از پس ابرها
مرضیه دیبایی
ساعتها میگفتند صبح شده، مردم خمیازه میکشیدند و از پشت پنجرههای بخار گرفته بیرون را نگاه میکردند هنوز هوا روشن نشده بود ولی ساعتها میگفتند صبح شده، مردم از رختخواب بیرون میآمدند، مهتابیها و لوسترها را روشن میکردند، بخاریها و شوفاژها را گرمتر میکردند، پیچ رادیو را میچرخاندند:
«امروز هوا تاریکه و خیلی هم سرد ولی بیاین با نوشیدن یک چای داغ، با یک لبخند، با شنیدن یک موسیقی شاد گرم بشیم، هوا رو روشن کنیم، ما میتونیم گرما رو، روشنی رو به خونههامون بیاریم؛ یک چای داغ، یک لبخند، یک موسیقی شاد…».
مردم خمیازه میکشیدند، صبحانه میخوردند و بعد به هم میگفتند:«هوا چقدر تاریکه، چقدر سرده امروز.»!! دستهایشان را به هم میمالیدند، کاپشنها را روی پولیورهایشان میپوشیدند، کلاهها را تا جلوی چشمهایشان پایین میکشیدند، شال گردنها را دور گردنشان میانداختند، دستکشها را دست میکردند و بعد باز به هم میگفتند:
«هوا چقدر تاریکه، چقدر سرده امروز»!!
میرفتند طرف ماشینهایشان، شیشهها کیپ کیپ بود و لایهای از یخ روی آن را پوشانده بود، درِ ماشین را باز میکردند و مینشستند و بعد از کلی استارت زدن، راه میافتادند، بخاری ماشین را روشن میکردند، جاده با نور ماشینها کمی روشن میشد، جادهای که سُر بود؛ چرخها با داشتن زنحیر باز هم مستقیم حرکت نمیکرد.
تنها جوانی سر را بالا گرفته بود و به آسمان نگاه میکرد، کسی به او گفت:
اتاق انتظار
مرضیه دیبایی
کنار در نوشته بود: «اتاق انتظار».
در نیمه باز بود. رفت تو، اتاق پر بود از جمعیّت: عدهای نشسته، عدهای سرپا ایستاده. تلویزیون رنگی بزرگی هم، همراه با آهنگی بلند، تبلیغات تجاری پخش میکرد.
رفت و گوشهای ایستاد، جوان کناریش عینکی به چشم داشت و کتابی به دست که مطالعهاش میکرد. پیرمردی روی مبل نشسته بود و دانههای تسبیح را میچرخاند و زیر لب چیزی میگفت و گهگاه به دختر بچهای که ادای تبلیغاتچی تلویزیون را در میآورد و همراه با آهنگش دِلی دِلی میکرد، لبخند میزد.
آن طرف، دو تا خانم برای هم چیزی تعریف میکردند و هی صورتشان را زیر چادر میپوشاندند و میخندیدند. کنارشان دختری که انگشتهای لاکزده پایش از جلوی کفشهای بندی در آمده بود به تابلوی روبرویش نگاه میکرد و زل زده بود به جملهی درشت زیر تابلو: «فرزند کمتر، زندگی بهتر».
آقایی به سرعت آدامس میجوید و با یکی از انگشتانش به دسته مبل میزد و هی پاهایش را تکان میداد. پسری با موهای چرب، گوشی واکمن در گوشش بود و میخ شده بود به آن دختر بیجوراب.
زنی کنار شوهرش نشسته و بچهاش را بغل زده بود، مرد بچهاش را قلقلک میداد و به ازای هر خنده بچه پفکی در دهانش میگذاشت….
یکی گفت: «اون کانال بیارین فوتبال داره.»
مرد کشدار: «اوفّی» گفت و سرش را انداخت پایین. شنیده بود: بهترین دکتر است، واقعاً در کارش خبره است، خیلیها دوست دارند ببینندش، تا به حال نشده مریضی بیاید پیشش و خوب نشود.
در ذهن، یکی یکی دردهایش را به دکتر گفت و کلی با او درد دل کرد، پاهایش درد گرفته، اما مجبور بود تحمل کند. سرش را بالا آورد. جوان کناریش هنوز داشت مطالعه میکرد ولی بیشتریها مشغول تماشای فوتبال بودند. کسی آمد و گفت: «دکتر امروز هم نمیآید».
دو سه نفر بیرون رفتند اما خیلیها
ماهنامه موعود شماره ۶۲