در کجای روزها و شبهای این چنین ایستاده ای؟
کدام قله را زیر گامهایت فرسوده ای که آسمان، تو را تنگ در آغوش فشرده است؟
سرزمینت را فریاد می زنی؟ دستهایت جوانه های سنگ می دهند، انگشتانت را نشانه می کنی، پرتاب می کنی، تمام بغض های فشرده در گلویت را. فریاد می زنی خشمی را که در چشمهایت توفان به پا کرده
است.
بر دوش می کشی نعش سرزمینت را، تکه های پاره پاره اش را.
با بوی درختان در خون نشسته، در فضا منتشر می شوی.
فریاد می زنی از آن سوی تاریخ، صدایت می پیچد در سالها صبر و شکنجه.
دست می بری، خاک در مشتهایت فوران می کند، از لابلای انگشتانت سرازیر می شود.
عقده های گلویت سنگ می شود، پرتاب می کنی.
بغضت مجال نمی دهد، می باری بر سیاهی تاریخ، می باری تا صفحات تاریخ را بشویی از اینهمه ظلم.
کودکانت را می بینی که می دوند بیسرانجام در کوچه های خون و باروت.
مادرانت را که بر سینه می کوبند اندوه از دست دادن فرزندانشان را.
بیت المقدس، نفست در سینه حبس می شود؛ با کدام گلوی گداخته فریاد می زنی که خورشید، قطره قطره فرو می چکد در تشنگی ات برای رسیدن؟
دلهایت جوانه می دهند.
بوی خون می دهد پاره های کشورت.
نگاه می کنی در دود و خون و باروت، دستهایت را بلند میکنی تا از شاخه های آسمان نیز سنگ بچینی – سنگ؛ تنها سنگ
تو را هزار فانوس، شب را هزار دریچه ناگشوده، تو را فریادی از جنس آهن، شهر را صدای گلوله و فروریختن، بایست!
فریاد بزن خشم سی ساله ات را.
درختان زیتون سرزمینت شاخه بر خشکیدگی گسترده اند.
تو را فریادی باید از جنس آوازهای به یغما رفته کشورت، تا بیدار کنی خواب سنگین خاک را تا فرو بپاشد تکه تکه پیکر ابلیس که چنگ بر سکوت سرزمینت انداخته است.
فریاد بزن تا هم نوا با تو، تمام رودهای جهان به خروش درآیند.
حمیده رضایی
ماهنامه موعود شماره ۵۲