شعر و ادب

 گل همیشه بهارم

سید مصطفی موسوی گرمارودی

گل همیشه بهارم، ببین خزان باقی است
خراش صاعقه بر چهر آسمان باقی است

حدیث سیلی توفان به چهره گل سرخ
هنوز بر دهن یاس و ارغوان باقی است

ز ابر فتنه تگرگی که ریخت بر سرما
هزار غنچه پرپر به بوستان باقی است

نشان مرگ و بلا بود در کویر سکوت
غریو رعد که در گوش هر کران باقی است

شکست کشتن امن از شقاوت توفان
به روی آب فقط دست بادبان باقی است

هزار سال گذشت و ز تازیانه برق
شیار زخم بر اندام ناروان باقی است

پرندگان بهاری ز باغ کوچیدند
به روی شاخه نشانی ز آشیان باقی است

امید رویش گل را خزان ربود ز باغ
امید رجعت سرسبز باغبان باقی است

گل همیشه بهارم غدیر آمده است
شراب کهنه ما در خم جهان باقی است

خدای گفت که «اکملتُ دینَکُمْ» آنک
نوای گرم نبی در رگ زمان باقی است

قسم به خون گل سرخ در بهار و خزان
ولایت علی و آل، جاودان باقی است

گل همیشه بهارم بیا که آیه عشق
به نام پاک تو در ذهن مردمان باقی است

 

 

 

 

صهبای غدیر

 

 

نجومی خراسانی

ای یار پریچهر من، ای طالع فیروز
از خمّ غدیر آر مرا باده غم سوز
بازآ و بزن نغمه‌ای از پرده نوروز
از باده بیا چهره چون ماه برافروز
    کامروز بود شاد دل خلق سراسر

امروز که من مست ز صهبای غدیرم
از عالم لاهوت رسیده‌ست سفیرم
مدهوش ز پیغام دل آرای بشیرم
من شیفته آن شه افلاک سریرم
    آن کس که خدا بود وِرا حامی و یاور

ای ساقی مستان ره عشق هلا، قم
برخیز و بده باده سرشار از آن خم
کامروز جهان گشته ز فیضش به ترنّم
«الیومَ لکُمْ دینکُمْ اتممتُ علیکُمْ»
    راضی است از این مستی ما حضرت داور

جبریل به فرمان خدا سوی زمین شد
آوای شعف تا فلک و عرش برین شد
دست همه با دست خداوند قرین شد
احباب همه شاد و دل خصم غمین شد
    زیرا که علی بنشست برجای پیمبر

آنان که رهی جز ره عشّاق نپویند
از بحر کرم جز گهر مهر نجویند
جز ذکر علی در همه احوال نگویند
مانند خلیل از همه جا دست بشویند
           بی‌باک گذارند قدم جانب آذر

من بیم ز اعدای بداندیش ندارم
جز مهر تو جانا به دل خویش ندارم
با لطف تو اندوه کم و بیش ندارم
از جنّت و دوزخ غم و تشویق ندارم
    حبّ تو مرا بس بود ای ساقی کوثر

 

 

 

مادر دریاها

 

حسین امیری

رفتگان برگردند و نیامدگان شتاب کنند! در این نقطه تاریخ و در آبگیر آرزوی رسول الله (ص)، آینده اسلام رقم می‏خورد. این آبگیر خشک، مادر دریاهاست و استسقای عشق را چاره‏ای جز «غدیر» نیست.
 اینجا بایستید و آه بکشید و بخندید و پای بکوبید و گریه کنید؛ زندگی فاصله گریه و خنده است و اینجا خنده‏ها و گریه‏های تاریخ رقم می‏خورد.
شادی امروز، آیه‏ای برای فرداست. جشن غدیر، فریاد غربت علی است؛ فریاد حقانیت فاطمه.
اینجا آینده اسلام رقم زده می‏شود.
بشتابید! زود، دیر می‏شود، اگر نفروشید دل را و نخرید ولای علی را، دچار سقیفه می‏شوید.
بشتابید! دروازه بهشت اینجا باز می‏شود. بشتابید تا غدیر تمام نشده.

 

 

 

در غدیر بود که…

 حمزه کریم‏خانی

غدیر، سفره‏ای است که برای تمامی‌گل‏ها پهن کرده‏اند.
غدیر، گلبانگ عاشقانه و جاودانه هستی است.
غدیر، یک اتفاق ساده نیست؛ یک گزینش رحمانی است.
غدیر، یک کلمه نیست، یک برکه نیست؛ یک دریاست؛ رمزی است بین خدا و انسان.
غدیر، گل همیشه بهار زندگی است. دریایی بی‏کرانه است؛ جاری بر جان‏های پاک و اندیشه‏های تابناک.
غدیر، تجلی خواست خالق، روح آفرینش، برانگیزاننده ستایش و دست‏های بلندی است که انسان خاکی را به افلاک می‏کشاند.
غدیر، ریزش باران الطاف رحمانی بر گلزار جان‏های تشنه است.
غدیر، برکت همه احساس‏های معنوی و دریای جاری خیرات نبوی است.
در غدیر بود که تیرگی‏ها فراری شدند و نورانیت محض، خودنمایی کرد.
در غدیر بود که قیافه ایمان، تماشایی شد و شاخه‏های عشق، بر تن ایمان رویید.
در غدیر بود که درخت هستی، به کمال رسید.
در غدیر بود که قرابت انسان با خدا آشکار شد.
در غدیر بود که نیلوفر عشق، بر گرد محور زمین پیچید.
در غدیر بود که جوانه جاودانه ولایت، عاشقانه سر بر کشید.

 

 

 

پرده آخر

 

 خدیجه پنجی
 
 صحنه تاریخ، آماده؛ شروع داستان
 تک‏تکِ نقش‏آفرینانش عزیز و مهربان
 یک نمایشنامه زیبا و جالب، خواندنی
 کارگردان توانایش، خدای مهربان
 پرده اول: صدای مبهم یک قافله
 می‏شکافد سینه خشک کویری ناتوان
 بوی باران، بوی ناب اتفاقی بی‏نظیر
 عطر آواز ملایک در سکوت کاروان
 منبری بسیار ساده، پله پله تا خدا
 ایستاده قلب عالم بر بلندای جهان
 چشم‏ها خاموش، سرشار از سؤالاتی شگفت
 هان! چه می‏خواهد بگوید خاتم پیغمبران
 می‏گشاید لب، به بسم الله رحمن الرحیم
 می‏برد بالای سر، دست ولایت ناگهان…
  پرده دوم: صدای همهمه، باران نور
 رقص و آواز و شمیم هلهله در آسمان
 روزگار از شوق فریاد «علی» سر می‏دهد
 با ولایت بیعتی جاوید می‏بندد زمان
     پرده آخر؛ کسی از نسل تاریخ غدیر
 می‏رسد با ذوالفقاری، انتهای داستان

 

 

 

غدیریه

 

 محمدکاظم بدرالدین

  اُنس
 خلوصی دارد آبی رنگ و یکتا
 زبانزد گشته از یک اُنسِ زیبا
 خدا می‏داند و بس، برکه خُم
 چه حالی می‏کند با عشق مولا
 
جام ولا(۱)
 دو روزِ نیستی، هستم کن ای عشق
 رهایم نه، که پابستم کن ای عشق
 خُمار آلوده حقم بیا باز
 به جامی از علی مستم کن ای عشق
 
جام ولا(۲)
 سبو مست از لبِ فرزانه‏ات شد
 «غدیر» آمد پُر از «خُم» خانه‏ات شد
 خدا را شکر از این دل، چون سرانجام
 سرِ عقل آمد و دیوانه‏ات شد

 دلنواز
 تحیر زاده شد در اهل بینش
 خدا تعریف شد با این گزینش
 … وَ یادِ دلْ‏نوازش ناتمام است،
 علی مردِ تمامِ آفرینش

 علی، جمع اضداد
 بسوزان دیده، دیگر‌بین شو ای دل
 در این بُستان، شگفتی چین شو ای دل
 شگفتی، جمعِ اضدادی است، آری
 ز شورِ «یا علی» شیرین شو ای دل
 

ماهنامه موعود شماره ۶۰ 

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *