بوی یوسف
برنخواهم داشت دست از دامنت
بوی یوسف میدهد پیراهنت
ز انتظارات گشت چشمانم سفید
کو نسیمیکآورد سوی منت
گشتهام در رهگذارت خاک راه
تا که بنشینم به چین دامنت
دوستان را نیست چشم دیدنم
کاش بنشینم به چشم دشمنت
پشتم از دست محبّانت شکست
تا ابد افتادهام بر گردنت
تا نفس دارم بیا تا با غزل
پاک سازم خستگی را از تنت
چند باید عندلیبی مثل من
در قفس باشد مقیم گلشنت؟
کم مبادا از سر «قصری» دمی
سایه گیسو پریشان کردنت
کیومرث عباسی (قصری)
مکاشفه در آینه
مستی نه از پیاله، نه از خم شروع شد
از جاده سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آینه
آنقدر خیره شد که تبسّم شروع شد
خورشید ذرّه بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچیک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربّنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم… شروع شد
فاضل (ابوالفضل) نظری
آیینه
اگر روزی تو را مییافتم در ناکجاهایت
سرم را با دو دستم مینهادم پیش پاهایت
پر از تقویمهای کهنه کردم خانه خود را
به امیدی که اینک ناامیدم از تماشایت
تو با من بودی از آغاز، یعنی خواب میرفتم
تکان میداد اگر گهوارهام را موج رؤیایت
اگرچه عاشقم اما تو ای آیینه باور کن
نمیفهمم دلیل وعده امروز و فردایت
تو اصلاً جای من؛ حالا بگو با من چه میکردی
اگر چون برگ میپوسید روزی آرزوهایت
عبدالجبار کاکایی
خون شفق
میبارد از فراقت، خونابه از دو دیده
چون خال هندوی تو، جانها به لب رسیده
ای باغبان هستی، بنگر به گلستانت
دست جفای دوران، گل دسته دسته چیده
بفرست زان نسیم جانبخش نو بهاری
برگلشنی که در آن باد خزان وزیده
بنگر که از فراق گلهای نوشکفته
شد قامت بلند سرو چمن خمیده
خون در تنور لاله، جوش آمد و از اینرو
رگهای آسمان را خون شفق دویده
ظلمت گرفته عالم، یأس است و نامرادی
کو پیک صبح امید، کی سرزند سپیده؟
دارم امید آنکه آید ز ره سواری
برهم زند بساط ظلمت به نور دیده
من هم «نوا»ی حافظ خوانم سرودی از دل:
«بازآ که توبه کردم از گفته و شنیده»
مهدی ابتهاج (نوا)
دستهایش عباس …
… چه مبارک دمی آندم که بیایی از راه
و چه فرخنده صدایی است، صدایی که رسیده است به گوش
خاک برمیخیزد
آسمان تیره و تار، ناگهان صاف شود
مردی از راه رسد،
بر سوار اسبی؛
که خدا میداند،
از کجا آمده است؟
چهرهای گندمگون، چشمهایش مهتاب
دو کمان از گرداب، بر سر آن مهتاب
و صدایش بیتاب…
قامتش رعنایی ست،
هیبتش مولایی است
کوله بارش از یاس،
دستهایش عباس(ع)
و همه جلوهای از نور خداست
«ای خوش آن جلوه که از یار به پاست.»
محمدرضا شادپور
بال هما
بیتو حرام، لذّت شرب مدام ما
خشکیده باد، بی می مهر تو کام ما
ما تشنگان باده عشق ولایتایم
یارب! تهی مباد ز مهر تو جام ما
تا در پناه خسرو خوبان نشستهایم
بال همای، پر نگشاید ز بام ما
تا دل اسیر زلف سیه فام دلبر است
باشد به باغ عاطفه، دایم خرام ما
سر باختن به پای جوانمرد روزگار
بادا همیشه شیوه عشق و مرام ما
در روزگار غیبت آن یار دلنواز
پیک نسیم میبرد از ما پیام ما:
کای پادشاه حسن! برون کن جمال خویش
عطر بهشت هدیه نما بر مشام ما
گربی ولای تو، نفسی برکشم ز نای
آن یک نفس چو زهر هلاهل حرام ما
ای برتر از تفکر و درک و خیال ما
برخاک پای تو که رساند سلام ما
ما شیعیان که بیتو اسیران دشمنایم
یکدم مجال نیست ز دفع خصام ما
آیا شود که یک شبی آیی سراغ ما
تا اوج آسمان برسانی مقام ما؟
آیا شود ز حال «پریشان» به مهر خویش
پرسد کجاست شاعر شیرین کلام ما؟
محمدحسن حجتّی (پریشان)
ماهنامه موعود شماره ۵۹