ای پناه خستگان! ما به خون نشستگان تیر مژگان توایم که ناوک مژگان تو، دل ما شکافته و خرمن هستی ما از آن خال جانسوز تو می سوزد. قامت رعنای دل از بار سنگین فراق شکسته و مرغ نغمه خوان عشق، تنها به یاد روی تو سرود عشق میخواند.
ای کعبه مقصود! قفل دل بر ضریح چشمان تو بستهایم و مبتلای درد عشق و جنون و عذابیم. از خُمار چشم تو بیماریم و در دام زلف تو گرفتار. از لهیب عشق تو بیقراریم و بر کمند مهر تو دچار.
ای یوسف حسن و ملاحت! باز آی که چشم ما چون یعقوب در هجر تو سرشک غم به دامان میریزد. دل ما کربلاست، سینه ما بقیع و چشم ما فرات.
ای دادخواه شهیدان عشق!
ای زائر غریبانه گلزار بقیع!
ای نگاه حسرت تو سوار بر امواج فرات!
تا کی مقیم سکوتی و در انتظار «انتظار»!
عالم بود حیران آن نقطه خالش
ای پناه خستگان! ما به خون نشستگان تیر مژگان توایم که ناوک مژگان تو، دل ما شکافته و خرمن هستی ما از آن خال جانسوز تو می سوزد. قامت رعنای دل از بار سنگین فراق شکسته و مرغ نغمه خوان عشق، تنها به یاد روی تو سرود عشق میخواند.
ای هستی من! عمریست در انتظارم و بیقرار. گاهی چون منصور در اندیشه دارم و گاه چون پروانه در سر سودای آتشم. از عشق تو چون لاله داغدارم و دل خون. تنها بهانه رویش من، تابش آفتاب جمال توست؛ امّا از آن ترسم که بهار عمر رو به خزان نهد و وصال دست ندهد.
مونس من! عمری در سرا پرده عزلت، در حسرت دیدارم و از هجر تو بیمار. در بستر بیماری، جز یاد تو درمانم نیست و در گوشه تنهایی، جز نام تو یاری. مهر عشق تو بر دلم نشانه اعتبار است و تاج عزّ بندگی بر سرم، نشانه افتخار. کوچههای شهر دل را به انتظار مقدمت آذین بسته و برآستان در نشستهایم.
جانان من! گاهی به سیهروزی خود میاندیشم که چقدر از آفتاب فیض تو محرومم و گاه بر تیرهروزی خود افسوس میخورم که چرا در محاقّ ظلمت فرو رفته و در کنج عزلت نشستهام؛ در حالی که انوار تجلّی خورشید حقیقت، آفاق را منوّر ساخته است.
ای طاووس گلشن عقبی! بر ما خرابهنشینان گلخن دنیا، نظری انداز که کشتی امید ما در ساحل انتظار به گل نشسته است.
ما به انتظار روزی نشستهایم که تو بازآیی و واژه انتظار را از قاموس حیات پاک کنی. به امید آن روز…