حاج مؤمن شیرازی میگوید: در جوانى محبت و شوق شدیدى به زیارت حضرت مهدى(ع) در من پیدا شد که لحظه اى قرار و آرام نداشتم. به طورى که از خوردن و آشامیدن غافل مى شدم تا کار به جایى رسید که باخود عهد کردم آنقدر از خوردن و آشامیدن خوددارى خواهم کرد تا تشرف خدمت امام(ع) برایم حاصل شود یا آنکه بمیرم. چند روز غذا نخوردم و روز سوم در مسجد سردزک که افتخار خدمتگزارى آن مسجد را داشتم از ضعف، بیهوش افتاده بودم که ناگاه صداى دلنواز روح بخشى با عظمت، که پر از لطف و عنایت بود به گوشم رسید: «حاج مؤمن! برخیز و از این غذایى که براى تو آورده اند تناول کن، مگر نمى دانى این عملى را که انجام دادى درشرع مطهر اسلام حرام است. بعداً از این قبیل کارهاى غیر مشروع بپرهیزید.»
به مجرد شنیدن این صدا قدرت و قوه اى در من پیدا شد بى اختیار برخاستم و نشستم. صورتى نورانى دیدم – امید است نصیب همه دوستان و عاشقان راهش بشود – مانند ماه مى درخشید. فرمودند: «حاج مؤمن آقاى سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) به مشهد مى روند شما هم با ایشان بروید، در قم شخصى را ملاقات خواهید نمود به دستور او رفتار کنید.»
مبلغى هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپدید شدند، بلافاصله بوى طعام به مشامم رسید دیدم ظرفى پر از غذا موجود است. تا آن وقت چنین غذایى با آن لذت نخورده بودم. غذا را که خوردم قدرت عجیبى در خود احساس کردم. برخاستم و به کارهاى روزانه مسجد مشغول شدم ظهر شد و آقاى سید هاشم جهت نماز آمدند. بعد از نماز ظهر و عصر به ایشان گفتم: «شما مشهد مى روید من هم با شما مى آیم.»
آقاى سید هاشم فرمودند: «چه کسى به شما گفته من مشهد مى روم، من حتى از خانواده خودم مخفى داشتم.» چون اصرار نمود داستان را براى ایشان گفتم ولى موضوع ملاقات آن مرد را در قم نگفتم.
ایشان به من گفتند: « آن پولها را به من بدهید چند برابرش را به شما مى دهم» من نپذیرفتم. تا اینکه ایشان چند روزى بعد با خانواده شان حرکت نمودند من هم در خدمتشان بودم تا به قم وارد شدیم و چند روزى توقف داشتیم.روزى در حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف بودم ناگهان دیدم دستى به شانه من رسید. شخصى را دیدم قبا و عباى نائینى پوشیده کلاهى از پشم که معمول آن زمان بود از جنس نمد بر سر داشت. فرمودند: «حاج مؤمن! در صحن، انتظار شما را دارم بعد از خاتمه زیارتتان بیایید شما را ملاقات کنم.»
فوراً زیارت را تمام کردم و رفتم. بسیار مرد نورانى و روحانى ولى بسیار عادى بود. فرمود: «من مسافرتى در پیش دارم باید بروم پدر و مادرم را در شهر تبریز ملاقات و تودیع کنم. شما در تهران ده روز توقف خواهید داشت و روز حرکت در دروازه تهران شما را ملاقات خواهم نمود. در تهران براى شما یک گرفتارى پیش مى آید ولکن مرتفع مىشود.»
حاج مؤمن فرمود: آن مرد خداحافظى کرد و رفت و ما هم چند روزى بعد به تهران رفتیم در تهران ده روز توقف داشتیم. براى گرفتن جواز حرکت که در آن وقت لازم بود به کلانترى مراجعه کردیم مرا گرفتند و بردند.
جماعت بسیارى آنجا بودند. هر کس را که مى آوردند لباسش را از تنش بیرون مى آوردند و کت و شلوار به او مى پوشاندند و کلاه پهلوى سرش مى گذاشتند، ولى وقتى مرا بردند لباس مرا نکندند فقط کت و شلوار و کلاهى به من دادند و مرا مرخص کرد. وقتى بیرون آمدم کت و شلوار را به فقیرى دادم و کلاه را هم به دور افکندم.
بعد از ده روز توقف حرکت کردیم. آقاى سید هاشم یک ماشین دربست اجاره کردند که خانواده شان در زحمت نباشند. در دروازه تهران که ماشین براى رسیدگى به جوازات توقف کرده بود دیدم از خارج ماشین کسى مرا صدا مى زند. وقتى نگاه کردم آن مرد محترم را دیدم. فرمود: «به این آقا بفرمایید شخصى است مى خواهد با ما به مشهد بیاید اجازه مى دهید. او قبول مى کند.»
آمدم به آقا سید هاشم گفتم و ایشان قبول کردند. آن مرد آمد و پهلوى من در ماشین نشست و فرمود: «در این چند روزى که با هم هستیم هر چه مى گویم باید بشنوید و تخلف نکنید.»
اولاً شما دیگر حق ندارید از غذاى این آقا و دیگرى بخورید مگر آنچه من آورده ام.» قبول نمودم. ظهر شد در محلى به نام «شاه آباد» براى نماز و صرف نهار توقف نمودند. آقا سید هاشم مشغول خوردن غذایى که تهیه نموده بودند شدند به من هم تعارف کردند ولى من قبول نکردم اصرار کردند خجالت کشیدم. لقمه اول را که برداشتم دیدم آن شخص محترم از در قهوه خانه وارد شد، مرا صدا زد و گفت: «مگر من نگفتم از غذاى کسى نخورید؟ گفتم: خیلى اصرار نمودند و من خجالت کشیدم و ناچار شدم.» فرمود: «حالا بروید اگر مى توانید بخورید». وقتى من رفتم دیدم در ظرفها تمام چرک و خون است حالم تغییر نمود. برگشتم و مختصر غذایى در سفره داشتند با ایشان خوردیم و چه بسیار لذیذ و خوش طعم بود. تا چند روزى که با آن مرد بزرگ بودیم فقط با ایشان هم غذا بودم و هر شب وقت مغرب دست مرا مى گرفت و مى برد، مثل اینکه زمین مى چرخد بعد از چند قدم به صحرایى مى رسیدیم نورانى و چراغهاى فراوان، خیمه هاى بسیار برپا و صفوف جماعت برقرار. مرا در صف آخر مى نشاند و خودش مى رفت در صف اول و بعد از اتمام نماز مى آمد و مانند اول دست مرا مى گرفت بعد از چند قدم به محل خود مى رسیدیم تا روز آخر که به مشهد وارد مى شدیم به من فرمود: «حاج مؤمن! امروز روز آخر عمر من است و من امروز مى میرم و تمام این ملاقاتها و مقدمات براى امروز بوده که شما متکفل دفن من شوید و آقاى سید هاشم هم با شما شرکت کند و این کفن من است و این مبلغ هم براى حمل جنازه و غسل و دفن، مرا نزدیک پنجره فولاد دفن کنید و هیچ کس حق دخالت در این کار ندارد و همین مقدار از پول کافى است.» من به ایشان گفتم «تکلیف من چیست؟» فرمود: «سیدى از اهل شیراز که تحصیلاتش در نجف انجام شده و به شیراز برمى گردد با او مجالست و مصاحبت داشته باش براى تو بسیار نافع است و علامتش آن است که آن سید مسجد جامع شیراز را که زیر خاک پوشیده است خاکهاى آن را برمىدارد و به کمک مردم، مسجد را مى سازد و احیا مى کند.»1
شرح این مطالب در کتاب داستانهای شگفت نوشته آیت الله دستغیب شیرازی(ره) آمده است. ولی ایشان، این جملات را که مربوط به خود ایشان بوده را در این کتاب ذکر ننمودهاند.
مرحوم حاج مؤمن ادامه دادند: وقتى به یک فرسخى مشهد رسیدیم که جوازات را مى نوشتند و گنبد مطهر پیدا بود دیدم این مرد بزرگ که نامش غلامحسین بود رفت در محلى رو به قبله خوابید و عبا را سرکشید وقتى خواستیم سوار شویم او را صدا زدیم دیدیم از دنیا رفته است. من فریاد مى زدم و گریه مى کردم و داستان را براى آقا سید هاشم گفتم ایشان به من اعتراض نمودند چرا زودتر نگفتى. گفتم اجازه نداشتم و آقا سید هاشم نزدیک آمدند و عبا را کنار زدند و صورت نورانى آن مرد را دیدند بى حال شدند و تا چهار سال بعد که زنده بودند از گریه در منبر و منزل براى آن مرد بزرگ خوددارى نمى نمودند.
خلاصه همان طورى که فرموده بودند بدون کم و زیاد همان مقدار از پول را که داده بودند مصرف شد و جنازه را پشت پنجره فولاد دفن کردیم.
و بعدها که آقاى دستغیب از نجف آمدند و با نشانه اى که داده بودند که مسجد را احیا مى کنند مسجد را ساختند و من توفیق مجالست و مصاحبت ایشان را یافتم.
بعد از شهادت آیت اللَّه دستغیب(ره) آقا شیخ محمد على شفیعى – که از اهل علم و مقیم سامرا بودند – همین داستان را که خود از حاج مؤمن شنیده بودند برای بنده نقل نمودند البته به اضافه یک مطلب و آن اینکه آقاى حاج مؤمن فرموده است که این مرد بزرگ در خاتمه فرمودند: «بدان که شما قبل از آن سید خواهید مرد و آن سید متکفل غسل و کفن و دفن شما مى شود و آن سید را شهید مى کنند.»
این جمله براى اثبات واقعیت و حقیقت انقلاب بسیار جالب است که آن مرد بزرگ فرمودند: «و آن سید را شهید مى کنند.»
پینوشتها:
برگرفته از کتاب: ناگفتههای عارفان، ص ۱۰۵ -۱۱۱ به نقل از داستانهای شگفت، شهید آیت الله دستغیب(ره)، داستان ۳۴.
۱. شرح این مطالب در کتاب داستانهای شگفت نوشته آیت الله دستغیب شیرازی (ره) آمده است. ولی ایشان، این جملات را که مربوط به خود ایشان بوده است، در آنجا ذکر ننمودهاند.
ماهنامه موعود شماره ۵۲