زنان روستا که برای بردن آب کنار نهر آمده بودند، از جریان قتل آگاه شدند و وحشتزده، این خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند؛ ولی از قاتل خبری نبود، از اینرو حیران و سرگردان بودند که چه کنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن کردند. من به خود آمدم که راستی طلوع آفتاب، نزدیک است، هنوز نماز نخواندهام، ناگهان دیدم در بدنم هستم و شخصی که روح مرا آزاد کرده بود، به من گفت : حالت چطور است؟ من آنچه را دیده بودم، برای او نقل کردم و تاریخ حادثه را دقیقاً ضبط نمودم .
مرحوم آیت الله حاج شیخ هاشم قلعهای قزوینی از اساتید و علمای بزرگ و وارسته «حوزه علمیه مشهد» در حدود سی سال قبل بود، یکی از اساتید (حضرت آیت الله خزعلی در درس تفسیر خود) جریان عجیبی در مورد تجرید روح و جدایی موقّت آن از بدن که برای آقای شیخ هاشم رخ داده بود، نقل میکرد که ما آن را در اینجا خاطرنشان میسازیم:
مرحوم شیخ هاشم گفت: مردی بود با علم تجرید روح آشنایی داشت، من نزد او رفتم و از او خواستم روح مرا از بدن تجرید کند، او پذیرفت، هنگامیکه آماده این موضوع شدم، ناگاه دیدم بدنم به گوشهای افتاد و خودم از آن جدا شدم، من گفتم خوبست از این آزادی استفاده کرده و به روستای خودمان، قلعه که اطراف «قزوین» است، بروم. ناگاه دیدم در نزدیکی روستا هستم. در بیرون روستا، در صحرا مردی را دیدم که به هنگام سحر، آب را از نهر دزدید و به سوی مِلک خودش روانه ساخت، طولی نکشید دیدم، صاحب آب آمد و هنگامیکه از دزدی او آگاه گردید، عصبانی شد و با بیلی که در دست داشت، چنان بر سر دزد زد که او بر زمین افتاد و جان سپرد.
من کاملاً ناظر این جریان بودم؛ ولی او مرا نمیدید، سرانجام قاتل فرار کرد و جسد مقتول روی زمین ماند.
زنان روستا که برای بردن آب کنار نهر آمده بودند، از جریان قتل آگاه شدند و وحشتزده، این خبر را به اهالی روستا رساندند، مردم روستا، دسته دسته به تماشا آمدند؛ ولی از قاتل خبری نبود، از اینرو حیران و سرگردان بودند که چه کنند، سرانجام بدن مقتول را به گورستان برده و دفن کردند.
من به خود آمدم که راستی طلوع آفتاب، نزدیک است، هنوز نماز نخواندهام، ناگهان دیدم در بدنم هستم و شخصی که روح مرا آزاد کرده بود، به من گفت : حالت چطور است؟ من آنچه را دیده بودم، برای او نقل کردم و تاریخ حادثه را دقیقاً ضبط نمودم .
دو ماه از این جریان گذشت، چند نفر از اهالی روستای قلعه، به مشهد آمدند و هنگامیکه با من ملاقات کردند، من از حال مقتول جویا شدم و بدون اینکه سخنی از قتل او بگویم، پرسیدم حالش چطور است؟
گفتند متأسّفانه دو ماه قبل او را کشتهاند و جسد او در کنار نهر یافتهاند؛ ولی قاتل او شناخته نشده است.
هفت سال از این جریان گذشت، من سفری به روستای قلعه کردم تا بستگان و دوستان را از نزدیک ببینم.
مردم دسته دسته به ملاقات من می آمدند تا اینکه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامیکه مجلس خلوت شد، او را به نزدیک خود دعوت کردم و گفتم:
راستش را بگو بدانم قاتل فلان کس چه کسی بود؟
او اظهار بیاطّلاعی کرد، گفتم: پس آن بیل را چچه کسی بلند کرد و با آن، فلانی را کشت؟ رنگ از صورتش پرید و فهمید که من از این موضوع آگاه هستم، ناچار جریان را برای من بیان کرد، گفتم: من میدانستم؛ ولی میخواستم به تو بگویم که باید بروی دیه (خونبهای) او را به ورثهاش بپردازی و یا از آنها بخواهی که تو را حلال کنند.
محمد محمدی اشتهاردی
منبع: داستان دوستان، محمّد محمّدی اشتهاردی، ج ۱.