شعر

رجعت
آواى سپیده آید از ناى فلق در برکه خون نشسته سیماى فلق هشدار! که پاید این سحرگاه بسى تا رجعت بشکوه «مسیحا»ى فلق سید حسن ثابت محمودى (سهیل)

کتاب بهار
یار ما در پرده هم خورشیدوار مى درخشد در نگاه روزگار صبح، خطى از خطوط سرخ اوست آب، نقشى از نگاهش در گذار صخره ها سختى از او آموختند کوه ها از صبر او بى اعتبار نخلها بنشانده در باغ سحر چشمها بر جاده ها در انتظار زنگ از آیینه ها پرداخته صیقل صد آفتابش بر عذار در تقاضاى حضورش، شاهدان در هواى صبح طالع، اشکبار آه! مى دانم که حجم سبز از اوست خواهد آمد با کتابى از بهار
عزیزالله زیادى

صبح فرج
پرده شب بدرد، چهره اگر بگشایى قصه کوتاه شود یکسره، گر بازآیى آفتابى و دل منتظران تشنه توست تا بیایى و در «خیبر» شب بگشایى باقى عشق تویى، از تو بقا یافته عشق گر نبودى تو، نمى بود دگر فردایى غم دل را بتوان با تو به یک سفره نشست رافت «ام ابیها» پسر «زهرا»یى دست تنهاى «خلیل » است و مقابل; صف پیل چون خلیل است یل عرصه، یقین با مایى نشود قامت پیداى تو را پنهان کرد در پس ابر هم اى صبح فرج با مایى
عزیزالله زیادى

آفتاب
آه مى کشم تو را با تمام انتظار پر شکوفه کن مرا اى کرامت بهار در رهت، به انتظار، صف به صف نشسته اند کاروانى از شهید، کاروانى از بهار اى بهار مهربان! در مسیر کاروان گل بپاش و گل بپاش، گل بکار و گل بکار بر سرم نمى کشى دست مهر اگر، مکش تشنه محبتند لاله هاى داغدار دسته دسته گم شدند سهره هاى بى نشان تشنه تشنه سوختند نخلهاى روزه دار مى رسد بهار و من بى شکوفه ام هنوز آفتاب من، بتاب! مهربان من، ببار!
علیرضا قزوه

آرزوى دیدار امام زمان
آرزویم همه اینست که بینم رویت جان شیرین بسپارم به خم ابرویت مهر من! چند پس پرده نهان خواهى بود روز عشاق شد از هجر، سیه چون مویت به تمناى وصال تو دلم خوش باشد واى اگر طى شودم عمر و نبینم رویت اى امید دل ماه آه که در ظلمت غم جان سپردیم و ندیدیم رخ دلجویت تشنگانیم به دیدار تو اى وادى عشق چه شود گر که بنوشیم نمى از جویت گر چه خود اى گل خندان ز نظر پنهانى خرم و تازه بود باغ حیات از بویت آخر اى نور خدا از افق غیب برآى که بود جشم امید همه دلها سویت از پى حشر عبث رنج برد اسرافیل تو بیا تا که قیامت کنى از بازویت یک اشارت کن و از خاک، بن کفر برآر اى که پیوسته به نیروى خدا نیرویت
محمدحسین بهجتى (شفق)

در انتظار رؤیت خورشید
اى گنج پرعطوفت دریاها، کى مى برى غبار غم انگیزى جانم به لب رسید و دلم خون شد، زان ناز و عشوه ها و شکرریزى در انتظار رؤیت خورشیدیم، چشمانمان به کعبه و میخانه کى مى شود نقاب ز رخ شویى، طوفان شور و شوق برانگیزى وقتى که باد بوسه زیبایى بر چهره شکفته گل مى زد بلبل به عشق و شور و شعف مى خواند، طى شد غروب خسته پاییزى کى مى شود به عشوه و طنازى، از پشت ابر تیره برون آیى ویران کنى قساوت کسرى ها بر هم زنى حکومت چنگیزى اى ذوالفقار خشم اهورایى، تا کى در انتظار شکوفایى مستضعفان، اسیر غمت هر دم، باید که شرق و غرب به هم ریزى هر جا که سر زنیم و خبر گیریم، تفتیده است و منتظر آب است محتاج یک نگاه تو این دنیا، اى آنکه از نگاه تو لبریزى فرهادم و در آتش شیرینم، با تیشه اى که کوه بلرزاند یا مى رسم به شهد شکر ریزش، یا جان دهم ز فتنه پرویزى در خلوت غروب چنین گوید، حقدل ز آه و حسرت دیدارت کى با عصا و آن ید بیضایت، آثار ساحران برون ریزى
محمدعلى حقدل جهرمى

گل نرگس
زلف آشفته کن، آشفتگى عالم بین به شکر خنده بزن، بندگى آدم بین خال جادو بنگر، خانه دل پرغم بین طاق ابرو بنما، کلبه پر از ماتم بین گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا خاتم و ملک سلیمان کنون در دستت جام جمشید منور ز دو چشم مستت نفرت و ننگ به اعداى پلید و پستت دشمنان خوار نمودى تو که ناز شستت گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا مجلس بزم، مهیاست، تویى بس زیبا دیدن روى تو حقا که بود آب بقا یا اباصالح اگر روى نمایى تو به ما جان فداى تو کنم، نیک پى نیک لقا گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا دیرگاهى است که ما تشنه دیدار توایم قد رعنا بنما جمله خریدار توایم گر چه با دست و زبان موجب آزار توایم گل نرگس نظرى ما همگى خار توایم گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا باطل از چهره حق جلوه نماید امروز خر دجال پلیدى بفزاید امروز نعمت و راحت ما را بزداید امروز در تزویر و ریا باز گشاید امروز گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا ما که آزرده ایام و هزاران فتن ایم دست آموز بلایا شده یار محن ایم تا تصور ننمایى تو که با خویشتن ایم گر که فرمان بدهى در ره تو جان فکنیم گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا تو بغل باز کنى با سر و با جان آییم پاى کوبان و سرافشان و غزل خوان آییم لشکر انس و ملک دشمن شیطان آییم خود نه تنها که همه خیل سواران آییم گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا کوس رسوایى دجال فلک کوفته است رخت افلاس و ریا بر تن او دوخته است گه فلک کوفته است گاه ملک کوفته است کاخ و بنیاد ستمگر، همگى سوخته است گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا تو که آشفتگى امت ما مى بینى که کند شکوه ز هجران لب شیرینى «سر راحت ننهاده است سر بالینى » «آخر اى ماه به درد دل ما تسکینى » گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا گر چه ما منتظران واله و دوریم ز تو تا تصور ننمایى که صبوریم ز تو خیل ما سوختگان پر ز سروریم ز تو یوسف فاطمه ما غرق غروریم ز تو گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا علم شیفتگى بر همه عالم زن سرمه خواب ز چشمان همه بر هم زن سر به این کلبه طوفان زده آدم زن دست رد بر سر و بر سینه نامحرم زن گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا یادگارى صنما ز آن گل رخسار بده ساغرى ز آن مى گل رنگ به احرار بده درس آزادگى حیدر کرار بده درسى از دین خدا خاطر کفار بده گل بستان محمد، تو قدم رنجه نما قدمى رنجه نما، بر سر و چشمم نه پا
هادى خدیور

ماه دل آرا
اى زهره زیبایى، تو کعبه دلهایى بتها به سجود افتد، هر پرده که بگشایى با دست مسیحایى، عطرى چو ببخشایى رخساره مریم را، با عشق بیارایى اى عشق! گوارایى، صهباى مصفایى مست تو بهار آمد، تو هست بهار آیى در حلقه مینایى، ماهى تو، دل آرایى صد دیده به رقص آمد، یک جلوه چو بنمایى یوسف رخ یکتایى، محبوب زلیخایى مجنون تو شد دیده، لیلاى دل مایى در مذهب زیبایى، تو خال لب بایى یک قطره تلاوت کن، زان کوثر دریایى اى حسن تماشایى، در اوج تمنایى لبیک تو ما را بس، در مشعر تنهایى
معصومه نجفى مطیعى

 

مجله موعود شماره ۱۸

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *