کجاست فصل رهایی

در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. با غرشی هولناک، قد بر افراشته و خشمگین، قیرگون و کوبنده. بناگاه بخش عظیمی از هفت کشور، هزاران خانه و میلیونها انسان اسیر خشم دریا شدند.
برای هیچکس مجال جستن نبود. وقتی که دریا به جای خویش باز می‌گشت، دیگر خبری و نشانی از صدها جزیره، دهها شهر، هزاران خانه و کوچه و خیابان نبود و از هزاران انسان، که هیچگاه از جا جستن اینچنین دریا را در تصور خویش نمی آوردند.
عبرهً لاولی الالباب
در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. وقتی که بر می‌گشت، میلیونها خیال و وهم و گمان را با خود برده بود. هزاران اندیشه بی اتکا، هزاران لاف گزاف و میلیونها «من» که خود را رها ویله و آسمان و زمین را بی حاکم و حکم می پنداشت و انسان را تنها مالک و سلطان بی منازع در عرصه هستی می‌شناخت.
با تصوری خام از «اراده های مستقل» انسانها.
عبرهً لاولی الالباب
در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. وقتی که بر می‌گشت جز سوگ و حیرت و حسرت بر جای نمانده بود. چشمهای سوگوار در عزای رفته ها. لبهای فرو بسته در حیرت و دلهای گرفتار آمده در حسرت. حیرانی دیدار قدرتی فرادست، و حیرانی عظمت تازیانه ای که به ناگاه فرود آمده و همه را در خود فرو برده بود؛ چنانکه حسرت همه صفحه دل را پوشاند. بسان امواج سیاهی که بناگاه فرود آمده بود.
حسرت ایام رفته، عزیزان رفته. اموال رفته و آنهمه گمان و وهم که پرده های چشم را پوشانده بود تا آدمی فرود ناگهان تازیانه خشم را نادیده انگارد.
عبرهً لاولی الالباب
در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. وقتی که بر می‌گشت معذور بود، چنانکه در آمدن نیز معذور بود. مأموری که اراده ای از خود نداشت؛ زمین و آسمان نیز در غرش و لرزش معذور و بسته حکم حاکمی فرادست بودند. آمده بود. تا با بلندترین صدا و خواناترین خط، ماندگان در خامی و اسیران در بند خودکامی را ندا در دهد که: آسمان را، زمین را و دریا را حاکمی است که اگر اراده کند در چشم بر هم زدنی بر پهنه آسمان و زمین و دریا هیچ نمی ماند جز سوگ و حیرت و حسرت.
در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. وقتی که بر می‌گشت زمین را از هر آلودگی شسته بود، از همه ناپاکی، از همه آنچه با دریا، با آب، با رنگ آبی آسمان نسبتی نداشت و از همه آنچه آسمانی نبود. گوئی به یکباره دریا همه خشم فرو خورده را فرو ریخته بود، همه صبر مانده در سینه و بغض گره خورده در گلو را؛ تا فرزند آدمی بداند که جفا بر زمین کیفر سخت دریا و جفا بر دریا کیفر سنگین آسمان را در پی خواهد داشت.
در چشم بر هم زدنی دریا از جای خویش برخاست. وقتی که بر می‌گشت چشمهای مبهوت و دلهای حیران را نظاره گر بود و سرگردانی انسانها را در میان تلاطم آب و سقفهای آوار. همه حسابهای در هم ریخته، تدبیرهای بی سرانجام، امیدهای نا امید و مرگ ناگهان، که جمله فرصت را به یکباره بلعیده بود تا شاید بازماندگان بر فرش زمین بدانند این اجل محتومی است که دلبستگان به تدبیر و حیله بریده از مالک آسمان و دریا را به کام خویش می‌کشد.
در چشم بر هم زدنی دریا، حقیقت ناپایدار دنیا را در خیزش و ریزش خویش نمودار ساخت تا آدمی‌بداند در گستره این گرداب هیچ مإمنی نیست که بتوان بدان دلخوش داشت و هیچ پناهگاه و دستگیری که بتوان در وقت خیزش دریا و خشم آسمان در پناه آن غنود.
وقتی که بر می‌گشت تنها دیوارها و گنبد مسجد سر از گرداب بدر کردند و طلوع دوباره خورشید را نظاره گر شدند. شاید دانسته شود که تنها مأمن، آسمان است و همه آنچه که آسمانی است. چه زیبا فرمود: کل شیء هالک الا وجهه.
در چشم بر هم زدنی زمین لرزید، دریا خروشید و امواج از پهنه دریا تند و بی قرار بال گشود، چونان شاهینی تیزچنگ و تیز تک همه آنچه را در پهنه ساحل به غفلت غنوده بود در چنگال خویش گرفتار آورد. گویی فریاد بر می آورد که: دیگر آسمان و زمین و دریا را تاب اینهمه بیداد آدمی نیست. در چشم بر هم زدنی همه خشم فروخورده، غیظ پنهان در سینه، بغض پیچیده در گلوی و صبر پنهان آسمان آشکار شده بود.
زمین و آسمان را دیگر تاب اینهمه بیداد نمانده است. دورنیست که جمله عبرت ناگیرندگان خود عبرت آیندگان شوند.
بیداد، تاب آسمان و زمین را می‌برد بهمان سان که غرش دریا و لرزش زمین تاب و امان را از سکنی گزیدگان بر پهنه زمین، بسان آتشی که خشک را و تر را با هم می سوزد.
هیهات از آه سینه های سوخته؛
هیهات از چشمهای گریان و دلهای افسرده؛
هیهات از کبوتران بال شکسته و اشک آهوان مانده در دام صیاد؛
هیهات از مادران نالان و اشک ریزان؛
و هیهات ….
rrr
آیا هنگام آن نرسیده است که قبل از خروج دریا از بستر خویش، از بستر غفلت خویش برخیزیم؟
هنگام آن نرسیده که قبل از لرزش بی امان زمین از اینهمه بی داد بر جای خویش بلرزیم؟
هنگام آن نرسیده که دست از «لاف اناالحق» و «لمن الملک الیوم» گفتن بشوییم؟
و هنگام آن نرسیده که بنده وار از جان بخوانیم:
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو
کجاست فصل مهربانی؟
کجاست فصل سخا؟
کجاست فصل پاکی؟
کجاست فصل دادگری؟
فصلی که زمین و آسمان و دریا را بر سر لطف می‌آورد تا جز برای بخشیدن، شستن و زندگی از جای نجنبد.
چه زیباست آن مسجد که چون نگین در حلقه زمین می درخشد. با بودنش آدمیان را متذکر رنگ آسمان می‌شود.
کجاست فصل از او شدن و دیدار «وجهی از خدا» که می ماند و ماندگاری را سبب می‌شود؟
کجاست؟…

ماهنامه موعود شماره ۵۱

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *