زن چادرش را از سر برداشت و با چشمانی پف کرده و خوابآلود، ساق پای مرد را گرفت و با همه قدرت زنانهاش به سختی فشرد. در همین مدّت که از خواب بیدار شده بود، شاید این چندمین بار بود که این کار را انجام میداد و هر بار مرد، بدون کمترین عکسالعملی، تنها نگاهش میکرد و او که حالا سرانگشتانش از زور فشار درد گرفته بود، آهی بیرون داد و به مردی که خسته و زار در رختخوابش دراز کشیده بود، نگریست و گفت:
احمد! راستی هیچی احساس نمیکنی؟ اصلاً دردت نگرفت؟
و وقتی جواب منفی او را شنید، آرام پایش را کمیبالا آورد و یکدفعه رها کرد. پا مثل تکّه گوشتی، پائین افتاد و بهدنبال آن چشمان نگران زن، با تعجّب به احمد خیره شد و زیرلب گفت:
او حتی نمیتواند، پایش را بالا نگاه دارد….
بغض، باعث شده بود که احمد تا آن لحظه، کمتر حرف بزند، امّا حالا لبان چسبناکش را از هم گشود و گفت:
محبوبه! من هم از آن موقع تا حالا، دارم همین را بهتو میگویم. امّا تو باورت نمیشود و میگویی به نظرت میآید. یا پایت خواب رفته….
و بعد با بغض فروخوردهای ادامه داد:
محبوبه! احساس خوبی ندارم. دارم فکر میکنم، اگر فلج شده باشم چی؟…
محبوبه، از هول زبانش را به دندان گزید، این چه حرفی است؟ احمد؟ صبر داشته باش. بگذار اصغرآقا، دکتر بیاورد، بببنیم چه میگوید؟
احمد، معصومانه پرسید:
به نظرت، اصغرآقا، دیر نکرده؟ نکنه دکتری پیدا نکند، هان؟ این موقع شب مطب شبانهروزی کم پیدا میشود، مگرنه؟
محبوبه، خودش را میان چادری که از سرش افتاده بود، پیچاند و گفت:
فکر نکنم، پیدایش میشود حالا، امّا احمد! بهتر نیست مادرجان را از خواب بیدار کنم؟ شاید چیزی بلد باشد؟
نه، حرفش را نزن. خودت که میدانی، قلبش ناراحت است. همینکه تا حالا هم بیدار نشده، خدا، خیلی کمک کرده.
احمد، راست میگفت، خواست خدا بود که تا حالا بیدار نشده بود. هم او، هم بچّهها. که کنار مادرجان، در اتاق بالا، خوابیده بودند. بچّهها که وضعشان معلوم بود، آنقدر در مجلس عروسی، با بچّههای دیگر بازی کرده بودند. که حسابی خسته شده بودند، مثل خود محبوبه. و این امّا بهانه خوبی بود تا رفت و آمدهای نیمهشب و سروصدای طبقه پایین بیدارشان نکند. حتی وقتی او، چادر به سر و دوان دوان، رفت دنبال اصغرآقا ـ همسایه بغلیشان ـ و از او خواست تا به خانهشان بیاید. بنده خدا ـ اصغرآقا ـ چقدر ترسیده بود. وقتی محبوبه گفت: حال احمد خوب نیست، او اوّل پرسیده بود: «نفس که میکشد هان؟» و بعد، همانطوری با زیرپیراهن و پیژامه و موهای پریشان و چشمانی پف کرده، دنبال محبوبه آمد بالای سر احمد. و خیلی هم نگذشت تا اینکه اصغرآقا رفت خانه خودشان آماده شود. تا حالا که شاید نیم ساعت شده باشد، رفته پی دکتر شاهرخی نامیکه خودش میگفت: در فلکه شاه عبدالعظیم، مطب شبانهروزی دارد و همیشه باز است، حتی نیمههای شب. مثل همین حالا که شب از نیمه گذشته و سکوت و تاریکی همهجا را به زیر سیطره خود فرو برده و تنها صدای جیرجیرکها از توی باغچه کوچک حیاط. به گوش میرسد. پنجرهها باز است و گاهگاهی، هوایی گرم و مرطوب، از میان پنجره نیمهباز، خود را به داخل میکشد. چرخی میزند و غمبار و سنگین از اتاق بیرون میرود. محبوبه، هنوز کنار رختخواب احمد، چمباتمهزده و زانوهایش را به بغل گرفته و به چهره احمد، خیره شده. همان صورت استخوانی، با محاسنی مشکی و چشمانی نافذ، امّا اغلب به زیر افتاده … و او چقدر از این چهره آرام و معصوم او خوشش میآمد. یادش آمد، آنوقتها که هنوز عروسی نکرده بودند، یعنی همان روز که احمد به خواستگاریاش آمده بود و قرار شد با هم کمی صحبت کنند. احمد، چقدر شیرین و دلنشین از حضرت صحبت به میان آورد:
نظر بنده این است که اگر میخواهیم زندگی تشکیل دهیم، باید کارمان، رفتارمان، حرفهامان، طوری باشد که آقا از ما راضی باشد. خدای نکرده حرفی برای خوشایند دیگران نگوییم که در آن، دل آزردگی آقا را بهدنبال داشته باشد….
بعد آرام سرش را بالا آورده بود و با همان چشمان پاک و سیاهش به محبوبه نظری انداخته و ادامه داده بود:
حتی دوست دارم به این بهانه، صاحب فرزند شویم که یاری به یاران آقا اضافه شود و عاشقی به جمع عاشقانش… .
محبوبه از همان وقت، اسیر آن نگاه و آن سخنانی که بوی عطر معنویّت میداد، شده بود. و اگر بد نبود و نمیگفتند: دختر، هول برش داشته، دوست داشت، همانجا و در همان مراسم و حتی به خود احمد، بله را بگوید، و اینک، همان چشمان سیاه، امّا خسته مدتی است که به سقف خیره شده و محبوبه خوب میفهمید که به چه زحمتی، اشکها را پشت پلکهایش نگه داشته است. در همین افکار بود که با بلندشدن صدای زنگ، از جا پرید. چادر سر کرده، نکرده به سمت در دوید. چادر را روی صورتش کیپ کرد و چفت درب را عقب کشید…
… دقایق زیادی از آمدن دکتر و اصغر آقا نمیگذشت. محبوبه پتوی روی پاهای احمد را تازد و کناری گذاشت. دکتر با خونسردی با سرانگشتانش و انگشت شصت، داشت همان کارهایی را که محبوبه انجام داده بود، روی پاهای احمد، تکرار میکرد. بعد عینکش را کمی پایین آورد و از بالای عینک رو به احمد، پرسید:
چیزی در پاهایت احساس نمیکنی؛ دردی، گرفتگی، سفت شدن ماهیچه…
احمد به آهستگی جواب منفی داد. دکتر سپس چفت کیفش را باز کرد. چکش کوچکی را از آن بیرون آورد و به نرمیبه زانوی چپ احمد زد. امّا او، عکسالعملی نشان نداد. این کار، با ضربه محکمتری با زانوی دیگر، نیز انجام گرفت، امّا ضربههای محکمتر هم چیزی را عوض نکرد. دکتر عینکش را روی چشم جابهجا کرد و سوزنی را از کیف درآورد و خیلی زود به کف پای احمد، فرو برد. محبوبه این صحنه را که دید، لبش را گزید و خودش را عقب کشید. اصغرآقا هم، ابروهایش توی هم رفت و دلسوزانه گفت:
دِ دِ دِ … احمدجون! ملتفت سوزن نمیشوی؟
و احمد که اشک در چشمانش جمع شده بود، خیره به سوزنی که حالا تا کمر به کف پایش فرورفته بود، مینگریست و تنها با سر جواب منفی داد. دکتر گفت:
ببینم، تا حالا سابقه داشته که یکدفعه پاهایت خواب برود…
نه، آقای دکتر. به ندرت، آن هم وقتی که زیاد روی یک پایم نشسته باشم. امّا نمیدانم که چی شد، همین یکی، دو ساعت پیش از خواب بیدار شدم که بروم آب بخورم دیدم قادر به هیچ حرکتی نیستم…
برای لحظاتی سکوت غریبی فضای اتاق را احاطه کرده بود. اتاقی که با تک چراغی که محبوبه روشن کرده بود. غمبارتر به نظر میرسید. دکتر روی برگه سفیدی، چیزهایی نوشت و بعد از مهر و امضا کیفش را بست و گفت:
برایتان آرامبخش نوشتهام و البته بهترین چیز برایتان استراحت است.
در همین وقت محبوبه با یک لیوان آب جوشیده از آشپزخانه، برمیگشت که از دکتر علّت بیحسی پاها را پرسید:
اعصاب پا، اعصاب وقتی از کار بیفتد، به دنبالش عدم احساس درد و عدم تحرّک خواهند آمد.
محبوبه با نگرانی پرسید:
باید چکار کنیم، آیا میتواند دوباره راه برود؟
دکتر، جرعهای آب جوش را مزمزه کرد و نگاهش را از چشمان اشک آلودی که ملتمسانه به او زل زده بود، برگرفت و گفت:
قبلاً عرض کردم، باید استراحت کند. نباید به خودش فشار بیاورد که حتماً روی پا بایستد، تا … تا بینیم چه میشود…
دل محبوبه، مثل لبانش لرزان بود و کم طاقت. با خودش فکر کرد چه میشد اگر بعضی از دکترها، برای لحظهای هم که شده، خودشان را جای اطرافیان بیمار میگذاشتند و بدون اینهمه سؤال و جواب، خودشان کمی توضیح میدادند. و بعداز این فکر، با وجودی که کمی خجالت میکشید، امّا دوباره پرسید:
خیلی ببخشید، امّا، آیا نمیشود، امید داشت که با عمل جراحی … خوب بشود.
دکتر بیاعتنا، لیوان آب جوش را روی بشقابی که هنوز دست محبوبه بود، گذاشت و گفت:
امید به خدا …. همین را میتوانم بگویم….
با این حرف، محبوبه، دستش را گرفت جلوی دهانش، نمیخواست بغضش، حالا و اینجا بترکد. به سختی توانست جلوی خودش را بگیرد تا وقتی که در حیاط بسته شد و محبوبه به پشته رختخوابهای گوشه اتاق تکیه زد و بهدنبال آن تصویر احمد در نگاهش لرزید و تار شد و شروع کرد به بلندبلند گریه کردن….
احمد که تا حالا داشت از پشت پنجره اتاق، آسمان پولکدوزی شده را تماشا میکرد، رو برگرداند. او هم بیصدا داشت گریه میکرد. امّا اشک محبوبه را که دید، طور خاصّی نگاهش کرد و گفت:
محبوبه! اینقدر فکر و خیال نکن، باید ببینم خدا چه میخواهد. تو هم برو بخواب، خیلی خسته شدی… کمی استراحت کنی، بد نیست. حالت بهتر میشود. محبوبه، با بیحوصلگی گفت:
چه خوابی احمد، با این اتفّاقی که افتاده … در ثانی، وقت نماز هم نزدیک است. چند دقیقه مینشینم، بعد برای وضو میروم….
احمد باز هم به آسمان خیره شد و محبوبه خوب میفهمید، بغضی که در گلویش نشسته و قطرات داغ اشکی که دائماً در چشمانش متولّد میشوند، به دنبال فرصتی برای رهایی هستند. و او با خود فکر کرد، این شب چهارشنبه، اوّلین شب چهارشنبه طی این چهار سال است که او را در خانه و کنار خودش میبیند. آنهم چون امشب عروسی خواهرش بوده. و وقتی ساعت ۱۲ شب خانه رسیدند، احمد، زود خوابید، پیدا بود که چون مرغکی مینمود که از چمنزارش، دور شده باشد. و محبوبه بیمعطلّی لباس بچّهها را عوض کرد و فرستادشان اتاق بالا پیش مادربزرگ. و خودش، طبق عادت همیشگیاش تا همه لباسها را مثل روز اوّل جمع نمیکرد و داخل کمد آویزان نمیکرد، خوابش نمیبرد… بعداز انجام کارها، تازه چشمشم گرم شده بود که با صدای نگران احمد، از خواب پرید:
محبوبه، دست بزن به پایم، فشار بده… بگو من خوابم یا بیدار… محبوبه! پاهایم حرکت نمیکنند.. به جون خودم. هیچی احساس نمیکنم….
وقتی افکارش به اینجا رسید، دلش سوخت و خط اشک روی صورتش پهن شد. پس از دقایقی از جا برخاست و در حالیکه از اتاق بیرون میرفت، گفت: من میروم مادرجان را برای نماز بیدار کنم. برای تو هم ظرف آب و حوله میآورم….
زمان سپری میشد و نسیم سحری از لای پنجره نیمهباز، به حریم اتاق غمناک، قدم میگذاشت و پس از عبور از سر و روی احمد، او را به یاد هفتههای پیشین میبرد. شبهای چهارشنبه که این نسیم دلانگیز و معطّر، چون دستمالی حریر، اشکهای صورتش را میرُفت. و او پس از فراقت از خواندن نماز شب و نماز حضرت صاحبالأمر(عج). چه حال خوشی پیدا میکرد. گویا نسیم قبلاً، از روی مبارک آقایش، عبور کرده باشده که اینچنین روح بخش و دلچسب بود… و چه سنگین بود، برایش، اگر پای رفتن نمیداشت. اگر… اگر… و صدای نالهاش با صدای ملکوتی اذان درهم آمیخت، آنقدر که متوجّه نشد، صدای زمزمههای غریبی در بیرون اتاق شنیده میشود. لحظههایی سرشار از نور و روشنایی که برقلب اندوهناک احمد فرومیریخت. لحظههایی که آدمی را به نیایش و شستشو در جویبار، پاک عبادت و راز و نیاز، دعوت میکرد. لحظههای شکوفه زدن گلهای ایمان و امید به پروردگار… لحظههایی که شیرین و سبز گذشتند… و خیلی طول نکشید که مادر احمد، نگران و مضطرب با ظرفی آب و حولهای در دست وارد شد. همینکه نگاهش به احمد که در رختخواب دراز کشیده بود و سعی داشت به احترام مادر، خودش را جابجا کند، افتاد. ظرف آب را لب پنجره گذاشت و متعجّبانه پرسید:
احمد! مادر، محبوبه چی میگوید، پاهایت حرکت ندارد، آخر چرا؟
سپس نشست و دستان چروکیده و گرمش را به پاهای احمد کشید..
یا امام زمان! چرا اینجوری شدی. تو که دیشب تو عروسی خوب بودی. اونجا هم گناه نبوده که بگم خدا خشمش گرفته….
محبوبه که وارد اتاق شد، یکی از بچّهها هم همراهش بود، دخترک که از صحبتهای محبوبه با مادرجان، بیدار شده بود. هاج و واج با چشمانی خواب آلود، نزدیکتر شد. با لب و لوچهای آویزان سلام گفت و خودش را انداخت بغل احمد، و در همان حال گفت:
بابا! پاهات دیگه راه نمیره؟
با این حرف، قلب احمد به یکباره فروریخت. اشکها هیچ مراعات غرور مردانهاش را نکردند و پی در پی از چشمانش سرازیر شدند. مادرجان، انگار که خواسته باشد او را دلداری بدهد گفت:
مگه چی شده حالا؟ فقط سرما زده به پاهات. نگران نباش. خوب خوب میشوی. زیر این پنجره خوابیدی و پاهات یخ کرده.
امّا محبوبه میدید که صورت مادرجان دارد خیس اشک میشود. و اصلاً چطور میشود که چلّه تابستان پای کسی از سرما، خشکیده شود… از طرفی دیگر خودش هم احساس خوبی نداشت. دیگر پاهایش تاب تحمّل بدن خستهاش را نداشتند. پس همانجا زانو زد و نشست. دخترک همچنان خودش را در آغوش پدر انداخته بود. و همانطور که اشک میریخت، با دستان کوچکش، اشکهای پدر را نیز پاک میکرد. غوغایی بود. تماشایی حتی لحظهها، بوی نم باران گرفته بودند….
زمان به کندی سپری میشد و عقربههای ساعتی را که بر سینه دیوار، میخکوب شده بود، با خود یدک میکشید. فضای اتاق به عطر نماز، معطّر شده بود. حالا، محبوبه داشت جا نمازش را جمع میکرد و با خود حساب کرد از بعداز نماز که البتّه فرصت خوبی برای فروکش کردن ناله و گریه بود، تا حالا، شاید دهمین بار باشد که احمد، دعای فرج را با سوز خاصّی میخواند:
اللّهم کن لولیّک الحجّه ابن الحسن…
محبوبه داشت از اتاق بیرون میرفت که احمد به مادرجان که تازه از ذکر و دعا و گریه، فارغ شده بود، نگاه مهربانهای کرد و گفت:
مادرجان، شما هم بروید پیش محبوبه، استراحت کنید. اینهمه گریه و بیتابی اصلاً برای قلبتان خوب نیست.
مادرجان یا علی گفت، دستی به کمر زد و وقتی سرپا شد، گفت:
باشه، ما میرویم بالا، بلکه تو هم یه قدری بخوابی، اعصابت آرام شود.
و در حالیکه به سمت در پیش میرفت، لحظهای ایستاد، رو برگرداند و چشم در چشم احمد انداخت و گفت:
احمد! درست است که من تو را بزرگ کردهام و با عشق و محبّت به آقا، تربیتت کردهام. درست است که دائماً جمکران میروی…
بعد همانطور که دستش را به آستانه در گرفته بود و چشمانش را به احمد دوخته بود، با بغضی که در صدایش موج میزد، ادامه داد:
امّا، مادرجان! همانطور که در وقت سالم بودن، یاد آقا بودی، حالا و در این وضع ناخوشی، توسّل و توجّه به آقا فراموشت نشه. مادرجان! دعای آقا، خیلی کارها میکنه.
اشک در چشمان احمد، حلقه زد. همانطور که گونههای محبوبه را شستشو میداد، آنگاه مادرجان ادامه داد:
فراموشت نشه، ما آقایی داریم؛ آقاتر از همه آقاها. دلسوزتر از همه مادرها. و بزرگتر و حکیمتر از همه بزرگان و دکترها… آقایی داریم، مهربانتر از آنکه فکرش را بکنی. ظاهراً به چشم نمیآید. امّا همه جا حاضر است مادر؛ همهجا….
لحظهای بعد، وقتی محبوبه، پشت سر مادرجان، از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست، انگار که سنگینی این اندوه ناگهانی را روی قلب رنجور او گذاشت و رفت. پس صدایش را رها کرد تا به دور از چشمانی که از نیمه شب تا حال، نگران و ترحّم آمیز به او خیره شده بود، خویش را خالی کند. هق هق صدایش بلندتر شد، از پشت پرده اشک تصویر تار ماه را ورانداز کرد و بریده بریده گفت: آقای مهربانم! آقای مهربانم! من چهارسال تمام هرشب چهارشنبه مهمان تو میشدم. مولا! همه مرا به عنوان عاشق و دوستدار تو میشناسند. مپسند که اینطور ناگهانی، پاهایم خشک و از کار افتاده شود. هرچند اگر خواست خدا اینه، من حرفی ندارم. امّا فقط بگو، چطور از این به بعد با این پای علیل، جمکران بیایم. با این پای علیل که همیشه یک نفر باید مواظبم باشد. مرا اینطرف و آنطرف ببرد. مرا بنشاند. بخواباند. کنارم باشد… همانطور که میگریست به زحمت بالشهایی را که محبوبه برای نماز پشت احمد گذاشته بود، عقب راند و دراز کشید. قطرات داغ اشک برگونههایش جاری شده بود و او فارغ از همه چیز و همه کس، با دلی سرشار از اندوه و ناله، فقط ناله میزد و زمزمه میکرد:
یا صاحب الزمان! این پاها که همیشه در حریم مسجد تو قدم زدهاند، حالا بیمصرف شدهاند. آنقدر که حتی برای حرکت کمرم هم سنگینی میکند. خودت به دادم برس. کمکم کن. نگذار وبال گردن اهل خانه شوم. نگذار خجالت زده شوم… آقاجان! از تو خوبتر کسی را سراغ ندارم همانطور که از خودم دلشکستهتر، کسی را نمیشناسم…
حالا دیگر به دنبال گریههای فراوان، لبانش به شورهزاری خشکیده تبدیل شده بود که کمترین قطرهای آن را به شدّت میسوزاند. و او با صدایی که از اندوه به بغضی غریب تبدیل شده بود، آرام زمزمه کرد:
مولاجان! به ما گفتهاند که ما صاحبی داریم، به مراتب مهربانتر، بزرگتر، … دلسوزتر از آنکه فکرش را بکنیم… دریاب مرا که سخت به تو محتاجم… دریاب مرا … دریاب مولا…
و رفته رفته، احساس خستگی همه وجودش را دستخوش سستی و گرفتگی قرار داد. پلکهای خیس اشکش خستهتر از آن شده بود که بتواند خود را سر پا نگه دارد… پلکها روی هم افتادند… و بدنش بیحس، چون پاهایش شد… و او فارغ از همه هیاهوها و رود پر خروش زندگی که با درآمدن آفتاب، در کوچه و خیابان جریان مییافت، به خواب نرم و دلچسب و آرامشبخشی فرو رفت. خوابی که شاید دوست داشت، هیچگاه از آن بیدار نشود….
نور خیرهکنندهای فضای محقّر اتاق را روشن کرده بود. با خود فکر کرد مگر به این زودی ظهر شد. همیشه این سرظهر، آفتاب تا وسط اتاق پهن میشد. امّا حالا، این نور، از یک نقطه خاص، به تمام نقاط، منتشر میشود. خوب که دقّت کرد، خورشید را دید که با همه هیبتش در کنار او طلوع کرده بود.. و میان آنهمه نور، مردی خوش سیما را یافت که عصایی در دست، آنرا به طرف احمد، دراز کرد و نگاه نافذ و مهربانش را سمت او دوخته بود. احمد، مات و مبهوت اوّل به عصا، سپس به پاهای خشکیده خود نگریست و در همین حال، صدایی که آرامش در آن موج میزد را شنید که فرمود:
برخیز!
احمد با استغاثه سرکج کرد و پاسخ داد:
آقا! نمیتوانم. پس مرد بار دیگر فرمود:
میگویم، برخیز!
احمد به پاهای خود اشارتی کرد و ملتمسانه جواب داد.
نمیتوانم.
و اینجا بود که احمد، دستان پرمحبّت و گرمی را احساس کرد که دستان او را چون کودکی خرد، در میان حمایت دستهای مردانه خود داشت. قلبش روشن و دلش آرام شد. انگار آرامش و محبّتی بینظیر همه وجودش را فراگرفته بود و بهدنبال این تماس و احساس شیرین با حرکت دستان آسمانی، در جای خود، جابهجا شد… بدنش هنوز سست و ناتوان بود. مثل همان نیم ساعت پیش که تازه به خواب رفته بود. چشمانش را فشرد و آرام از هم گشود. نور توی چشمش سوزن زد. پلکهایش را روی هم گذاشت و فشرد. لحظهای بعد بار دیگر باز کرد. به اطرافش نگریست. به پهلو غلتید… امّا چه میدید؟ خدایا! بار دیگر به پشت دراز کشید. با ناباوری پاهایش را جمع کرد و دوباره دراز کرد. تمثال خورشید، در ذهنش تداعی شد… روی پاها، ایستاد. بله، این همان پاهایی بود که چون چوب خشکی مانده بود… خم شد. راست شد. لختی دور اتاق دوید… نمیدانست از خوشحالی چه کند. دلش میخواست فریاد بزند و همه اهل خانه را در این شادی سهیم کند. امّا ترسید، برای مادرش. باید کم کم همه را آماده دریافت این نور بر قلبشان میکرد….
٭ ٭ ٭
عقربهها، روی ساعت ۱۰ صبح، میخکوب شده بودند. جمعیّت عاشقان حضرت ولیعصر(ع) در رفت و آمد بودند. در خانه باز بود و دود اسفند و ذکر صلوات و دعا همه جا را پرکرده بود. اصغرآقا بعداز مادرجان و محبوبه و بچّهها، شاید اوّلین کسی بود که از در و همسایهها، خبردار شده بود.. و حالا در حالیکه داشت شیرینی از تو جعبه برمیداشت رو به احمد گفت:
احمد آقا! باورت نمیشه، وقتی به دکتر شاهرخی تلفنی موضوع را گفتم، باور نکرد، گفت: «امکان ندارد، یک شبه، چنین اتفاقّی بیفتد، بدن انسان است، شوخی که نیست.. امّا احمد آقا، از شما چه پنهان، راستش، موقع رفتن، دم در حیاط، دکتر شاهرخی به من گفته بود که اعصاب پا، به کلی از بین رفته و دلیلش هم سکته است. گفته بود که این نوع فلجهای پا، نه تنها در ایران، بلکه در هیچ کجای جهان، حتی اروپا و آمریکا، قابل معالجه نیست، حق دارد که باور نکند، مگر اینکه شما با پای خودت بروی پیش او…
احمد، گرچه ظاهراً داشت به حرفهای اصغرآقا، گوش میداد، امّا دائماً جملاتی شیرین و راهگشا چون نوار در ذهنش میچرخیدند:
فراموشت نشه مادرجان! که ما آقایی داریم، دلسوزتر از همه مادرها به فرزندشان. بزرگتر و حکیمتر از همه حکیمان… امام غایب امّا همیشه حاضر، و بهدنبال آن لبانش به ذکر دعا، گشوده شد؛
اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن…
٭ با استفاده از کتاب کرامات الحجتیه(۲) با کمی تغییر.
ماهنامه موعود شماره ۵۶