مریم ضمانتى یار
خبر را او هم شنیده بود، اما هنوز باور نمى کرد. یا دلش نمى آمد باور کند. دلتنگى غریبى به سراغش آمده بود. نمى دانست بعد از مرگ عثمان بن سعید، نایب خاص امام زمان، چطور مى تواند با آن حضرت ارتباط داشته باشد. یاد آن روزها در دلش زنده شد. آن روز که کشتى آرام به سوى بغداد پیش مى رفت. نگاهش را به دور دست شط دوخته بود و در فکر بود که پدرش او را صدا کرد: محمد… پسرم… محمد…
پدرش ابراهیم بن مهزیار اهوازى در تب مى سوخت و تا رسیدن به بغداد از دست محمد کارى ساخته نبود. به سراغ پدر رفت که بسختى نفس مى کشید. دست محمد را در دست داغ و تبدارش گرفت:
پسرم این تب بیمارى علامت رسیدن مرگ است…
محمد وحشت زده گفت: نه… پدر… نه… تو زنده مى مانى… تو نباید بمیرى.
ابراهیم بزحمت چشمانش را باز نگه مى داشت و نفس مى کشید: گوش کن… من حال خودم را مى فهمم. مى دانى که همراه من مقدار زیادى از اموال مردم اهواز است که متعلق به امام هستند. از خدا بترس و آنها را به صاحبش برسان.. من زنده نمى مانم تا خودم…
محمد التماس کرد: نه… پدر! خواهش مى کنم… نمى خواهم وصیت کنى…
– آرام باش… آرام باش و گوش کن… این نامه علامت و نشانه اى است. هر کس در بغداد به سراغ تو آمد از آن به تو خبر داد، این اموال را به او برسان تا به دست امام برساند.
محمد دستان پدرش را با گریه بوسید: تو باید زنده بمانى…
– این بیمارى مرگ است… مواظب این اموال باش… اینها امانت مردم هستند… مردم به من اعتماد کردند اعتماد آنها را سلب نکن…
ابراهیم نفسش به شماره افتاد و قبل از آنکه محمد فرصت کند حرف دیگرى بزند از دنیا رفت.
محمد پیکر بى جان پدر را به اهواز برگرداند و به خاک سپرد. اما تحمل ماندن در اهواز را نداشت، باید به وصیت پدر عمل مى کرد. اموال مردم را برداشت و دوباره سوار بر کشتى شد. سفر با کشتى به او فرصت فکر کردن داد. با خودش اندیشید: پدر من کسى نبود که وصیت نادرستى بکند. من این اموال را به بغداد مى برم و به کسى چیزى نمى گویم تا بدانم صاحب واقعى آنها کیست. همانطور که در زمان حیات امام حسن عسکرى برایم روشن شد. آن همه پول و پارچه و جنس آرام آرام محمد را وسوسه مى کرد. با خودش کلنجار مى رفت و با نبودن پدر فکرهایى به سرش مى زد: اگر کسى به سراغشان نیامد با آنها خوش مى گذرانم…
کشتى به بغداد رسید. خانه اى رو به شط اجاره کرد و اموال مردم را به آن خانه برد. با گذشت زمان تلخى غم مرگ پدر هم از دلش رفته بود. روزها را با آرامش در کنار شط مى گذراند و کسى هم به سراغش نمى آمد. او بود و امواج شط و آسمان آبى بغداد و روزهایى که به آرامش مى گذشت. وصیت پدر را بکلى فراموش کرده بود تا اینکه یک روز غروب که در ایوان خانه نشسته بود و به پرواز پرندگان بر فراز شط نگاه مى کرد، ناگهان کسى در خانه را کوبید. با تعجب بلند شد. این اولین بار بود که کسى سراغى از او مى گرفت; با خودش فکر کرد: من در بغداد کسى را ندارم. هیچ کس هم از جاى من خبر ندارد… که مى تواند باشد؟!
در را باز کرد، مردى میانسال و بلند قامت را دید که پشت در ایستاده. سلام کرد: محمد بن ابراهیم بن مهزیار؟
جواب سلام او را داد: بله خودم هستم.
– این نامه مال شماست. مى ایستم تا جواب بدهید.
با تعجب به او و نامه نگاه کرد: از طرف کیست؟
– باز کنید متوجه مى شوید.
– آخر تو که هستى؟ نام مرا از کجا مى دانى؟… من در این شهر غریبم..
مرد سکوت کرد. محمد با عجله نامه را گشود و آن را که به خطى خوش و زیبا نوشته شده بود خواند… باور نمى کرد.
در نامه تمام مشخصات اموالى که پدرش به او سپرده بود، ذکر شده بود. حتى جزئیاتى که خودش هم از آنها بى خبر بود. مثل رنگ پارچه ها و نقش سکه ها و… لحظاتى به فکر فرو رفت و به یاد وصیت پدرش افتاد: درباره این اموال از خدا بترس و آنها را به صاحبش برسان. این نامه علامت و نشانه اى است هر کس در بغداد از آن به تو خبر داد این اموال را به او برسان…
دیگر یک لحظه درنگ نکرد. با شتاب به خانه رفت و هر چه پدرش به او سپرده بود آورد و به آن فرستاده داد و نامه را برداشت تا با خود داشته باشد. مرد هم بدون هیچ حرفى اموال را گرفت و رفت…
بعد از آن اتفاق، روزها کنار شط قدم مى زد و انتظار مى کشید. انتظارى غریب همراه با دلتنگى. دیگر مثل روزهاى اول، زیباییهاى کناره شط برایش جذاب نبود. خودش هم نمى دانست این دلتنگى از کجا به سراغش آمده. شب که به خانه مى رفت با خودش فکر مى کرد امروز هم گذشت و کسى به سراغم نیامد. فقط همان یکبار… من که همه اموال را بدون کم و کاست تحویل دادم… شاید هم به خاطر اینکه تصمیم داشتم با اموال مردم خوش بگذرانم، آقا از من دلگیر شده… من قابل اعتماد نیستم. کاش حتى یک لحظه هم این فکر به سراغم نیامده بود…
بعد از ظهر ملایمى بود. دلتنگ و تنها کنار شط قدم مى زد و به آب نگاه مى کرد که متوجه سوارى شد که از دور به سویش مى آمد. دلش فرو ریخت. ایستاد. سوار به او که رسید پرسید: محمد بن ابراهیم بن مهزیار اهوازى تو هستى؟ نگاهش کرد: بله…
– این نامه براى شماست. جواب هم نمى خواهد. خداحافظ
فرصت نداد که محمد حرفى بزند. سر اسب را برگرداند و بسرعت از محمد دور شد. محمد با دستانى که از شوق مى لرزید، نامه را باز کرد، از اینکه خبر دلتنگى اش به امام رسیده بود احساس غرور و سرور مى کرد. با همان خط خوشى که نامه قبل نوشته شده بود، خواند: اى محمد! تو را به جاى پدرت منصوب کردیم… خدا را شکر کن.
همان جا کنار شط زانو زد و سر به سجده گذاشت. تمام صورتش پر از اشک شده بود. امام زمان او را به وکالت خود و جانشینى پدرش پذیرفته بود…
حالا بعد از پنج سال که از آن زمان مى گذشت دوباره همان دلتنگى به سراغش آمده بود. در تمام این مدت به عنوان وکیل امام در اهواز اموال مردم را جمع آورى مى کرد و به بغداد به نزد عثمان بن سعید مى برد و به بهانه نامه ها و سؤالات مردم حداقل نامه ها و خط امام را زیارت مى کرد و دلش به همین خوش بود. حالا که خبر مرگ عثمان در همه جا پیچیده بود همان دلتنگى آن روزهاى بغداد به سراغش آمده بود. انتظارى کشنده آزارش مى داد و نمى دانست چرا نامه اى از امام به دستش نمى رسد؟
آماده نماز بود که در زدند. با خودش فکر کرد: خدا کند مهمان نباشد. نمازم دیر مى شود. غلام در را باز کرد و لحظه اى بعد به اتاق برگشت: آقا… نامه دارید.
شنیدن اسم نامه محمد را از جا کند. به طرف در رفت و نامه را گرفت. آن را بوسید و باز کرد:
– اى محمد! غمگین مباش. خداوند پسر او – عثمان – را حفظ کند. او مانند پدرش مورد اعتماد ماست و در جاى او نشسته است. طبق امر و دستور ما امر مى کند و به فرمان ما عمل مى کند. خداوند او را تایید فرماید. پس تو هم گفته او را قبول من و نظر مرا درباره او بدان.
محمد نفس راحتى کشید. امام نامه او را مو به مو و دقیق پاسخ داده و همین براى محمد کافى بود.
ماهنامه موعود شماره ۱۰-۱۱