سیدهاشم حسینی بحرانی
مترجم: ابوذر یاسری
معجزات ولادت خاتم الاوصیا(ع) به روایت حکیمه خاتون
حیرت مردم در جستجوی امام(ع)
محمد بن عبدالله میگوید: پس از درگذشت ابومحمد امام عسکری(ع)، نزد حکیمه، دختر امام جواد(ع) رفتم تا درباره حجّت خدا و اختلاف مردم و حیرانی آنها درباره او پرسش کنم. گفت: بنشین، و من نشستم، سپس گفت: ای محمد! خدای تعالی، زمین را از حجتی ناطق و یا صامت خالی نمیگذارد و آنرا پس از حسن و حسین(ع) در دو برادر ننهاده است و این شرافت را مخصوص حسن و حسین(ع) ساخته و برای آنها عدیل و نظیری در روی زمین قرار نداده است جز اینکه خدای تعالی فرزندان حسین(ع) را بر فرزندان حسن(ع) برتری داده، همچنان که فرزندان هارون را بر فرزندان موسی به فضل نبوت برتری داد، گرچه موسی حجت بر هارون بود، ولی فضل نبوت تا روز قیامت در اولاد هارون است، به ناچار بایستی امت یک سرگردانی و امتحانی داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از برای مردم بر خداوند حجتی نباشد و اکنون پس از وفات امام حسن عسکری(ع) دوره حیرت فرا رسیده است.
گفتم: ای بانوی من! آیا از برای امام حسن عسکری(ع) فرزندی بود؟ تبسمیکرد و گفت: اگر امام حسن(ع) فرزندی نداشت، پس امام پس از وی کیست؟ با آنکه تو را گفتم که امامت پس از حسن و حسین(ع) در دو برادر نباشد. گفتم: ای بانوی من! ولادت و غیبت مولایم(ع) را برایم بازگو.
گفت: آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس میگفتند، روزی برادرزادهام به دیدارم آمدند و به او نیک نظر کردند، به ایشان عرض کردم: سرورم! اگر دوستش دارید، او را به نزدتان بفرستم؟ فرمودند:
نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم!۱
عرض نمودم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود:
به زودی فرزندی از وی پدید آید، که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.۲
عرضه داشتم: ای آقای من! آیا او را نزد شما بفرستم؟ فرمودند:
از پدرم در اینباره کسب اجازه کن.۳
میگوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی(ع) درآمدم، سلام کردم و نشستم و ایشان خود آغاز سخن نمودند و فرمودند:
ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست.۴
عرض کردم: ای سرورم! برای همین منظور خدمت شما رسیدم تا در اینباره کسب اجازه کنم، فرمودند:
ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهرهای از خیر برایت قرار دهد.۵
حکیمه میگوید: بیدرنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمد(ع) قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بودند، سپس نزد پدرشان رفتند و او را نیز همراهشان روانه کردم.
امام هادی(ع) در گذشتند و ابو محمد(ع) بر جای پدر نشستند و من همچنان که به دیدار پدرشان میرفتم به دیدار ایشان نیز میرفتم. روزی نرجس به سویم آمد تا کفش مرا برگیرد و گفت: ای بانوی من کفش خود را به من ده! گفتم: بلکه تو سرور و بانوی منی، به خدا سوگند که کفش خود را به تو نمیدهم تا آنرا برگیری و اجازه نمیدهم که مرا خدمت کنی، بلکه من به روی چشم، تو را خدمت میکنم. ابومحمد(ع) این سخن را شنیدند و فرمودند:
ای عمّه! خدا به تو جزای خیر دهد.۶
تا هنگام غروب آفتاب نزدشان بودم، و آن جاریه را بانگ زدم که لباسم را بیاورد تا بازگردم! امام(ع) فرمودند:
نه، عمّه جان! امشب را نزد ما بمان که در این شب آن مولودی که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را پس از مردنش زنده میکند، متولد خواهد شد.۷
عرض کردم: ای سرورم! از چه کسی متولد خواهد شد در حالی که من در نرجس آثار بارداری نمیبینم، فرمودند:
از همان نرجس نه از دیگری.۸
حکیمه میگوید: نزد نرجس رفتم و پشت و شکم او را وارسی کردم، اما آثار بارداری در او ندیدم، به نزد امام(ع) بازگشتم و کار خود را به ایشان گزارش کردم. تبسمی نمودند و فرمودند:
به هنگام طلوع فجر آثار بارداری برایت نمودار خواهد شد، زیرا مثل او مثل مادر موسی(ع) است که آثار بارداری در او ظاهر نگردید و کسی تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زیرا فرعون در جستوجوی موسی شکم زنان باردار را میشکافت و این نیز نظیر موسی(ع) است.۹
تلاوت قرآن در رحم مادر و پس از ولادت
نزد نرجس بازگشتم و کلام امام(ع) را بدو گفتم و از حالش پرسیدم، گفت: ای بانوی من! در خود چیزی (از آن) نمیبینم. حکیمه میگوید: تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پیش روی من خوابیده بود و از این پهلو به آن پهلو نمیرفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرا رسید هراسان از جا برخاست و من او را در آغوش گرفتم و بر او «اسم الله» میخواندم، ابو محمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
سوره قدر را بر او بخوان!۱۰
و من آغاز به تلاوت کردم و گفتم: حالت چگونه است؟ گفت: امری که مولایم خبر داد در من نمایان شده است و من همچنان که فرموده بودند بر او میخواندم و جنین در شکم مادر به من پاسخ میداد و مانند من قرائت میکرد و بر من سلام نمود.
حکیمه میگوید: من از آنچه شنیدم هراسان شدم اما ابومحمد(ع) بانگ برآوردند:
از امر خدای تعالی در شگفت مباش، خدای تعالی ما را در خردی به سخن درآورَد و در بزرگی حجت خود در زمین قرار دهد.
هنوز سخن امام(ع) تمام نشده بود که نرجس از دیدگانم پنهان شد و او را ندیدم گویا پردهای بین من و او افتاده بود و فریاد کنان به نزد ابومحمد(ع) دویدم، ایشان فرمودند:
عمّه! برگرد، او را در مکانش خواهی یافت.۱۱
میگوید: بازگشتم و طولی نکشید که مانع برداشته شد و دیدم نوری نرجس را فراگرفته است که توان دیدن آنرا ندارم و آن نوزاد مبارک(ع) را دیدم که روی به سجده و دو زانو را بر زمین نهاده است و دو انگشت سبابه خود را بلند کرده، میگوید:
شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست (یکتاست و شریکی ندارد) و آنکه جدم محمد[ص] رسول خدا و پدرم امیرالمؤمنین[ع] و سپس امامان را یکایک برشمرد تا به خودش رسید.
سپس فرمود:
بار الها! آنچه را به من وعده فرمودی، محققساز، و امر مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمین را به واسطه من پر از عدل و داد گردان.۱۲
ابومحمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
عمه او را بیاور و به من برسان.۱۳
او را برگرفتم و به جانب امام(ع) بردم، و چون او در میان دو دست من بود و مقابلشان قرار گرفتم بر پدر خویش سلام نمود و امام(ع) او را از من ستاندند و زبان خود را در دهان طفل گذاشتند و او آنرا مکید، سپس فرمود:
او را نزد مادرش ببر تا بدو شیر دهد، آنگاه نزد من بازگردان.۱۴
پرواز پرندگان و بالا بردن مولود مبارک به آسمان
نوزاد را به مادرش رساندم و وی بدو شیر داد، و بعد از آن او را نزد ابومحمد(ع) بازگردانیدم، در حالی که پرندگانی بر بالای سرش در پرواز بودند. امام(ع) به یکی از آنها فرمودند:
او را برگیر و نگاهدار و هر چهل روز یکبار به نزد ما بازگردان.۱۵
آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان دیگری نیز به دنبال او بودند، شنیدم که ابومحمد(ع) میفرمودند:
تو را به خدایی سپردم که مادر موسی، موسی را به او سپرد.۱۶
آنگاه نرگس گریست و امام(ع) بدو فرمودند:
خاموش باش که شیرخوردن، جز از پستان تو برای او حرام است و به زودی نزد تو باز گردد همچنان که موسی به مادرش بازگردانیده شد و این قول خدای تعالی است که: «پس او را نزد مادرش برگردانیدیم تا چشمان آن زن روشن گردد و غمگین نباشد».17و۱۸
عرض کردم: این پرنده چه بود؟ فرمودند:
این روحالقدس است که بر امامان(ع) گمارده شده است، آنان را موفق و مسدد میدارد و به آنها علم میآموزد.۱۹
حکیمه میگوید: پس از چهل روز آن کودک برگردانیده شد و برادرزادهام به دنبال من فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه دیدم که همان کودک است که به قامت راه میرود. عرض نمودم: سرورم! آیا این کودک دو ساله نیست؟ تبسمی نمودند و فرمودند:
فرزندان انبیاء و اوصیاء اگر امام باشند به خلاف دیگران نشو و نما کنند، و کودک یک ماهه ما به مانند کودک یکساله باشد و کودک ما در رحم مادرش سخن میگوید و قرآن تلاوت میکند و خدای تعالی را میپرستد و هنگام شیرخوارگی ملائکه او را فرمان میبرند و صبح و شام بر وی فرود میآیند.۲۰
پیوسته آن کودک را هر چهل روز یکبار میدیدم تا آنکه چند روز پیش از رحلت ابومحمّد(ع) او را دیدم که مردی بود و او را نشناختم و به برادرزادهام عرض کردم: این مردی که فرمان میدهید در مقابلش بنشینم کیست؟ فرمودند:
این، پسر نرجس است و او جانشین پس از من است و به زودی مرا از دست میدهید، پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.۲۱
پس از چند روز امام عسکری(ع) رحلت فرمودند و مردم چنانکه میبینی پراکنده شدهاند و به خدا سوگند که من هر صبح و شام آن حضرت(ع) را میبینم و مرا از آنچه میپرسید آگاه میکند و من نیز شما را مطلع میکنم و به خدا سوگند که گاهی میخواهم از او پرسشی کنم و او نپرسیده پاسخ میدهد و گاهی امری بر من وارد میشود و همان ساعت پرسش نکرده از ناحیه او جوابش صادر میشود. شبگذشته مرا از آمدن تو با خبر ساخت و فرمود که تو را از حقیقت آگاه سازم.
محمّد بن عبدالله، راوی این حدیث، میگوید: به خدا سوگند، حکیمه اموری را به من خبر داد که جز خدای تعالی کسی از آن مطلع نیست و دانستم که آن صدق و عدل و از جانب خداوند است، زیرا خدای تعالی او را به اموری آگاه کرده است که هیچ یک از خلایق را بر آنها آگاه نفرموده است.۲۲
«بیتالحمد» درخشنده امام(ع)
مفضل میگوید: از امام صادق(ع) شنیدم که فرمودند:
صاحبالأمر(ع) خانهای دارد که به «بیتالحمد» معروف است. درون آن چراغی روشن است که از روز ولادتش تا روز قیامتش خاموش نمیگردد.۲۳
پیرزنی که در ولادت حضرت (ع) حضور داشت.
حنظله بن زکریا میگوید: احمد بن بلال کاتب از اهل سنت و ناصبی بود، اما به سبب آشناییاش طبق عادت عراقیها، نسبت به من ابراز محبت میکرد و وقتی مرا میدید، میگفت: آیا خبری داری که ما را فرحناک کند یا آنکه من جریانی برایت نقل کنم؟ من تغافل میکردم تا آنکه در جایی من و او تنها بودیم و از او راجع به آن ماجرا سؤال کردم که برایم بازگوید، گفت: خانه ما در سامرا، رو به روی خانه ابن الرضا۲۴ [حضرت امام جواد(ع)] بود. من به علت مسافرت، مدتی طولانی، از آن خانه دور و در قزوین و غیر آن ساکن بودم. و چنان پیش آمد که بازگردم. وقتی که بازگشتم، آنچه را در سامرا بهجای گذاشته بودم، از دستم رفته بود، و پیرزنی که خدمتکار من بود، و دخترش در آن خانه بودند. او مثل همان ایام، فردی خویشتندار بود و دروغ نمیگفت، همچنین ما خدمتکارانی داشتیم که در آن خانه مانده بودند و چند روزی نزد آنان بودم. وقتی خواستم از سامرا برگردم، آن پیرزن گفت: چرا اینقدر برای رفتن عجلهداری، در حالیکه مدت زیادی نزد ما نبودی؟ نزد ما بمان که از حضورت خوشحال شویم.
از روی استهزاء به او گفتم: میخواهم به کربلا بروم (زیرا مردم داشتند به مناسبت نیمه شعبان یا روز عرفه به زیارت میرفتند). پیرزن گفت: فرزندم، از تو به خدا پناه میبرم که بخواهی با این گفته، آنان (خاندان اهل بیت(ع)) را کوچک بشماری یا تمسخر نمایی و من تو را از ماجرایی آگاه میکنم که دو سال، بعد از رفتن تو برایم اتفاق افتاد.
من در همین خانه، نزدیک دالان خوابیده بودم و دخترم نیز همراه من بود، و بین خواب و بیداری بودم که مردی نیکوروی، با لباسهای نظیف و بوییخوش وارد شد و گفت: ای فلانه، هم اینک شخصی از نزدیکان میآید که تو را (به جایی) ببرد، از رفتن با او، خودداری مکن و مترس؛ من ترسیدم و دخترم را صدا زدم و به او گفتم: آیا فهمیدی که کسی داخل خانه شود؟ گفت: نه؛ خدا را یاد کردم و خوابیدم. دوباره همان مرد آمد و مثل همان گفته را به من فرمود باز ترسیدم و دخترم را صدا زدم، گفت: هیچکس وارد خانه نشده، خدا را یاد کن و نترس. (خدا را) یاد کردم و خوابیدم.
وقتی که آن مرد، برای سومین بار آمد، و گفتهاش را تکرار کرد، صدای دقّ الباب را شنیدم، پشت در رفتم و گفتم: که هستی؟ گفت: بازکن و نترس. سخنش را فهمیدم و در را باز کردم. غلامیبود که همراه خود چادری (پوششی) داشت. گفت: بیا، بعضی از نزدیکان به تو نیاز مهمی دارند، سپس سرم را با آن پوشاند و مرا وارد خانهای ساخت. من آن خانه را میشناختم، طنابی پارچهای وسط اتاق بود و مردی کنار آن نشسته بود. غلام، کنار آن را بالا گرفت و من داخل شدم. زنی در حال زایمان بود و زنی پشت سر او مانند قابله نشسته بود.
زن گفت: به ما در این کاری که بدان مشغولیم کمک کن، و من او را مانند دیگران علاج کردم، و چیزی نگذشت که نوزاد به دنیا آمد. او را در حالی که سالم بود، بر روی دست گرفتم و سرم را از کنار پارچه بیرون بردم و مردی را که آنجا نشسته بود، بشارت دادم. به من گفت: بانگ نزن. همین که صورتم را به طرف نوزاد برگرداندم، او را ندیدم. زنی که آنجا نشسته بود، گفت: بانگ نزن و آن خادم، دستم را گرفت و سرم را پوشاند و از خانه خارج ساخت و مرا به خانهام بازگرداند و کیسه پولی به من داد و گفت: هیچکس را از آنچه دیدی، آگاه مکن.
داخل خانه رفتم و در حالیکه دخترم در خواب بود به رختخواب بازگشتم. سپس او را بیدار کردم و پرسیدم، آیا از رفت و آمدم مطلع شدی؟ گفت: نه. کیسه را گشودم، ده دینار درون آن بود.
من تا به حال این ماجرا را برای هیچکس بازگو نکردهام. وقتی آن کلام را از روی استهزاء به زبان آوردی، این را از روی دلسوزی به تو گفتم. این خاندان، نزد خدای عزوجل شأن و منزلتی بزرگ دارند و هرچه میگویند، حق است.
احمد بن بلال (ناصبی) گفت: از گفتهاش تعجب کردم و آنرا به سخره گرفتم و زمان آن ماجرا را از او نپرسیدم، اما میدانم که من بعد از سال ۲۵۰ از نزد آنان رفته بودم و سال ۲۵۱ در دوران وزارت عبیدالله بن سلیمان بازگشته بودم.
حنظله میگوید: پدرم را نیز دعوت کردم و او نیز این ماجرا را همراه من، از احمد شنید.۲۵
کنار رفتن پرده و رؤیت جمال آخرین حجت حق
ابی نعیم انصاری میگوید: دستهای از «مفوّضه»26 و «مقصّره»27 نزد کامل بن ابراهیم مدنی آمده بودند تا نزد امام عسکری(ع) بروند. کامل با خود گفت: من نیز از آن حضرت(ع) راجع به این فرمودهشان خواهم پرسید که:
وارد بهشت نمیشود مگر کسی که معرفت مرا بشناسد و آنچه را میگویم بگوید.۲۸
کامل میگوید: وقتی که بر سرورم ابامحمد(ع) وارد شدم به لباس لطیف و سفیدی که پوشیده بودند، نگاه کردم و با خود گفتم: ولی الله و حجت خدا خود، لباس لطیف میپوشند ولی ما را به مواسات (همراهی) با برادران امر، و از پوششی مانند آنچه خود پوشیدهاند، نهی میکنند!
امام(ع) تبسمی نمودند و فرمودند:
ای کامل! و من در حالیکه لباس را از بازویشان کنار زده بودند، آنرا مسح نمودم، (پوششی) سیاه و زبر بر پوست بدنشان قرار داشت.
آنگاه فرمودند:
این (زیرجامه) برای خداست، و این برای شما.۲۹
سلام دادم، و نزدیک دری که پردهای نازک آویخته بود نشستم. ناگاه بادی وزید و گوشه پرده کنار رفت، و نوجوانی چهارده ساله یا مانند آنرا که چون پارهای ماه بود، دیدم.
آن نوجوان خطاب به من فرمود:
ای کامل بن ابراهیم؛
از آن ندا به خود آمدم و به من الهام شد که بگویم: لبّیک سرورم؛ سپس فرمودند:
آیا نزد ولی خدا و حجت و باب او آمدهای که بپرسی: آیا وارد بهشت نمیشود جز آنکه شناخت تو را بشناسد و به آنچه میگویی بگوید؟۳۰
عرض نمودم: آری به خدا. فرمودند:
به خدا، در این صورت، وارد شوندگان [بهشت] اندک خواهند بود. به خدا دستهای وارد آن خواهند شده که به آنان «حقّیه» گفته میشود.۳۱
عرض نمودم: سرورم، آنان کیستند؟ فرمودند:
آنان دستهای هستند که از حبّشان نسبت به علی[ع] به حق او سوگند میخودند درحالیکه از حق و فضل او (نیز) آگاه نیستند.۳۳
سپس لحظهای سکوت نمودند، که درود خداوند بر ایشان باد، آنگاه فرمودند:
و آمدهای که درباره قول مفوضه پرسش نمایی؛ آنها دروغ گفتند؛ بلکه قلبهای ما ظرف خواست خداوند است. اگر او بخواهد ما میخواهیم. و خداوند میفرماید: «و نمیخواهید مگر آنکه خدا بخواهد».33و۳۴
سپس، آن پرده به حالت اول بازگشت و دیگر نتوانستم آنرا کنار بزنم. امام عسکری(ع) به من نگریستند و در حال تبسم فرمودند:
ای کامل، علت نشستنت چیست، در حالیکه حجت پس از من، نیاز تو را برآورده ساخت.۳۵
و من برخاستم و بیرون آمدم و دیگر آن نوجوان را ندیدم.
ابو نعیم میگوید: کامل را دیدم و از او راجع به این ماجرا پرسیدم، آنرا برایم باز گفت.۳۶
پینوشتها:
۱. لا یا عمّه ولکنّی أتعجّب منها.
۲. سیخرج منها ولدٌ کریم علی الله عزّ وجلّ الّذی یملأ الله به الأرض عدلاً و قسطاً کما ملئت جوراً وظلماً.
۳. إستأذنّى فی ذلک أبی(ع).
۴. یا حکیمه إبعثی نرجس إلی ابنی أبی محمّد.
۵. یا مبارکه إنّ الله تبارک و تعالی أحبّ أن یشرکک فی الأجر و یجعل لک فی الخیر نصیباً.
۶. جزاک الله یا عمّه خیراً.
۷. لا یا عمّتا، بیّتی اللّیله عندنا فإنّه سیولد اللّیله المولود الکریم علی الله عزّ وجلّ الّذى یحیی الله عزّ و جلّ به الأرض بعد موتها.
۸. من نرجس لا من غیرها.
۹. إذا کان وقت الفجر یظهر لک الحبل لأنّ مثلها مثل امّ موسی(ع) لم یظهر بها الحبل و لم یعلم بها أحد إلی وقت ولادتها، لأنّ فرعون کان یشقّ بطون الحبالی فی طلب موسی(ع)، و هذا نظیر موسی(ع).
۱۰. أقرئى علیها «إنّا أنزلناه فى لیلهالقدر».
۱۱. إرجعی یا عمّه فإنّک ستجدیها فی مکانها.
۱۲. اللّهمّ أنجزلی ما وعدتنی و أتمم لى أمرى و ثبّت و طأتی، و املأ الأرض بى عدلاً و قسطاً.
۱۳. یا عمّه ناولیه و هاتیه.
۱۴. إمضی به إلی أُمّه لترضعه و ردّیه إلیّ.
۱۵. واحفظه وردّه إلیْنا فى کلّ أربعین یوماً.
۱۶. أستودعک الله الّذی أودعته امّ موسی موسی.
۱۷. سوره قصص(۲۸)، آیه ۱۳.
۱۸. أسکتى فإنّ الرّضاع محرّم علیه إلّا من ثدیک و سیعاد إلیک کما ردّ موسی إلی امّه و ذلک قول الله عزّ و جلّ: «فرددناه إلی امّه کی تقرّ عینها ولا تحزن».
۱۹. هذا روح القدس الموکّل بالأئمّه یوفّقهم و یسدّدهم و یربّیهم بالعلم….
۲۰. إنّ أولاد الأنبیاء و الأصیاء إذا کانوا أئمّه ینشؤون بخلاف ما ینشؤ غیرهم، و إنّ الصّبیّ منّا إذا کان أتی علیه شهر کان کمن أتی علیه سنه، و إنّ الصّبیّ منّا لیتکلّم فی بطن امّه و یقرء القرآن و یعبد ربّه، عزّ و جلّ، [و] عند الرّضاع تطیعه الملائکه و تنزل علیه صباحاً و مساءً.
۲۱. هذا ابن نرجس و هذا خلیفتى من بعدى و عن قلیلٍ تفقدونى فاسمعى له و أطیعى.
۲۲. شیخ صدوق، ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین ابن بابویه، کمالالدین و تمام النعمه، باب ۴۲، ح۲. با استفاده از ترجمه منصور پهلوان.
۲۳. إنّ لصاحب هذا الأمر بیتاً یقال له: بیتالحمد، فیه سراج یزهر منذ یوم ولد إلی یوم یقوم بالسّیف لا یطفأ. النعمانی، ابن ابی زینب محمد بن ابراهیم بن جعفر، کتاب الغیبه، ص۳۹۲، ح ۳۱.
۲۴. این خانه همان بیت حضرت امام عسکری(ع) و زادگاه مبارک فرزند گرامیشان حضرت امام زمان(ع) میباشد.
۲۵. شیخ طوسی، ابی جعفر محمد بن الحسن الطوسی، کتاب الغیبه، ص۲۴۰، ح ۲۰۸.
۲۶. مفوّضه به فرقهای گفته میشود که میگویند خداوند زمام تمام امور را به ائمه(ع) واگذار نموده است.
۲۷. مقصّره به فرقهای گفته میشود که ائمه(ع) را از شأن ولایت تنزل داده و نقشی جز مانند انسانهای عادی در عالم برای آنان قائل نیستند.
۲۸. لا یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتی و قال بمقالتی.
۲۹. هذا لله و هذا لکم.
۳۰. جئت إلی ولیّ اللّه و حجّته و بابه تسأله هل یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتک و قال بمقالتک؟
۳۱. إذن والله یقلّ داخلها، والله إنّه لیدخلها قومٌ یقال لهم: «الحقّیّه».
۳۲. قومٌ من حبّهم لعلیٍّ یحلفون بحقّه و لایدرون ما حقّه و فضله.
۳۳. سوره انسان(۷۶)، آیه ۳۰.
۳۴. جئت تسأله عن مقاله الفوّضه، کذبوا، بل قلوبنا أوعیه لمشیّه الله، فإذا شاء شئنا، والله یقول: «و ما تشاؤون إلّا أن یشاء اللّه».
۳۵. یا کامل، ما جلوسک و قد انبأک بحاجتک الحجّه من بعدی.
۳۶. شیخ طوسی، محمد بن الحسن، همان، ص ۲۴۶، ح ۲۱۶؛ نیز الطبری(الآملی)، محمد بن جریر، دلائل الإمامه، ص ۲۷۳.
حیرت مردم در جستجوی امام(ع)
محمد بن عبدالله میگوید: پس از درگذشت ابومحمد امام عسکری(ع)، نزد حکیمه، دختر امام جواد(ع) رفتم تا درباره حجّت خدا و اختلاف مردم و حیرانی آنها درباره او پرسش کنم. گفت: بنشین، و من نشستم، سپس گفت: ای محمد! خدای تعالی، زمین را از حجتی ناطق و یا صامت خالی نمیگذارد و آنرا پس از حسن و حسین(ع) در دو برادر ننهاده است و این شرافت را مخصوص حسن و حسین(ع) ساخته و برای آنها عدیل و نظیری در روی زمین قرار نداده است جز اینکه خدای تعالی فرزندان حسین(ع) را بر فرزندان حسن(ع) برتری داده، همچنان که فرزندان هارون را بر فرزندان موسی به فضل نبوت برتری داد، گرچه موسی حجت بر هارون بود، ولی فضل نبوت تا روز قیامت در اولاد هارون است، به ناچار بایستی امت یک سرگردانی و امتحانی داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از برای مردم بر خداوند حجتی نباشد و اکنون پس از وفات امام حسن عسکری(ع) دوره حیرت فرا رسیده است.
گفتم: ای بانوی من! آیا از برای امام حسن عسکری(ع) فرزندی بود؟ تبسمیکرد و گفت: اگر امام حسن(ع) فرزندی نداشت، پس امام پس از وی کیست؟ با آنکه تو را گفتم که امامت پس از حسن و حسین(ع) در دو برادر نباشد. گفتم: ای بانوی من! ولادت و غیبت مولایم(ع) را برایم بازگو.
گفت: آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس میگفتند، روزی برادرزادهام به دیدارم آمدند و به او نیک نظر کردند، به ایشان عرض کردم: سرورم! اگر دوستش دارید، او را به نزدتان بفرستم؟ فرمودند:
نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم!۱
عرض نمودم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود:
به زودی فرزندی از وی پدید آید، که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده سازد، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.۲
عرضه داشتم: ای آقای من! آیا او را نزد شما بفرستم؟ فرمودند:
از پدرم در اینباره کسب اجازه کن.۳
میگوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی(ع) درآمدم، سلام کردم و نشستم و ایشان خود آغاز سخن نمودند و فرمودند:
ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست.۴
عرض کردم: ای سرورم! برای همین منظور خدمت شما رسیدم تا در اینباره کسب اجازه کنم، فرمودند:
ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهرهای از خیر برایت قرار دهد.۵
حکیمه میگوید: بیدرنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمد(ع) قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بودند، سپس نزد پدرشان رفتند و او را نیز همراهشان روانه کردم.
امام هادی(ع) در گذشتند و ابو محمد(ع) بر جای پدر نشستند و من همچنان که به دیدار پدرشان میرفتم به دیدار ایشان نیز میرفتم. روزی نرجس به سویم آمد تا کفش مرا برگیرد و گفت: ای بانوی من کفش خود را به من ده! گفتم: بلکه تو سرور و بانوی منی، به خدا سوگند که کفش خود را به تو نمیدهم تا آنرا برگیری و اجازه نمیدهم که مرا خدمت کنی، بلکه من به روی چشم، تو را خدمت میکنم. ابومحمد(ع) این سخن را شنیدند و فرمودند:
ای عمّه! خدا به تو جزای خیر دهد.۶
تا هنگام غروب آفتاب نزدشان بودم، و آن جاریه را بانگ زدم که لباسم را بیاورد تا بازگردم! امام(ع) فرمودند:
نه، عمّه جان! امشب را نزد ما بمان که در این شب آن مولودی که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را پس از مردنش زنده میکند، متولد خواهد شد.۷
عرض کردم: ای سرورم! از چه کسی متولد خواهد شد در حالی که من در نرجس آثار بارداری نمیبینم، فرمودند:
از همان نرجس نه از دیگری.۸
حکیمه میگوید: نزد نرجس رفتم و پشت و شکم او را وارسی کردم، اما آثار بارداری در او ندیدم، به نزد امام(ع) بازگشتم و کار خود را به ایشان گزارش کردم. تبسمی نمودند و فرمودند:
به هنگام طلوع فجر آثار بارداری برایت نمودار خواهد شد، زیرا مثل او مثل مادر موسی(ع) است که آثار بارداری در او ظاهر نگردید و کسی تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زیرا فرعون در جستوجوی موسی شکم زنان باردار را میشکافت و این نیز نظیر موسی(ع) است.۹
تلاوت قرآن در رحم مادر و پس از ولادت
نزد نرجس بازگشتم و کلام امام(ع) را بدو گفتم و از حالش پرسیدم، گفت: ای بانوی من! در خود چیزی (از آن) نمیبینم. حکیمه میگوید: تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پیش روی من خوابیده بود و از این پهلو به آن پهلو نمیرفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرا رسید هراسان از جا برخاست و من او را در آغوش گرفتم و بر او «اسم الله» میخواندم، ابو محمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
سوره قدر را بر او بخوان!۱۰
و من آغاز به تلاوت کردم و گفتم: حالت چگونه است؟ گفت: امری که مولایم خبر داد در من نمایان شده است و من همچنان که فرموده بودند بر او میخواندم و جنین در شکم مادر به من پاسخ میداد و مانند من قرائت میکرد و بر من سلام نمود.
حکیمه میگوید: من از آنچه شنیدم هراسان شدم اما ابومحمد(ع) بانگ برآوردند:
از امر خدای تعالی در شگفت مباش، خدای تعالی ما را در خردی به سخن درآورَد و در بزرگی حجت خود در زمین قرار دهد.
هنوز سخن امام(ع) تمام نشده بود که نرجس از دیدگانم پنهان شد و او را ندیدم گویا پردهای بین من و او افتاده بود و فریاد کنان به نزد ابومحمد(ع) دویدم، ایشان فرمودند:
عمّه! برگرد، او را در مکانش خواهی یافت.۱۱
میگوید: بازگشتم و طولی نکشید که مانع برداشته شد و دیدم نوری نرجس را فراگرفته است که توان دیدن آنرا ندارم و آن نوزاد مبارک(ع) را دیدم که روی به سجده و دو زانو را بر زمین نهاده است و دو انگشت سبابه خود را بلند کرده، میگوید:
شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست (یکتاست و شریکی ندارد) و آنکه جدم محمد[ص] رسول خدا و پدرم امیرالمؤمنین[ع] و سپس امامان را یکایک برشمرد تا به خودش رسید.
سپس فرمود:
بار الها! آنچه را به من وعده فرمودی، محققساز، و امر مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمین را به واسطه من پر از عدل و داد گردان.۱۲
ابومحمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
عمه او را بیاور و به من برسان.۱۳
او را برگرفتم و به جانب امام(ع) بردم، و چون او در میان دو دست من بود و مقابلشان قرار گرفتم بر پدر خویش سلام نمود و امام(ع) او را از من ستاندند و زبان خود را در دهان طفل گذاشتند و او آنرا مکید، سپس فرمود:
او را نزد مادرش ببر تا بدو شیر دهد، آنگاه نزد من بازگردان.۱۴
پرواز پرندگان و بالا بردن مولود مبارک به آسمان
نوزاد را به مادرش رساندم و وی بدو شیر داد، و بعد از آن او را نزد ابومحمد(ع) بازگردانیدم، در حالی که پرندگانی بر بالای سرش در پرواز بودند. امام(ع) به یکی از آنها فرمودند:
او را برگیر و نگاهدار و هر چهل روز یکبار به نزد ما بازگردان.۱۵
آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان دیگری نیز به دنبال او بودند، شنیدم که ابومحمد(ع) میفرمودند:
تو را به خدایی سپردم که مادر موسی، موسی را به او سپرد.۱۶
آنگاه نرگس گریست و امام(ع) بدو فرمودند:
خاموش باش که شیرخوردن، جز از پستان تو برای او حرام است و به زودی نزد تو باز گردد همچنان که موسی به مادرش بازگردانیده شد و این قول خدای تعالی است که: «پس او را نزد مادرش برگردانیدیم تا چشمان آن زن روشن گردد و غمگین نباشد».17و۱۸
عرض کردم: این پرنده چه بود؟ فرمودند:
این روحالقدس است که بر امامان(ع) گمارده شده است، آنان را موفق و مسدد میدارد و به آنها علم میآموزد.۱۹
حکیمه میگوید: پس از چهل روز آن کودک برگردانیده شد و برادرزادهام به دنبال من فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه دیدم که همان کودک است که به قامت راه میرود. عرض نمودم: سرورم! آیا این کودک دو ساله نیست؟ تبسمی نمودند و فرمودند:
فرزندان انبیاء و اوصیاء اگر امام باشند به خلاف دیگران نشو و نما کنند، و کودک یک ماهه ما به مانند کودک یکساله باشد و کودک ما در رحم مادرش سخن میگوید و قرآن تلاوت میکند و خدای تعالی را میپرستد و هنگام شیرخوارگی ملائکه او را فرمان میبرند و صبح و شام بر وی فرود میآیند.۲۰
پیوسته آن کودک را هر چهل روز یکبار میدیدم تا آنکه چند روز پیش از رحلت ابومحمّد(ع) او را دیدم که مردی بود و او را نشناختم و به برادرزادهام عرض کردم: این مردی که فرمان میدهید در مقابلش بنشینم کیست؟ فرمودند:
این، پسر نرجس است و او جانشین پس از من است و به زودی مرا از دست میدهید، پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.۲۱
پس از چند روز امام عسکری(ع) رحلت فرمودند و مردم چنانکه میبینی پراکنده شدهاند و به خدا سوگند که من هر صبح و شام آن حضرت(ع) را میبینم و مرا از آنچه میپرسید آگاه میکند و من نیز شما را مطلع میکنم و به خدا سوگند که گاهی میخواهم از او پرسشی کنم و او نپرسیده پاسخ میدهد و گاهی امری بر من وارد میشود و همان ساعت پرسش نکرده از ناحیه او جوابش صادر میشود. شبگذشته مرا از آمدن تو با خبر ساخت و فرمود که تو را از حقیقت آگاه سازم.
محمّد بن عبدالله، راوی این حدیث، میگوید: به خدا سوگند، حکیمه اموری را به من خبر داد که جز خدای تعالی کسی از آن مطلع نیست و دانستم که آن صدق و عدل و از جانب خداوند است، زیرا خدای تعالی او را به اموری آگاه کرده است که هیچ یک از خلایق را بر آنها آگاه نفرموده است.۲۲
«بیتالحمد» درخشنده امام(ع)
مفضل میگوید: از امام صادق(ع) شنیدم که فرمودند:
صاحبالأمر(ع) خانهای دارد که به «بیتالحمد» معروف است. درون آن چراغی روشن است که از روز ولادتش تا روز قیامتش خاموش نمیگردد.۲۳
پیرزنی که در ولادت حضرت (ع) حضور داشت.
حنظله بن زکریا میگوید: احمد بن بلال کاتب از اهل سنت و ناصبی بود، اما به سبب آشناییاش طبق عادت عراقیها، نسبت به من ابراز محبت میکرد و وقتی مرا میدید، میگفت: آیا خبری داری که ما را فرحناک کند یا آنکه من جریانی برایت نقل کنم؟ من تغافل میکردم تا آنکه در جایی من و او تنها بودیم و از او راجع به آن ماجرا سؤال کردم که برایم بازگوید، گفت: خانه ما در سامرا، رو به روی خانه ابن الرضا۲۴ [حضرت امام جواد(ع)] بود. من به علت مسافرت، مدتی طولانی، از آن خانه دور و در قزوین و غیر آن ساکن بودم. و چنان پیش آمد که بازگردم. وقتی که بازگشتم، آنچه را در سامرا بهجای گذاشته بودم، از دستم رفته بود، و پیرزنی که خدمتکار من بود، و دخترش در آن خانه بودند. او مثل همان ایام، فردی خویشتندار بود و دروغ نمیگفت، همچنین ما خدمتکارانی داشتیم که در آن خانه مانده بودند و چند روزی نزد آنان بودم. وقتی خواستم از سامرا برگردم، آن پیرزن گفت: چرا اینقدر برای رفتن عجلهداری، در حالیکه مدت زیادی نزد ما نبودی؟ نزد ما بمان که از حضورت خوشحال شویم.
از روی استهزاء به او گفتم: میخواهم به کربلا بروم (زیرا مردم داشتند به مناسبت نیمه شعبان یا روز عرفه به زیارت میرفتند). پیرزن گفت: فرزندم، از تو به خدا پناه میبرم که بخواهی با این گفته، آنان (خاندان اهل بیت(ع)) را کوچک بشماری یا تمسخر نمایی و من تو را از ماجرایی آگاه میکنم که دو سال، بعد از رفتن تو برایم اتفاق افتاد.
من در همین خانه، نزدیک دالان خوابیده بودم و دخترم نیز همراه من بود، و بین خواب و بیداری بودم که مردی نیکوروی، با لباسهای نظیف و بوییخوش وارد شد و گفت: ای فلانه، هم اینک شخصی از نزدیکان میآید که تو را (به جایی) ببرد، از رفتن با او، خودداری مکن و مترس؛ من ترسیدم و دخترم را صدا زدم و به او گفتم: آیا فهمیدی که کسی داخل خانه شود؟ گفت: نه؛ خدا را یاد کردم و خوابیدم. دوباره همان مرد آمد و مثل همان گفته را به من فرمود باز ترسیدم و دخترم را صدا زدم، گفت: هیچکس وارد خانه نشده، خدا را یاد کن و نترس. (خدا را) یاد کردم و خوابیدم.
وقتی که آن مرد، برای سومین بار آمد، و گفتهاش را تکرار کرد، صدای دقّ الباب را شنیدم، پشت در رفتم و گفتم: که هستی؟ گفت: بازکن و نترس. سخنش را فهمیدم و در را باز کردم. غلامیبود که همراه خود چادری (پوششی) داشت. گفت: بیا، بعضی از نزدیکان به تو نیاز مهمی دارند، سپس سرم را با آن پوشاند و مرا وارد خانهای ساخت. من آن خانه را میشناختم، طنابی پارچهای وسط اتاق بود و مردی کنار آن نشسته بود. غلام، کنار آن را بالا گرفت و من داخل شدم. زنی در حال زایمان بود و زنی پشت سر او مانند قابله نشسته بود.
زن گفت: به ما در این کاری که بدان مشغولیم کمک کن، و من او را مانند دیگران علاج کردم، و چیزی نگذشت که نوزاد به دنیا آمد. او را در حالی که سالم بود، بر روی دست گرفتم و سرم را از کنار پارچه بیرون بردم و مردی را که آنجا نشسته بود، بشارت دادم. به من گفت: بانگ نزن. همین که صورتم را به طرف نوزاد برگرداندم، او را ندیدم. زنی که آنجا نشسته بود، گفت: بانگ نزن و آن خادم، دستم را گرفت و سرم را پوشاند و از خانه خارج ساخت و مرا به خانهام بازگرداند و کیسه پولی به من داد و گفت: هیچکس را از آنچه دیدی، آگاه مکن.
داخل خانه رفتم و در حالیکه دخترم در خواب بود به رختخواب بازگشتم. سپس او را بیدار کردم و پرسیدم، آیا از رفت و آمدم مطلع شدی؟ گفت: نه. کیسه را گشودم، ده دینار درون آن بود.
من تا به حال این ماجرا را برای هیچکس بازگو نکردهام. وقتی آن کلام را از روی استهزاء به زبان آوردی، این را از روی دلسوزی به تو گفتم. این خاندان، نزد خدای عزوجل شأن و منزلتی بزرگ دارند و هرچه میگویند، حق است.
احمد بن بلال (ناصبی) گفت: از گفتهاش تعجب کردم و آنرا به سخره گرفتم و زمان آن ماجرا را از او نپرسیدم، اما میدانم که من بعد از سال ۲۵۰ از نزد آنان رفته بودم و سال ۲۵۱ در دوران وزارت عبیدالله بن سلیمان بازگشته بودم.
حنظله میگوید: پدرم را نیز دعوت کردم و او نیز این ماجرا را همراه من، از احمد شنید.۲۵
کنار رفتن پرده و رؤیت جمال آخرین حجت حق
ابی نعیم انصاری میگوید: دستهای از «مفوّضه»26 و «مقصّره»27 نزد کامل بن ابراهیم مدنی آمده بودند تا نزد امام عسکری(ع) بروند. کامل با خود گفت: من نیز از آن حضرت(ع) راجع به این فرمودهشان خواهم پرسید که:
وارد بهشت نمیشود مگر کسی که معرفت مرا بشناسد و آنچه را میگویم بگوید.۲۸
کامل میگوید: وقتی که بر سرورم ابامحمد(ع) وارد شدم به لباس لطیف و سفیدی که پوشیده بودند، نگاه کردم و با خود گفتم: ولی الله و حجت خدا خود، لباس لطیف میپوشند ولی ما را به مواسات (همراهی) با برادران امر، و از پوششی مانند آنچه خود پوشیدهاند، نهی میکنند!
امام(ع) تبسمی نمودند و فرمودند:
ای کامل! و من در حالیکه لباس را از بازویشان کنار زده بودند، آنرا مسح نمودم، (پوششی) سیاه و زبر بر پوست بدنشان قرار داشت.
آنگاه فرمودند:
این (زیرجامه) برای خداست، و این برای شما.۲۹
سلام دادم، و نزدیک دری که پردهای نازک آویخته بود نشستم. ناگاه بادی وزید و گوشه پرده کنار رفت، و نوجوانی چهارده ساله یا مانند آنرا که چون پارهای ماه بود، دیدم.
آن نوجوان خطاب به من فرمود:
ای کامل بن ابراهیم؛
از آن ندا به خود آمدم و به من الهام شد که بگویم: لبّیک سرورم؛ سپس فرمودند:
آیا نزد ولی خدا و حجت و باب او آمدهای که بپرسی: آیا وارد بهشت نمیشود جز آنکه شناخت تو را بشناسد و به آنچه میگویی بگوید؟۳۰
عرض نمودم: آری به خدا. فرمودند:
به خدا، در این صورت، وارد شوندگان [بهشت] اندک خواهند بود. به خدا دستهای وارد آن خواهند شده که به آنان «حقّیه» گفته میشود.۳۱
عرض نمودم: سرورم، آنان کیستند؟ فرمودند:
آنان دستهای هستند که از حبّشان نسبت به علی[ع] به حق او سوگند میخودند درحالیکه از حق و فضل او (نیز) آگاه نیستند.۳۳
سپس لحظهای سکوت نمودند، که درود خداوند بر ایشان باد، آنگاه فرمودند:
و آمدهای که درباره قول مفوضه پرسش نمایی؛ آنها دروغ گفتند؛ بلکه قلبهای ما ظرف خواست خداوند است. اگر او بخواهد ما میخواهیم. و خداوند میفرماید: «و نمیخواهید مگر آنکه خدا بخواهد».33و۳۴
سپس، آن پرده به حالت اول بازگشت و دیگر نتوانستم آنرا کنار بزنم. امام عسکری(ع) به من نگریستند و در حال تبسم فرمودند:
ای کامل، علت نشستنت چیست، در حالیکه حجت پس از من، نیاز تو را برآورده ساخت.۳۵
و من برخاستم و بیرون آمدم و دیگر آن نوجوان را ندیدم.
ابو نعیم میگوید: کامل را دیدم و از او راجع به این ماجرا پرسیدم، آنرا برایم باز گفت.۳۶
پینوشتها:
۱. لا یا عمّه ولکنّی أتعجّب منها.
۲. سیخرج منها ولدٌ کریم علی الله عزّ وجلّ الّذی یملأ الله به الأرض عدلاً و قسطاً کما ملئت جوراً وظلماً.
۳. إستأذنّى فی ذلک أبی(ع).
۴. یا حکیمه إبعثی نرجس إلی ابنی أبی محمّد.
۵. یا مبارکه إنّ الله تبارک و تعالی أحبّ أن یشرکک فی الأجر و یجعل لک فی الخیر نصیباً.
۶. جزاک الله یا عمّه خیراً.
۷. لا یا عمّتا، بیّتی اللّیله عندنا فإنّه سیولد اللّیله المولود الکریم علی الله عزّ وجلّ الّذى یحیی الله عزّ و جلّ به الأرض بعد موتها.
۸. من نرجس لا من غیرها.
۹. إذا کان وقت الفجر یظهر لک الحبل لأنّ مثلها مثل امّ موسی(ع) لم یظهر بها الحبل و لم یعلم بها أحد إلی وقت ولادتها، لأنّ فرعون کان یشقّ بطون الحبالی فی طلب موسی(ع)، و هذا نظیر موسی(ع).
۱۰. أقرئى علیها «إنّا أنزلناه فى لیلهالقدر».
۱۱. إرجعی یا عمّه فإنّک ستجدیها فی مکانها.
۱۲. اللّهمّ أنجزلی ما وعدتنی و أتمم لى أمرى و ثبّت و طأتی، و املأ الأرض بى عدلاً و قسطاً.
۱۳. یا عمّه ناولیه و هاتیه.
۱۴. إمضی به إلی أُمّه لترضعه و ردّیه إلیّ.
۱۵. واحفظه وردّه إلیْنا فى کلّ أربعین یوماً.
۱۶. أستودعک الله الّذی أودعته امّ موسی موسی.
۱۷. سوره قصص(۲۸)، آیه ۱۳.
۱۸. أسکتى فإنّ الرّضاع محرّم علیه إلّا من ثدیک و سیعاد إلیک کما ردّ موسی إلی امّه و ذلک قول الله عزّ و جلّ: «فرددناه إلی امّه کی تقرّ عینها ولا تحزن».
۱۹. هذا روح القدس الموکّل بالأئمّه یوفّقهم و یسدّدهم و یربّیهم بالعلم….
۲۰. إنّ أولاد الأنبیاء و الأصیاء إذا کانوا أئمّه ینشؤون بخلاف ما ینشؤ غیرهم، و إنّ الصّبیّ منّا إذا کان أتی علیه شهر کان کمن أتی علیه سنه، و إنّ الصّبیّ منّا لیتکلّم فی بطن امّه و یقرء القرآن و یعبد ربّه، عزّ و جلّ، [و] عند الرّضاع تطیعه الملائکه و تنزل علیه صباحاً و مساءً.
۲۱. هذا ابن نرجس و هذا خلیفتى من بعدى و عن قلیلٍ تفقدونى فاسمعى له و أطیعى.
۲۲. شیخ صدوق، ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین ابن بابویه، کمالالدین و تمام النعمه، باب ۴۲، ح۲. با استفاده از ترجمه منصور پهلوان.
۲۳. إنّ لصاحب هذا الأمر بیتاً یقال له: بیتالحمد، فیه سراج یزهر منذ یوم ولد إلی یوم یقوم بالسّیف لا یطفأ. النعمانی، ابن ابی زینب محمد بن ابراهیم بن جعفر، کتاب الغیبه، ص۳۹۲، ح ۳۱.
۲۴. این خانه همان بیت حضرت امام عسکری(ع) و زادگاه مبارک فرزند گرامیشان حضرت امام زمان(ع) میباشد.
۲۵. شیخ طوسی، ابی جعفر محمد بن الحسن الطوسی، کتاب الغیبه، ص۲۴۰، ح ۲۰۸.
۲۶. مفوّضه به فرقهای گفته میشود که میگویند خداوند زمام تمام امور را به ائمه(ع) واگذار نموده است.
۲۷. مقصّره به فرقهای گفته میشود که ائمه(ع) را از شأن ولایت تنزل داده و نقشی جز مانند انسانهای عادی در عالم برای آنان قائل نیستند.
۲۸. لا یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتی و قال بمقالتی.
۲۹. هذا لله و هذا لکم.
۳۰. جئت إلی ولیّ اللّه و حجّته و بابه تسأله هل یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتک و قال بمقالتک؟
۳۱. إذن والله یقلّ داخلها، والله إنّه لیدخلها قومٌ یقال لهم: «الحقّیّه».
۳۲. قومٌ من حبّهم لعلیٍّ یحلفون بحقّه و لایدرون ما حقّه و فضله.
۳۳. سوره انسان(۷۶)، آیه ۳۰.
۳۴. جئت تسأله عن مقاله الفوّضه، کذبوا، بل قلوبنا أوعیه لمشیّه الله، فإذا شاء شئنا، والله یقول: «و ما تشاؤون إلّا أن یشاء اللّه».
۳۵. یا کامل، ما جلوسک و قد انبأک بحاجتک الحجّه من بعدی.
۳۶. شیخ طوسی، محمد بن الحسن، همان، ص ۲۴۶، ح ۲۱۶؛ نیز الطبری(الآملی)، محمد بن جریر، دلائل الإمامه، ص ۲۷۳.