آنچه مى خوانید داستانى است که خانم مریم نبیان ۱۷ ساله از دهاقان اصفهان برایمان فرستاده و نوشته اند که این داستان ماجرایى است حقیقى از زندگى انسان شریفى که نامش سالها پس از مرگ بر سر زبان مردم ماند.
هر وقت از او مى خواستیم که اتفاق آن روز را تعریف کند حالش دگرگون مى شد، آب دهانش را قورت مى داد و نوعى ترس همراه با اشتیاق به سراغش مى آمد. شغلش لگاره دوزى بود و تنها وسیله نقلیه اش یابوى دودى رنگش بود. معمولا براى پیدا کردن کار به چهارمحال مى رفت و در روستاها و نقاط دوردست مدتها مشغول کار مى شد و بالاخره پس از سه یا چهار ماه کار به ولایت برمى گشت. اما، اینبار به علت مساعد بودن هوا، پاییز را در غربت گذرانده بود و با شروع اولین برف باید به دیار خود بازمى گشت. هنوز از بروجن خارج نشده بود که باریدن برف شروع شد ولى سید مردى نبود که خوف و هراسى از این برفها داشته باشد.
شال سبزش را که میراث پدر بود، بار دیگر محکم کرد و افسار حیوان را به دست گرفت و جلوتر رفت. از روبروى روستاى نقنه که رد مى شد دو سه نفر از دوستان سید خواستند که مهمانشان باشد، اما سید نپذیرفت و به راهش ادامه داد. تمام صحرا پوشیده از برف و سفید سفید بود.
انعکاس نور خورشید از پشت ابرها روشنایى یکنواختى را منتشر مى کرد. گرچه هوا سرد بود، اما قابل تحمل بود ولى هر از چندى باد مى وزید و برفها را به صورتش مى زد. نزدیکیهاى ظهر بود که از گردنه گلیسار گذشت. در این فکر بود که نهار را در روستاى همگین بخورد. چیزى هم نمانده بود، ولى ناگاه ابرها فشرده تر شدند و سرعت بارش برف زیاد شد. برف و بوران پیدا کردن راه را مشکل مى کرد و از سرعت آنها مى کاست، کم کم سوز سرما بیشتر شد، ناگهان حیوان از جا جست و بعد میخکوب شد. براى لحظاتى سید نمى دانست چه اتفاقى افتاده است، اما با پاک کردن چشمانش از برف کم کم صدایى ناآشنا به گوشش خورد و لکه هاى تیره رنگى را که در برف سفید خودنمایى مى کردند بخوبى دید. آرى! چند گرگ گرسنه دوروبرش را گرفته بودند و هر لحظه حلقه محاصره را تنگتر مى کردند. چند دقیقه اى نگذشته بود که دو تا از گرگها جسارت به خرج داده و با پاشیدن برف بر روى او، حمله را شروع کردند. سید با چوبدستى و سروصداى زیاد جواب آنها را داد و آنها براى چند دقیقه دور شدند، اما کمى بعد دوباره حمله گرگها شروع شد. بالاخره یکى از گرگها از پشت به یابو حمله کرد، و سید مجبور شد حیوان را نجات دهد و در همین گیرودار نجات دادن یابو، خود نیز مورد حمله گرگها قرار گرفت. ضربان قلبش تند شده بود و تنفس مشکل، سرماى کشنده مرگ را هر لحظه نزدیکتر مى ساخت، سید تا این لحظه بر خود مسلط بود و دفاع مى کرد، اما ناگهان یکى از پاهایش بر روى برفها سر خورد و نقش بر زمین شد، رصت خوبى براى گرگها پیش آمد، گرگ گرسنه اى به یک خیز بر روى بدن سید افتاد و با هم درگیر شدند. کتف سید توسط گرگ زخمى شد. دیگر امیدى به زنده ماندن نبود. سید فریادى کشید و با گریه کمک خواست.
یا جدا! یا صاحب الزمان! یا مهدى ادرکنى!
خون گرم کتفش بر روى دستهایش ریخت و برف سفید را رنگین کرد. حیوان از خودش دفاع مى کرد و مى خواست خود را نجات دهد و سید گلوى گرگ را با شهامت فشار مى داد. ناگهان گرگها فرار کردند سید لحظه اى به خود آمد. خدایا چه مى بینم، صداى حیوان بلند شد دستها را به زمین مى زد و مثل اینکه چیزى مى خواهد بگوید.
سوارى نزدیک شد. جوانى چون قرص ماه، تنومند و خوش سیما. سوار بر اسبى سفید به زیبایى تمام طبیعت. هیبت سوار سید را متحیر کرده بود. نگاهش گرم و مجذوب کننده بود، ناگهان سوار گفت: برخیز سید! سید از جا پرید و بلند شد. جوان چنان ابهتى داشت که سید جرات نکرد حرفى بزند. جوان همان طور که سوار اسب بود اشاره به سید کرد و گفت: گرگها مزاحمت شدند، هان!؟ دستانت را ببر بالا! سپس تکه اى از شالش را جدا کرد و بر زخم کتف گذاشت، سید مى لرزید ولى هیچگونه احساس درد و ناراحتى نداشت. یک لحظه چشمش به اسبش افتاد حیوان نجیب چنان به سوار نگاه مى کرد که انگار هزار سال است که او را مى شناسد، اشک حیوان سرازیر بود، سوار رو به سید کرد و گفت: برو خدا نگهدارت شما نجات یافتید، سید گفت: ولى گرگها؟ زخم شانه ام؟ حیوانم؟ سوار لبخندى زد و دستش را به لامت خداحافظى بلند کرد چند ثانیه اى نگذشته بود که سوار ناپدید شد. سید هنوز دستهایش را پائین نیاورده بود، ناگهان مانند کسى که از خواب بیدار شود به خود آمد. خدایا! این جوان زیبا که بود؟ کتفم که خون مى آمد و زخم شده بود چه شد؟ پس گرگها کو؟ چرا دیگر سردم نیست؟ من چرا گرسنه نیستم. همه اینها براى چند ثانیه او را سرگرم کرده بودند. آرى! آقا امام زمان به کمکش آمده بود و سید بعدا متوجه شد. سید هر سال از آن راه مى گذشت و هر زمان که به گردنه مى رسید در آن نقطه که معشوق را دیده بود پیاده مى شد و ساعتها اشک مى ریخت. تکه بریده شال تا آخر عمر همراه سید بود و سخت ترین بیماران با تماس با این تکه شال نجات مى یافتند به عشق مولا صاحب الزمان.
ماهنامه موعود شماره ۷