پس تاریخ و نوای استغاثه ستمدیدگان در گوش جانم طنینانداز است. گنبد قدس که صورتش را به من کرده و بر سر انگشت هلال مرا در دست گرفته و با دیدههای خونین ناله سر میدهد: «ای ماه! سلام مرا به مهدی، عجّلاللهتعالیفرجه، برسان و بگو صبر میکنم، اگرچه فرزندانم در جای جای آغوشم پرپر میشوند، امّا من تا وقت معلوم، صبر میکنم…»
گویا کوهی از بغض در گلوی ماه تلمبار شده بود، برای آنکه بحث را عوض کنم، پرسیدم:
ـ مگر تو جمال مولا را زیارت میکنی؟
ـ مگر میشود او را ندیده باشم و آرام بگیرم. هر نیمهشب منتظر تهجّد و نالههایش میمانم، تا سیمای اشکآلودش را رو به آسمان بلند کند و من از ماه وجودش نور بگیرم. ببینم، تو چطور؟ چند بار او را دیدهای؟ و وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
واقعاً عجیب است، چرا که او در زمین و کنارتان است، راه میرود، زندگی میکند و بینتان حضور دارد. ولی نه، باید حدس میزدم. میدانی، من از این بالا بر همه چیز احاطه دارم. هیچ چیز از نگاه نافذ و کاوشگرم مخفی نمیماند. بارها برخی از شما آدمهای عاشق را دیدهام که شبها وقت درآمدنم، به من چشم میدوزید و خطاب به مولای خویش میگویند: «الان کجایی، کاش میشد روی ماه تو را ببینم.» میدانی، آنها را که میبینم، میفهمم، افراد کمی موفق به دیدار میشوند. چرا که اگر او را دیده بودند، حتی یکبار، هیچگاه مرا که پرتوی از منبع نور جمال او هستم، به پای مقایسه نمیکشاندند.
ـ راستی، آیا برای تو فرقی میکند که چندم ماه
طلوع کنی؟
– من نیمه اول را خیلی دوست دارم و هربار سعی میکنم نقاط ضعف خود را اصلاح کنم تا چهاردهم ماه که قرص کامل میشوم امّا هرچه زمان میگذرد، از فراقش آب میشوم، آنقدر که از من هلال باریکی باقی میماند. قدس هم مثل من، البته هنوز نمیدانم بر سر انگشت خود هلال روی مرا دردست گرفته یا ماه هلالی که شب یازده محرّم سال ۶۱ ق. پیشاپیش کاروان غریبی طلوع کرده بود… هنوز از او نپرسیدهام و نمیخواهم بپرسم… چرا که هلال هر کدام باشد، هر دو به ظهور ماه کامل همیشگی، منتهی میشود، راستی نگفتی، تو که ادعای عاشقی میکنی، چه اندازه خود را اصلاح کردهای؟
هنوز جوابی نداده بودم که ادامه داد: چقدر بیعیبی که اگر مولا بیاید، از نگاه محبتش بهرهمند شوی؟… آیا فکر نمیکنی، شمشیر عدالتش از رگهای گردن تو نیز بگذرد… مسلمانی خود را با چه چیز ثابت میکنی؟… و فرضیه منتظر بودنت را با کدام واژه به اثبات میرسانی؟… نکند سر جاده ایستاده باشی تا مسافر بیاید، امّا سنگلاخ از سر راه برنداشته، بسویش کلوخ پرتاب کنی. اگر خون خویش را مقابل قدمهای مبارکش نمیریزی، به آب و جارو کنهای جاده هم خنده تمسخر نزن…
ماه میرود و میگوید و مرا با سخنانش به اشک مینشاند… میگویم: «چه باید کرد؟» ماه که معلوم است، حالش دگرگون شده و در زمین دنبال گمشدهای میگردد، گفت:
ـ آماده باش و دیگران را آماده کن. از ناپاکیها فاصله بگیر و بیش از پیش خود را به مولا، شبیه کن. نگو کو تا بیاید، او در حرکت است، راه پر از سختی و دستانداز است… و رفته رفته صدایش در فضا گم میشود… ماه خم شد و به نقطهای چشم دوخت.
گفتم: چه شده؟ آنجا چه خبر است؟ پاسخم را نداد، نالهام بلند شد: با تو هستم، کمی بیشتر بگو، آن لحظهای که رویش را زیارت میکنی، چه حالی داری؟ ماه که از پرتوافکنی دست کشیده بود و چشم از زمین برنمیداشت، آهسته گفت:صحنهای که انتظارش را میکشیدم، مقابلم قرار گرفته… وقتی برای تماشا سرک کشیدم، گفت: «تلاش بیفایده است، تو در زمین و کنار او هستی امّا بینصیب، آیا میخواهی از این فاصله…؟ برگرد… دیگر بس است، آنچه گفتنی بود، بیان شد… برو و بدان تمام خوشی و راحتی من، زمانی است که او بیاید و من و خورشید و همه کهکشانها و تیرهای شهاب به امر خداوند، در خدمت او باشیم. تکههای ابر از هرطرف گرد ماه جمع شدند. چون دخترکانی که دور عروس را گرفته و از روزنهای به بهترین داماد، خیره شدهاند… و من از فراز آسمانها سقوط میکنم… تاریکی… و ماه بزرگ هر لحظه در نظرم کوچک، کوچک و کوچکتر میشود… از این پهلو به آن پهلو میشوم. چشمانم را باز میکنم و چشم در چشم ماه میدوزم و میگویم:
«أینَ الاقمار المنیره…»
موعود جوان شماره هفدهم