معجزات امام زمان(ع)-۴

سیدهاشم حسینی بحرانی

مترجم: ابوذر یاسری 

معجزات ولادت خاتم الاوصیا(ع) به روایت حکیمه خاتون
حیرت مردم در جستجوی امام(ع)
محمد بن عبدالله می‏گوید: پس از درگذشت ابومحمد امام عسکری(ع)، نزد حکیمه، دختر امام جواد(ع) رفتم تا درباره حجّت خدا و اختلاف مردم و حیرانی آنها درباره او پرسش کنم. گفت: بنشین، و من نشستم، سپس گفت: ای محمد! خدای تعالی، زمین را از حجتی ناطق و یا صامت خالی نمی‏گذارد و آنرا پس از حسن و حسین(ع) در دو برادر ننهاده است و این شرافت را مخصوص حسن و حسین(ع) ساخته و برای آنها عدیل و نظیری در روی زمین قرار نداده است جز اینکه خدای تعالی فرزندان حسین(ع) را بر فرزندان حسن(ع) برتری داده، همچنان که فرزندان هارون را بر فرزندان موسی به فضل نبوت برتری داد، گرچه موسی حجت بر هارون بود، ولی فضل نبوت تا روز قیامت در اولاد هارون است، به ناچار بایستی امت یک سرگردانی و امتحانی داشته باشند تا مبطلان از مخلصان جدا شوند و از برای مردم بر خداوند حجتی نباشد و اکنون پس از وفات امام حسن عسکری(ع)  دوره حیرت فرا رسیده است.
گفتم: ای بانوی من! آیا از برای امام حسن عسکری(ع)  فرزندی بود؟ تبسمی‌کرد و گفت: اگر امام حسن(ع) فرزندی نداشت، پس امام پس از وی کیست؟ با آنکه تو را گفتم که امامت پس از حسن و حسین(ع)  در دو برادر نباشد. گفتم: ای بانوی من! ولادت و غیبت مولایم(ع) را برایم بازگو.
گفت: آری، کنیزی داشتم که بدو نرجس می‏گفتند، روزی برادرزاده‏ام به دیدارم آمدند و به او نیک نظر کردند، به ایشان عرض کردم: سرورم! اگر دوستش دارید، او را به نزدتان بفرستم؟ فرمودند:
نه عمّه جان! امّا از او در شگفتم!۱
عرض نمودم: شگفتی شما از چیست؟ فرمود:
به زودی فرزندی از وی پدید ‏آید، که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را از عدل و داد آکنده ‏سازد، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد.۲
عرضه داشتم: ای آقای من! آیا او را نزد شما بفرستم؟ فرمودند:
از پدرم در این‏باره کسب اجازه کن.۳
می‌گوید: جامه پوشیدم و به منزل امام هادی(ع) درآمدم، سلام کردم و نشستم و ایشان خود آغاز سخن نمودند و فرمودند:
ای حکیمه! نرجس را نزد فرزندم ابی محمد بفرست.۴
عرض کردم: ای سرورم! برای همین منظور خدمت شما رسیدم تا در این‏باره کسب اجازه کنم، فرمودند:
ای مبارکه! خدای تعالی دوست دارد که تو را در پاداش این کار شریک کند و بهره‏ای از خیر برایت قرار دهد.۵
حکیمه می‌گوید: بی‌درنگ به منزل برگشتم و نرجس را آراستم و در اختیار ابو محمد(ع) قرار دادم و پیوند آنها را در منزل خود برقرار کردم و چند روزی نزد من بودند، سپس نزد پدرشان رفتند و او را نیز همراهشان روانه کردم.
امام هادی(ع) در گذشتند و ابو محمد(ع) بر جای پدر نشستند و من همچنان که به دیدار پدرشان می‏رفتم به دیدار ایشان نیز می‏رفتم. روزی نرجس به سویم آمد تا کفش مرا برگیرد و گفت: ای بانوی من کفش خود را به من ده! گفتم: بلکه تو سرور و بانوی منی، به خدا سوگند که کفش خود را به تو نمی‏دهم تا آنرا برگیری و اجازه نمی‏دهم که مرا خدمت کنی، بلکه من به روی چشم، تو را خدمت می‏کنم. ابومحمد(ع) این سخن را شنیدند و فرمودند:
ای عمّه! خدا به تو جزای خیر دهد.۶
تا هنگام غروب آفتاب نزدشان بودم، و آن جاریه را بانگ زدم که لباسم را بیاورد تا بازگردم! امام(ع) فرمودند:
نه، عمّه جان! امشب را نزد ما بمان که در این شب آن مولودی که نزد خدای تعالی گرامی است و خداوند به واسطه او زمین را پس از مردنش زنده می‏کند، متولد خواهد شد.۷
عرض کردم: ای سرورم! از چه کسی متولد خواهد ‏شد در حالی که من در نرجس آثار بارداری نمی‏بینم، فرمودند:
 از همان نرجس نه از دیگری.۸
حکیمه می‏گوید: نزد نرجس رفتم و پشت و شکم او را وارسی کردم، اما آثار بارداری در او ندیدم، به نزد امام(ع) بازگشتم و کار خود را به ایشان گزارش کردم. تبسمی نمودند و فرمودند:
به هنگام طلوع فجر آثار بارداری برایت نمودار خواهد شد، زیرا مثل او مثل مادر موسی(ع) است که آثار بارداری در او ظاهر نگردید و کسی تا وقت ولادتش از آن آگاه نشد، زیرا فرعون در جست‌وجوی موسی شکم زنان باردار را می‏شکافت و این نیز نظیر موسی(ع) است.۹
تلاوت قرآن در رحم مادر و پس از ولادت
نزد نرجس بازگشتم و کلام امام(ع) را بدو گفتم و از حالش پرسیدم، گفت: ای بانوی من! در خود چیزی (از آن) نمی‏بینم. حکیمه می‌گوید: تا طلوع فجر مراقب او بودم و او پیش روی من خوابیده بود و از این پهلو به آن پهلو نمی‏رفت تا چون آخر شب و هنگام طلوع فجر فرا رسید هراسان از جا برخاست و من او را در آغوش گرفتم و بر او «اسم الله» می‏خواندم، ابو محمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
سوره قدر را بر او بخوان!۱۰
و من آغاز به تلاوت کردم و گفتم: حالت چگونه است؟ گفت: امری که مولایم خبر داد در من نمایان شده است و من همچنان که فرموده بودند بر او می‏خواندم و جنین در شکم مادر به من پاسخ می‏داد و مانند من قرائت می‏کرد و بر من سلام نمود.
حکیمه می‏گوید: من از آنچه شنیدم هراسان شدم اما ابومحمد(ع) بانگ برآوردند:
از امر خدای تعالی در شگفت مباش، خدای تعالی ما را در خردی به سخن درآورَد و در بزرگی حجت خود در زمین قرار دهد.
هنوز سخن امام(ع) تمام نشده بود که نرجس از دیدگانم پنهان شد و او را ندیدم گویا پرده‏ای بین من و او افتاده بود و فریاد کنان به نزد ابومحمد(ع) دویدم، ایشان فرمودند:
عمّه! برگرد، او را در مکانش خواهی یافت.۱۱
می‌گوید: بازگشتم و طولی نکشید که مانع برداشته شد و دیدم نوری نرجس را فراگرفته است که توان دیدن آنرا ندارم و آن نوزاد مبارک(ع) را دیدم که روی به سجده و دو زانو را بر زمین نهاده است و دو انگشت سبابه خود را بلند کرده، می‏گوید:
شهادت می‌دهم که خدایی جز الله نیست (یکتاست و شریکی ندارد) و آنکه جدم محمد‍‍[ص] رسول خدا و پدرم امیرالمؤمنین[ع] و سپس امامان را یکایک برشمرد تا به خودش رسید.
سپس فرمود:
بار الها! آنچه را به من وعده فرمودی، محقق‌ساز، و  امر مرا به انجام رسان و گامم را استوار ساز و زمین را به واسطه من پر از عدل و داد گردان.۱۲
ابومحمد(ع) بانگ برآوردند و فرمودند:
عمه او را بیاور و به من برسان.۱۳
او را برگرفتم و به جانب امام(ع) بردم، و چون او در میان دو دست من بود و مقابلشان قرار گرفتم بر پدر خویش سلام نمود و امام(ع) او را از من ستاندند و زبان خود را در دهان طفل گذاشتند و او آنرا مکید، سپس فرمود:
او را نزد مادرش ببر تا بدو شیر دهد، آنگاه نزد من بازگردان.۱۴
پرواز پرندگان و بالا بردن مولود مبارک به آسمان
نوزاد را به مادرش رساندم و وی بدو شیر داد، و بعد از آن او را نزد ابومحمد(ع) بازگردانیدم، در حالی که پرندگانی بر بالای سرش در پرواز بودند. امام(ع) به یکی از آنها فرمودند:
او را برگیر و نگاهدار و هر چهل روز یک‌بار به نزد ما بازگردان.۱۵
آن پرنده او را برگرفت و به آسمان برد و پرندگان دیگری نیز به دنبال او بودند، شنیدم که ابومحمد(ع) می‏فرمودند:
تو را به خدایی سپردم که مادر موسی، موسی را به او سپرد.۱۶
آنگاه نرگس گریست و امام(ع) بدو فرمودند:
خاموش باش که شیرخوردن، جز از پستان تو برای او حرام است و به زودی نزد تو باز گردد همچنان که موسی به مادرش بازگردانیده شد و این قول خدای تعالی است که: «پس او را نزد مادرش برگردانیدیم تا چشمان آن زن روشن گردد و  غمگین نباشد».17و۱۸
عرض کردم: این پرنده چه بود؟ فرمودند:
این روح‏القدس است که بر امامان(ع) گمارده شده است، آنان را موفق و مسدد می‏دارد و به آنها علم می‏آموزد.۱۹
    حکیمه می‏گوید: پس از چهل روز آن کودک برگردانیده شد و برادرزاده‏ام به دنبال من فرستاد و مرا فراخواند و بر او وارد شدم و به ناگاه دیدم که همان کودک است که به قامت راه می‏رود. عرض نمودم: سرورم! آیا این کودک دو ساله نیست؟ تبسمی نمودند و فرمودند:
فرزندان انبیاء و اوصیاء اگر امام باشند به خلاف دیگران نشو و نما کنند، و کودک یک ماهه ما به مانند کودک یک‏ساله باشد و کودک ما در رحم مادرش سخن می‏گوید و قرآن تلاوت می‏کند و خدای تعالی را می‏پرستد و هنگام شیرخوارگی ملائکه او را فرمان می‏برند و صبح و شام بر وی فرود می‏آیند.۲۰
پیوسته آن کودک را هر چهل روز یک‌بار می‏دیدم تا آنکه چند روز پیش از رحلت ابومحمّد(ع) او را دیدم که مردی بود و او را نشناختم و به برادرزاده‏ام عرض کردم: این مردی که فرمان می‏دهید در مقابلش بنشینم کیست؟ فرمودند:
این، پسر نرجس است و او جانشین پس از من است و به زودی مرا از دست می‏دهید، پس بدو گوش فرادار و فرمانش ببر.۲۱
پس از چند روز امام عسکری(ع) رحلت فرمودند و مردم چنان‏که می‏بینی پراکنده شده‌اند و به خدا سوگند که من هر صبح و شام آن حضرت(ع) را می‏بینم و مرا از آنچه می‏پرسید آگاه می‏کند و من نیز شما را مطلع می‏کنم و به خدا سوگند که گاهی می‏خواهم از او پرسشی کنم و او نپرسیده پاسخ می‏دهد و گاهی امری بر من وارد می‏شود و همان ساعت پرسش نکرده از ناحیه او جوابش صادر می‏شود. شب‏گذشته مرا از آمدن تو با خبر ساخت و فرمود که تو را از حقیقت آگاه سازم.
محمّد بن عبدالله، راوی این حدیث، می‏گوید: به خدا سوگند، حکیمه اموری را به من خبر داد که جز خدای تعالی کسی از آن مطلع نیست و دانستم که آن صدق و عدل و از جانب خداوند است، زیرا خدای تعالی او را به اموری آگاه کرده است که هیچ یک از خلایق را بر آنها آگاه نفرموده است.۲۲
 
«بیت‏الحمد» درخشنده امام(ع)
مفضل می‏گوید: از امام صادق(ع) شنیدم که فرمودند:
صاحب‌الأمر(ع) خانه‏ای دارد که به «بیت‏الحمد» معروف است. درون آن چراغی روشن است که از روز ولادتش تا روز قیامتش خاموش نمی‏گردد.۲۳
 
پیرزنی که در ولادت حضرت (ع) حضور داشت.
حنظله بن زکریا می‌گوید: احمد بن بلال کاتب از اهل سنت و ناصبی بود، اما به سبب آشنایی‌اش طبق عادت عراقی‏ها، نسبت به من ابراز محبت می‏کرد و وقتی مرا می‏دید، می‏گفت: آیا خبری داری که ما را فرحناک کند یا آنکه من جریانی برایت نقل کنم؟ من تغافل می‏کردم تا آنکه در جایی من و او تنها بودیم و از او راجع به آن ماجرا سؤال کردم که برایم بازگوید، گفت: خانه ما در سامرا، رو به روی خانه ابن الرضا۲۴ [حضرت امام جواد(ع)] بود. من به علت مسافرت، مدتی طولانی، از آن خانه دور و در قزوین و غیر آن ساکن بودم. و چنان پیش آمد که بازگردم. وقتی که بازگشتم، آنچه را در سامرا به‏جای گذاشته بودم، از دستم رفته بود، و پیرزنی که خدمتکار من بود، و دخترش در آن خانه بودند. او مثل همان ایام، فردی خویشتندار بود و دروغ نمی‏گفت، همچنین ما خدمتکارانی داشتیم که در آن خانه مانده بودند و چند روزی نزد آنان بودم. وقتی ‏خواستم از سامرا برگردم، آن پیرزن گفت: چرا اینقدر برای رفتن عجله‏داری، در حالی‏که مدت زیادی نزد ما نبودی؟ نزد ما بمان که از حضورت خوشحال شویم.
از روی استهزاء به او گفتم: می‏خواهم به کربلا بروم (زیرا مردم داشتند به مناسبت نیمه شعبان یا روز عرفه به زیارت می‏رفتند). پیرزن گفت: فرزندم، از تو به خدا پناه می‏برم که بخواهی با این گفته، آنان (خاندان اهل بیت(ع)) را کوچک بشماری یا تمسخر نمایی و من تو را از ماجرایی آگاه می‏کنم که دو سال، بعد از رفتن تو برایم اتفاق افتاد.
من در همین خانه، نزدیک دالان خوابیده بودم و  دخترم نیز همراه من بود، و بین خواب و بیداری بودم که مردی نیکوروی، با لباس‏های نظیف و بویی‏خوش وارد شد و گفت: ای فلانه، هم اینک شخصی از نزدیکان می‏آید که تو را (به جایی) ببرد، از رفتن با او، خودداری مکن و مترس؛ من ترسیدم و دخترم را صدا زدم و به او گفتم: آیا فهمیدی که کسی داخل خانه شود؟ گفت: نه؛ خدا را یاد کردم و خوابیدم. دوباره همان مرد آمد و مثل همان گفته را به من فرمود باز ترسیدم و دخترم را صدا زدم، گفت: هیچ‏کس وارد خانه نشده، خدا را یاد کن و نترس. (خدا را) یاد کردم و خوابیدم.
وقتی که آن مرد، برای سومین بار آمد، و گفته‌اش را تکرار کرد، صدای دقّ الباب را شنیدم، پشت در رفتم و گفتم: که هستی؟ گفت: بازکن و نترس. سخنش را فهمیدم و در را باز کردم. غلامی‌بود که همراه خود چادری (پوششی) داشت. گفت: بیا، بعضی از نزدیکان به تو نیاز مهمی دارند، سپس سرم را با آن پوشاند و مرا وارد خانه‌ای ساخت. من آن خانه را می‏شناختم، طنابی پارچه‏ای وسط اتاق بود و مردی کنار آن نشسته بود. غلام، کنار آن را بالا گرفت و من داخل شدم. زنی در حال زایمان بود و زنی پشت سر او مانند قابله نشسته بود.
زن گفت: به ما در این کاری که بدان مشغولیم کمک کن، و من او را مانند دیگران علاج کردم، و چیزی نگذشت که نوزاد به دنیا آمد. او را در حالی که سالم بود، بر روی دست گرفتم و سرم را از کنار پارچه بیرون بردم و مردی را که آنجا نشسته بود، بشارت دادم. به من گفت: بانگ نزن. همین که صورتم را به طرف نوزاد برگرداندم، او را ندیدم. زنی که آنجا نشسته بود، گفت: بانگ نزن و آن خادم، دستم را گرفت و سرم را پوشاند و از خانه خارج ساخت و مرا به خانه‏ام بازگرداند و کیسه پولی به من داد و گفت: هیچ‏کس را از آنچه دیدی، آگاه مکن.
داخل خانه رفتم و در حالی‏که دخترم در خواب بود به رختخواب بازگشتم. سپس او را بیدار کردم و پرسیدم، آیا از رفت و آمدم مطلع شدی؟ گفت: نه. کیسه را گشودم، ده دینار درون آن بود.
من تا به حال این ماجرا را برای هیچ‏کس بازگو نکرده‏ام. وقتی آن کلام را از روی استهزاء به زبان آوردی، این را از روی دلسوزی به تو گفتم. این خاندان، نزد خدای عزوجل شأن و منزلتی بزرگ دارند و هرچه می‏گویند، حق است.
احمد بن بلال (ناصبی) گفت: از گفته‏اش تعجب کردم و آنرا به سخره گرفتم و زمان آن ماجرا را از او نپرسیدم، اما می‏دانم که من بعد از سال ۲۵۰ از نزد آنان رفته بودم و سال ۲۵۱ در دوران وزارت عبیدالله بن سلیمان بازگشته بودم.
حنظله می‏گوید: پدرم را نیز دعوت کردم و او نیز این ماجرا را همراه من، از احمد شنید.۲۵
 
کنار رفتن پرده و رؤیت جمال آخرین حجت حق
ابی نعیم انصاری می‏گوید: دسته‏ای از «مفوّضه»26 و «مقصّره»27 نزد کامل بن ابراهیم مدنی آمده بودند تا نزد امام عسکری(ع) بروند. کامل با خود گفت: من نیز از آن حضرت(ع) راجع به این فرموده‏شان خواهم پرسید که:
وارد بهشت نمی‏شود مگر کسی که معرفت مرا بشناسد و آنچه را می‏گویم بگوید.۲۸
کامل می‏گوید: وقتی که بر سرورم ابامحمد(ع) وارد شدم به لباس لطیف و سفیدی که پوشیده بودند، نگاه کردم و با خود گفتم: ولی الله و حجت خدا خود، لباس لطیف می‏پوشند ولی ما را به مواسات (همراهی) با برادران امر، و از پوششی مانند آنچه خود پوشیده‏اند، نهی می‏کنند!
امام(ع) تبسمی نمودند و فرمودند:
ای کامل! و من در حالی‏که لباس را از بازویشان کنار زده بودند، آنرا مسح نمودم، (پوششی) سیاه و زبر بر پوست بدن‏شان قرار داشت.
آنگاه فرمودند:
این (زیرجامه) برای خداست، و این برای شما.۲۹
سلام دادم، و نزدیک دری که پرده‏ای نازک آویخته بود نشستم. ناگاه بادی وزید و گوشه پرده کنار رفت، و نوجوانی چهارده ساله یا مانند آنرا که چون پاره‏ای ماه بود، دیدم.
آن نوجوان خطاب به من فرمود:
ای کامل بن ابراهیم؛
از آن ندا به خود آمدم و به من الهام شد که بگویم: لبّیک سرورم؛ سپس فرمودند:
آیا نزد ولی خدا و حجت و باب او آمده‏ای که بپرسی: آیا وارد بهشت نمی‏شود جز آنکه شناخت تو را بشناسد و به آنچه می‏گویی بگوید؟۳۰
عرض نمودم: آری به خدا. فرمودند:
به خدا، در این صورت، وارد شوندگان [بهشت] اندک خواهند بود. به خدا دسته‏ای وارد آن خواهند شده که به آنان «حقّیه» گفته می‏شود.۳۱
عرض نمودم: سرورم، آنان کیستند؟ فرمودند:
آنان دسته‏ای هستند که از حبّ‏شان نسبت به علی[ع] به حق او سوگند می‏خودند درحالی‌که از حق و فضل او (نیز) آگاه نیستند.۳۳
سپس لحظه‏ای سکوت نمودند، که درود خداوند بر ایشان باد، آنگاه فرمودند:
و آمده‏ای که درباره قول مفوضه پرسش نمایی؛ آنها دروغ گفتند؛ بلکه قلب‏های ما ظرف خواست خداوند است. اگر او بخواهد ما می‏خواهیم. و خداوند می‏فرماید: «و نمی‏خواهید مگر آنکه خدا بخواهد».33و۳۴
سپس، آن پرده به حالت اول بازگشت و دیگر نتوانستم آنرا کنار بزنم. امام عسکری(ع) به من نگریستند و در حال تبسم فرمودند:
ای کامل، علت نشستنت چیست، در حالی‌که حجت پس از من، نیاز تو را برآورده ساخت.۳۵
و من برخاستم و بیرون آمدم و دیگر آن نوجوان را ندیدم.
ابو نعیم می‏گوید: کامل را دیدم و از او راجع به این ماجرا پرسیدم، آنرا برایم باز گفت.۳۶
 
پی‌نوشت‌ها:
۱. لا یا عمّه ولکنّی أتعجّب منها.
۲. سیخرج منها ولدٌ کریم علی الله عزّ وجلّ الّذی یملأ الله به الأرض عدلاً و قسطاً کما ملئت جوراً وظلماً.
۳. إستأذنّى فی ذلک أبی(ع).
۴. یا حکیمه إبعثی‏ نرجس إلی ابنی أبی محمّد.
۵. یا مبارکه إنّ الله تبارک و تعالی أحبّ أن یشرکک فی الأجر و یجعل لک فی الخیر نصیباً.
۶. جزاک الله یا عمّه خیراً.
۷. لا یا عمّتا، بیّتی اللّیله عندنا فإنّه سیولد اللّیله المولود الکریم علی الله عزّ وجلّ الّذى یحیی الله عزّ و جلّ به الأرض بعد موتها.
۸. من نرجس لا من غیرها.
۹. إذا کان وقت الفجر یظهر لک الحبل لأنّ مثلها مثل امّ موسی(ع) لم یظهر بها الحبل و لم یعلم بها أحد إلی وقت ولادتها، لأنّ فرعون کان یشقّ بطون الحبالی فی طلب موسی(ع)،   و هذا نظیر موسی(ع).
۱۰. أقرئى علیها «إنّا أنزلناه فى لیلهالقدر».
۱۱. إرجعی یا عمّه فإنّک ستجدیها فی مکانها.
۱۲. اللّهمّ أنجزلی ما وعدتنی و أتمم لى أمرى و ثبّت و طأتی، و املأ الأرض بى عدلاً و قسطاً.
۱۳. یا عمّه ناولیه و هاتیه.
۱۴. إمضی به إلی أُمّه لترضعه و ردّیه إلیّ.
۱۵. واحفظه وردّه إلیْنا فى کلّ أربعین یوماً.
۱۶. أستودعک الله الّذی أودعته امّ موسی موسی.
۱۷. سوره قصص(۲۸)، آیه ۱۳.
۱۸. أسکتى فإنّ الرّضاع محرّم علیه إلّا من ثدیک و سیعاد إلیک کما ردّ موسی إلی امّه و ذلک قول الله عزّ و جلّ: «فرددناه إلی امّه کی تقرّ عینها ولا تحزن».
۱۹. هذا روح القدس الموکّل بالأئمّه یوفّقهم و یسدّدهم و یربّیهم بالعلم….
۲۰. إنّ أولاد الأنبیاء و الأصیاء إذا کانوا أئمّه ینشؤون بخلاف ما ینشؤ غیرهم، و إنّ الصّبیّ منّا إذا کان أتی علیه شهر کان کمن أتی علیه سنه، و إنّ الصّبیّ منّا لیتکلّم فی بطن امّه و یقرء القرآن و یعبد ربّه، عزّ و جلّ، [و] عند الرّضاع تطیعه الملائکه و تنزل علیه صباحاً و مساءً.
۲۱. هذا ابن نرجس و هذا خلیفتى من بعدى و عن قلیلٍ تفقدونى فاسمعى له و أطیعى.
۲۲. شیخ صدوق، ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین ابن بابویه، کمال‌الدین و تمام النعمه، باب ۴۲، ح۲. با استفاده از ترجمه منصور پهلوان.
۲۳. إنّ لصاحب هذا الأمر بیتاً یقال له: بیت‏الحمد، فیه سراج یزهر منذ یوم ولد إلی یوم یقوم بالسّیف لا یطفأ. النعمانی، ابن ابی زینب محمد بن ابراهیم بن جعفر، کتاب الغیبه، ص۳۹۲، ح ۳۱.
۲۴. این خانه همان بیت حضرت امام عسکری(ع) و زادگاه مبارک فرزند گرامی‌شان حضرت امام زمان(ع) می‌باشد.
۲۵. شیخ طوسی، ابی جعفر محمد بن الحسن الطوسی، کتاب الغیبه، ص۲۴۰، ح ۲۰۸.
۲۶. مفوّضه به فرقه‌ای گفته می‌شود که می‌گویند خداوند زمام تمام امور را به ائمه(ع) واگذار نموده است.
۲۷. مقصّره به فرقه‌ای گفته می‌شود که ائمه(ع) را از شأن ولایت تنزل داده و نقشی جز مانند انسان‌های عادی در عالم برای آنان قائل نیستند.
۲۸. لا یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتی و قال بمقالتی.
۲۹. هذا لله و هذا لکم.
۳۰. جئت إلی ولیّ اللّه و حجّته و بابه تسأله هل یدخل الجنّه إلّا من عرف معرفتک و قال بمقالتک؟
۳۱. إذن والله یقلّ داخلها، والله إنّه لیدخلها قومٌ یقال لهم: «الحقّیّه».
۳۲. قومٌ من حبّهم لعلیٍّ یحلفون بحقّه و لایدرون ما حقّه و فضله.
۳۳. سوره انسان(۷۶)، آیه ۳۰.
۳۴. جئت تسأله عن مقاله الفوّضه، کذبوا، بل قلوبنا أوعیه لمشیّه الله، فإذا شاء شئنا، والله یقول: «و ما تشاؤون إلّا أن یشاء اللّه».
۳۵. یا کامل، ما جلوسک و قد انبأک بحاجتک الحجّه من بعدی.
۳۶. شیخ طوسی، محمد بن الحسن، همان، ص ۲۴۶، ح ۲۱۶؛ نیز الطبری(الآملی)، محمد بن جریر، دلائل الإمامه، ص ۲۷۳.

همچنین ببینید

به ما نگفتند…

سید مهدی شجاعیگفتند: تو که بیایی خون به پا می کنی،جوی خون به راه می اندازی و از کشته پشته می سازی و ما را از ظهور تو ترساندند.درست مثل اینکه ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *