زانوی خسته

کمی انطرف تر از نیمه شب یک یلدای غریب ستارگان اشک ریزان به فراخور وظیفه نه از ته دل نور میدادند و کسی به گوشه های دیوار خانه نمیگریست.زانو های بغل کرده که تمامشان خیس خیس شده‌اند دردوران کودکی و جوانی خم تر از
معمول و تکیه به دیوارزده اوج تنهایی را تجربه
میکردند.کاش چشم اینبار نمی دید کاش هیچ وقت این شب سخت نمی رسید کاش بوی یدگاری
خاطره نمی‌شد و ای کاش هرگز هیچ خانه ای در
نداشت وشاید کاش درهای بی دستگیره ساخته نمی‌شد.کاش می‌شد ازنبودنش مردانه فریاد زد

با ارامش گریست و وداع گفت:
اخر فانوس روبرروی باد ماندوخاموش.
دستان خسته متکی به مهر حضور ومعطر یا شانه
رسول بود حال به دیواره چاه تکیه میزند و از مدارای
روزگار منتظر رمضان معراج است.
اری کمی انطرف تر از این شب یلدای ناخوش که دیگر زهرا(س) نیت تا سر بر روی زانوهایش خستگی دیگر باید علی(ع) را تنها خواند.ای کاش
میشد این یاس بربر را در روز بر شانه ها با قدرت
حضور تا خانه ابویش حمل کرد ای کاش میشد باغبانش بود تا نمی‌گذاشت هیچ نا مهربانی تک گل باغش را بشت در با ساقه شکست و روخ کبود
محبوس کند وای کاش مسافر مادر با وی نمیرفت.
ای اشکها بیایید وناله ها مویه کنید سرها را خم کنید و جامه تان را سیه . که برای دلیل خلقت تنها
باید سوخت.

والسلام (احمد مرادی)

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *