زن، کوزه آب را آهسته برداشت. جرعهای در کاسه ریخت و خورد. نگاهش از پنجره به قرص روشن ماه افتاد که در آسمان شب میدرخشید. کوزه را با احتیاط سر جایش گذاشت. ناگهان متوجّه شد «محمّد» در خواب بیقراری میکند. در پرتو نور مهتاب چهره جوان همسرش غرق اشک بود. دل زن فرو ریخت. جلو رفت و کنار بستر او زانو زد و آهسته او را تکان داد: محمّد… محمّد… بیدار شو… چرا گریه میکنی؟…
زن، کوزه آب را آهسته برداشت. جرعهای در کاسه ریخت و خورد. نگاهش از پنجره به قرص روشن ماه افتاد که در آسمان شب میدرخشید. کوزه را با احتیاط سر جایش گذاشت. ناگهان متوجّه شد «محمّد» در خواب بیقراری میکند. در پرتو نور مهتاب چهره جوان همسرش غرق اشک بود. دل زن فرو ریخت. جلو رفت و کنار بستر او زانو زد و آهسته او را تکان داد: محمّد… محمّد… بیدار شو… چرا گریه میکنی؟…
محمّد از صدای زن بیدار شد. چشمانش را باز کرد و زن را بالای سرش دید: من… نه… من…
زن جرعهای آب در کاسه ریخت و به دست او داد: آب بخور… خواب پریشان دیدهای؟
محمّد بلند شد و نشست. دستهایش به شدّت میلرزیدند و بدنش خیس عرق شده بود. کاسه را محکم با دو دست گرفت و آب خنک را نوشید. زن دوباره پرسید: خواب پریشان دیدهای؟
آهسته زیر لب تکرار کرد: پریشان؟… نه شیرین بود… شیرینترین خواب همه عمرم…
ـ دلم را آب کردی. جانم را به لب رساندی. بگو چه دیدی؟ اگر خوابت شیرین بود، پس چرا گریه میکردی؟
محمّد به قرص روشن ماه خیره شد و حلاوت خوابی را که دیده بود، با همه وجودش مزه مزه کرد: باور نمیکنم…
ـ محض رضای خدا حرف بزن.
محمّد آهی کشید و گفت: خواب دیدم در شبستان مسجد محلّه «کرخ » نشستهام…
به زحمت بغضش را فرو داد. محاسن سیاهش خیس اشک بود: باور نمیکنی امّعبدالله… باور نمیکنی… ناگهان از در مسجد، فاطمه زهرا دختر رسول خدا، وارد شد.
امّعبدالله دستش را روی قلبش گذاشت؛ انگار که بخواهد آن را از هیجان باز دارد: پناه بر خدا!… تو… تو… مطمئنی آنکه خواب دیدی دختر رسول خدا بود؟
ـ آری. به خدا مطمئنم… آن حضرت دست فرزندانش حسن و حسین را که هر دو کوچک بودند در دست داشت. جلو آمد و فرزندانش را به من سپرد و فرمود: «ای شیخ! فقه را به ایشان بیاموز…!» این ماه… با همه زیبایی در برابر چهره معصوم کودکان زهرا هیچ است… باور میکنی؟
دل امّعبدالله فرو ریخت: بانوی دو عالم، فرزندانش را به تو سپرد تا به آنها فقه بیاموزی؟
ـ آری. این عین خوابی است که من دیدم و از شدّت شوق در خواب گریه میکردم که تو بیدارم کردی.
ـ تعبیر این خواب چیست؟
ـ نمیدانم… واقعاً نمیدانم…
از جا بلند شد. نگاهش را از پنجره به ماه دوخت: من که نمیتوانم به امام معصوم چیزی بیاموزم. از طرفی خواب دیدن ائمّه هم نمیتواند شیطانی باشد. پس ماجرای این خواب چیست؟
رو برگرداند و به چهره متحیّر همسر جوانش نگاه کرد: تو میگویی چه میشود؟
زن برخاست: نمیدانم… محمّد… نمیدانم؛ امّا به تو غبطه میخورم.
محمّد میان گریه خندید: من میروم وضو بگیرم تا به مسجد بروم. میروم همانجایی که در خواب دیدم، مینشینم تا ببینم خوابم چگونه تعبیر میشود…
محمّدّ از اتاق بیرون رفت. مهتاب زیبایی تمام حیاط را روشن کرده بود. از چاه، دلو آبی کشید و وضو گرفت. نسیم خنک سحرگاهی شاخههای درخت نخل را به بازی گرفته بود. دل محمّد لبریز از یک احساس شیرین و لذّتبخش بود. لحظهای تصویر روشن آن رؤیای شیرین از پیش چشمش دور نمیشد…
آفتاب بر شبستان «مسجد کرخ » نور میریخت. خورشید، تازه طلوع کرده بود و هوای صبحگاهی سرشار از نشاط بود. چند کبوتر چاهی کمی دورتر از سجاده محمّد روی زمین نشسته بودند و دانههایی را که خادم مسجد برایشان ریخته بود، برمیچیدند. محمّد با چشمانی اشکبار به دانه برچیدن کبوتران خیره شده بود. کبوتر سفیدی نزدیکش آمد و با آرامش بر سجاده او نوک زد. محمّد آهی کشید و سر به سوی آسمان بلند کرد و با خودش زمزمه کرد: این چه خوابی بود که دیدی محمّد؟!
بیاختیار اشک از چشمانش جاری شد و تصویر پرواز کبوتر را در آسمان صحن مسجد تار دید. اشکهایش را پاک کرد تا کبوتر را بهتر ببیند. ناگهان صدایی توجّهش را جلب کرد. خادم پیر به کسی خوشامد میگفت. محمّد به در مسجد خیره شد. بانویی مجلّله همراه با سه کنیز جوان پا به مسجد گذاشت و دو پسر بچّه هم همراه آنان بود. محمّد با گوشه دستاری که بر سر داشت اشک چشمانش را پاک کرد و از جا بلند شد. قلبش به شدّت میتپید. بانو جلو آمد. کنیزکانش با نهایت احترام اطرافش را گرفته بودند. محمّد سلام کرد. بانو پاسخ محمّد را داد و بدون هیچ مقدمهای گفت: ای شیخ! فقه را به ایشان بیاموز. و بچّهها را به سوی محمّد هدایت کرد. محمّد بیاختیار پیش پای آن دو پسر بچّه معصوم و زیبارو زانو زد و با دست، بازوی آنها را گرفت و با صدای لرزانی گفت: اینها که هستند؟
زن با تعجب از حال پریشان محمّد و چشمان اشکبار او گفت: این یکی، سیّد محمّد رضی است و این هم سیّد مرتضی است.
محمّد پیشانی هر دو سیّد کوچک را بوسید و گفت: پدرشان کیست؟
ـ پدرشان، ابواحمد طاهر ذی المناقب است که نسبتش با یازده نسل به علی بن ابی طالب میرسد.
ـ و تو خود کیستی؟
ـ من نیز فاطمه دختر حسین بن الحسن الناصر هستم که طی نه نسل به علی بن ابی طالب میرسم. جدّم ابومحمّد حسن بن علی نیز عالم و ادیب و شاعر بود. این دو پسرم متعلّق به خاندانی بزرگند. حال آمدهام تا آنها را به تو بسپارم که فقه را به آنها بیاموزی.
محمّد سر و صورت سیّد رضی و سیّد مرتضی را غرق بوسه کرد و حرفی نزد. فاطمه متوجّه شد که حال او منقلب است و رفتارش نسبت به فرزندان او، رفتاری عادی نیست و هر چه او بیشتر سخن میگوید محمّد بیشتر اشک میریزد و بچّهها را میبوسد. فاطمه گفت: ای شیخ! تو را خوب میشناسم و میدانم که صاحب الامر، تو را به لقب مفید مفتخر کرده و تو را شیخ مفید نامیده است. با آنکه هنوز جوانی، امّا شاگردان بسیاری داری و آوازه محفل درس فقه تو زبانزد همگان است. همسرم ابواحمد نیز به همین جهت تو را برای تعلیم فرزندانمان انتخاب کرده است؛ امّا نمیدانم این چه حالی است که داری؟ از من پرسیدی، کیستم و من فقط اصل و نسب فرزندانم و موقعیت و مقام خانوادهام را به تو گفتم تا بدانی که تعلیم این دو فرزند برایمان بسیار مهم است. اما علّت این گریه تو را نمیدانم. تو شاگردان بسیاری داری که کودکان خردسال من در میان آنها نباید…
محمّد سخن فاطمه را قطع کرد: اینها فرزندان فاطمه زهرا هستند… امّا از اینها گذشته، من… من دیشب خواب عجیبی دیدم که اگر شما هم آن را دیده بودی، حال مرا داشتی بانو.
فاطمه با اشتیاق گفت: حرف بزن شیخ! حرف بزن. چه خوابی درباره فرزندان من دیدهای که تو را اینگونه منقلب کرده و بر سر و روی فرزندان من بوسه میزنی؟
شیخ مفید آن دو کودک خوش سیما را در بغل گرفت و آهی از دل کشید: دیشب خواب دیدم در همین مسجد و همین شبستان نشستهام که ناگاه فاطمه زهرا، دختر رسول خدا با دو فرزندش حسن و حسین که هر دو کوچک بودند وارد مسجد شدند و به من…
صدای شیخ در گلو شکست. دل فاطمه لرزید. ناباورانه به دهان شیخ چشم دوخت: خب بعد؟!
ـ زهرای مرضیه… فرزندانش را به من سپرد و فرمود: «ای شیخ! فقه را به آنها بیاموز!…» من از خواب بیدار شدم و تا صبح اشک ریختم و در شگفت بودم که این چه خوابی است که من دیده ام؟ من که باشم که زهرا ـ بانوی دو عالم ـ فرزندانش حسن و حسین را برای تعلیم فقه به من بسپارد؟… بعد از نماز صبح از سر سجّاده برنخاسته بودم که آمدی و این دو سید خردسال را به من سپردی و دقیقاً همان جملهای را به کار بردی که جدّهشان فاطمه زهرا فرمود.
دل فاطمه لبریز از یک حس شیرین شد. نگاهی سرشار از احترام به شیخ مفید انداخت و نگاهی از سر مهر به دو کودکش که در آغوش مهربان شیخ مفید آرام گرفته بودند. دستی بر سر دو سیّد کوچکش کشید و گفت: با این رؤیای صادقانه ایمان دارم آیندهای روشن پیش روی فرزندان من است. پس این تو و این دو پسر من که جدّهشان بانو فاطمه زهرا تعلیم آنها را به تو سپرده است.
شیخ آرام زمزمه کرد: نهایت تلاشم را میکنم.
بانو فاطمه همراه کنیزکانش از مسجد خارج شد؛ در حالی که در دلش احساسی شیرین موج میزد…
بامداد روز یکشنبه ششم محرّم سال ۴۰۶ ق. بود و «بغداد» در ماتم از دست دادن سیّد رضی سیاهپوش شده بود. علما، بزرگان و قضات شهر همه در تشییع پیکر او جمع شدند و فخرالملک وزیر بهاءالدوله بر پیکرش نماز خواند…
امّا بیش از همه این شیخ مفید بود که از فقدان سیّد رضی میسوخت. سیّد رضی در حالی که تنها چهل و هفت سال زندگی کرده بود، از دنیا رفت و این برای شیخ خسران بزرگی بود. در تمام طول این سالها شیخ با نهایت عشق و احترام به سیّد رضی و سیّد مرتضی درس داده بود و هر وقت به مجلس درس آنها وارد میشد، شیخ بیش از هر چیز احترام مقام سیادت آنها را داشت و حال، یکی از آن دو که بی نهایت برایش عزیز بودند، خیلی زود از دستش رفته بود. شیخ مفید در حالی که در محله کرخ، همانجا که اولین بار سیّد رضی و برادرش را دیده بود، بر سر قبر او نشسته بود به رؤیای صادقهای میاندیشید که سالها قبل دیده بود و به یاد میآورد که چطور سیّد رضی از ده سالگی شروع به سرودن شعر کرد و چون جدّ مادریاش از طبع موزون و لطیفی بهرهمند بود. بیست و یک ساله بود که با وجود اینکه پدرش در قید حیات بود، از سوی بهاءالدوله مقام و موقعیتی بسیار بالا به دست آورده، امّا ذرّهای از فروتنیاش کاسته نشده بود. سی ساله بود که در مدّتی اندک کلّ «قرآن کریم» را حفظ کرد و در برابر همه موفّقیتهای بزرگش، از هیچ کس، نه از درباریان آل بویه و نه از پدرش، صله و پاداشی نپذیرفت و در عمر کوتاهش کتاب گرانبهای جدّش امیر مؤمنان علی(ع) ـ نهج البلاغه ـ را گردآوری کرد و نام بلند نهج البلاغه و نام سیّد رضی در کنار یکدیگر جاودانه شدند و افتخار تعلیم او نیز در دفتر حیات شیخ مفید ثبت شد.