محمد حسن سیف اللهی
بخش پایانی
در سال ۱۳۷۳ هجری شمسی قضیه و داستانی از مرحوم آقا شیخ مرتضی زاهد را از زبان حضرت آیتالله العظمیبهجت در دفترچهای یادداشت کرده بودم. این قضیه را در اولین جمعه بعد از ماه مبارک رمضان، بعد از جلسه روضه خانه ایشان از معظم له شنیده و یادداشت کرده بودم و حالا هم برای ثبت نهایی دوباره به حضورشان رسیدم و نکاتی را جویا شدم.
آن روز حضرت آیتالله بهجت در ابتدا ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند؛ ماجرایی بسیار زیبا، لطف و طرب انگیز که در نجف اشرف اتفاق افتاده است.
مرحوم آقا سید حسن در شهر نجف اشرف زندگی میکرد او شیعه و مؤمنی با تقوا و اهل ولایت بود. آقا سید حسن در یکی از سالهای حیاتش مشکلات و گرفتاریهای بسیار سنگینی پیدا میکند.
این نابسامانیها و گرفتاریها مدتها ادامه مییابد و روز به روز بر قرضها و مشکلات او افزوده میشود. عاقبت صبر و طاقتش را از کف میدهد و از آن همه قرض و فقر، خسته و دلشکسته میگردد. دیگر هیچ راه و چارهای به جز توسّل باقی نمانده بود. آقا سید حسن با ایمانی صادق و قلبی شکسته، به ساحت مقدس امام زمانش حضرت حجتابن الحسن العسکری(ع) متوسل میشود و مشغول خواندن ذکر و دعایی خاص میگردد. این توسل و عرض حاجت به ساحت مقدس امام زمان(ع) را باید چهل روز پشت سر هم ادامه میداد.
این توسل را آغاز میکند، روز اول، روز دوم، روز سوم … و همین طور روزها پشت سر هم میآید و میرود. عاقبت چهلمین روز نیز فرا میرسد. آقا سید حسن آن روز متوجه نبود درست چهلمین روزی است که آن دعا و توسل را خوانده است.
آن روز به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت و درهای خانه نیز همه بسته بود. آقا سید حسن در آن خلوت و سکوت حاکم بر خانه، مشغول خواندن دعا و توسلش شد. ناگهان آن سکوت و خاموشی شکسته میشود و شخصی او را با اسم صدا میزند:
– آقا سید حسن! آقا سید حسن!
آقا سید حسن با شنیدن این صداها گمان کرد خیالاتی شده است. دوباره همه فکر و اندیشهاش را به دعا و توسلش جمع کرد. اندکی بعد دوباره همان صدا شنیده شد. این بار صاحبِ آن صدا آقا سید حسن را با نام و نام پدرش صدا کرد.
آقا سید حسن همراه با ترس و اضطراب از جایش بلند شد؛ اطمینان پیدا کرده بود که این صدا واقعی و حقیقی است. سراسیمه و با شتاب شروع به جستجوی اتاقها و همه گوشه و کنار خانه کرد، اما به جز او هیچ کس در خانه حضور نداشت. به شدت حیران و مضطرب شده بود؛ اما اضطرابش همراه با نوعی امید بود.
در این هنگام صاحبِ آن صدا قریب به این مضامین میفرماید:
آقا سید حسن! شما گمان میکنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم!
به راستی عجب صدای دلنشینی داشت. عجب صدای جان بخش و مهرافزایی داشت.
– «آقا سید حسن! شما گمان میکنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم!»
و بعدها آقا سید حسن برای دیگران تعریف کرده بود:
«در آن لحظهای که آن صدای نهانی و جانبخش را شنیدم به یکباره احساس و نیروی خاصی در من پیدا شد. از آن لحظه به بعد بیاختیار اطمینان پیدا کرده بودم که دیگر هیچ گرفتاری و مشکلی ندارم! و عجیبتر اینکه بعد هم، بدون اینکه پول و کمک ظاهری و خاصی به من برسد، همه قرضها و مشکلاتم خود به خود و به شکلهای نامحسوسی برطرف شد و بعد از شنیدن آن آوای روحبخش و نهانی همه آن ناراحتیها و گرفتاریها به کلی از میان رفت!»
حضرت آیتالله العظمیبهجت بعد از اینکه ماجرای آقا سید حسن را تعریف کردند بلافاصله و با شور و شعفی خاص به سراغ مطلب بعدی و به عبارتی صحیحتر به سراغ مطلب و ماجرای اصلی رفتند.
در حدود سیسال پیش از سال ۱۳۷۳ یک آقای تهرانی، داستان و ماجرای جالبی را برای آیتالله بهجت تعریف کرده بود. آن آقای تهرانی شغل و پیشهاش نجاری بود، نجاری متدین و با تقوا. او نیز در یکی از سالهای زندگی در کسب و کارش مشکل پیدا میکند و چرخش روزگار، سفارشات و درخواستهای ساخت وسیلههای چوبی را بسیار کم و ناچیز میکند و درآمدهای او روز به روز کاهش مییابد.
آن آقای نجار خودش به آیتالله بهجت گفته بود: «با آنکه تا آنجا که ممکن بود صرفهجویی میکردم، ولی باز هم مجبور شده بودم اندک اندک از سرمایه و وسایل کارم بفروشم و خرج کنم. این وضعیت مدتها ادامه یافت و هیچ گشایشی برای من حاصل نمیشد و روز به روز بر مشکلاتم افزوده میشد…»
اما او همچنان امیدوار و صبور بود. مشکلاتش را، حتی برای خانوادهاش هم بازگو نمیکرد. هر روز در محل کارش حاضر میشد و همچنان امیدوار به رونق و گشایشی دوباره در کسب و کارش بود. عاقبت در یکی از شبهای زمستانی، صبر و طاقتش را از دست داد و با دلی شکسته و همراه با نوعی گلهمندی، شروع به عرض حاجت به ساحت مقدّس امام زمانش، حضرت بقیه الله اعظم حجتابن الحسن العسکری(ع) کرد. آن شب با توسل و عرض حاجتی پاک و صادقانه سپری شد.
فردای آن شب آن نجار به خانه یکی از نیکان دعوت شده بود. آقا شیخ مرتضی زاهد نیز در آن جلسه حضور داشت. صاحبخانه، آقا شیخ مرتضی و چند نفر از مؤمنین را برای صرف غذا دعوت کرده بود.
سفره غذا چیده شد. حاضرین بعد از غذا بلند شدند و شروع به خداحافظی کردند، اما آقا شیخ مرتضی زاهد همچنان در مجلس نشسته بود. آن آقای نجار نیز همراه با صاحبخانه و دو سه نفر از میهمانها به دور آقا شیخ مرتضی زاهد حلقه زده بودند.
آن آقای نجار برای آیتالله بهجت تعریف کرده بود:
«بعد از اینکه جلسه تمام شد، من و صاحبخانه و دو سه نفر از دوستان در خدمت آقای زاهد در زیر کرسی نشسته بودیم. ایشان بلافاصله و بدون هیچ مقدمه و پیش زمینهای شروع به تعریف کردن قصه و ماجرای آقا سید حسن کردند (یعنی همین داستانی که پیش از این گذشت) پرداختن به این قصه بهاندازهای بیمقدمه و بیمناسبت بود که به خوبی پیدا بود، علاوه بر من، دیگران نیز از این مطلب تعجب کردهاند.
آقا شیخ مرتضی زاهد در حال بازگویی و تعریف کردن این قضیه بودند و من هم همانند دیگران در حال گوش دادن به ماجرای آقا سید حسن بودم تا اینکه آقای زاهد به آن قسمت از این قصه و ماجرا رسید که صاحبِ صدا به آقا سید حسن میفرماید: «شما گمان میکنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم!»
در این لحظات آقا شیخ مرتضی زاهد این جملات را با نگاهی بسیار نافذ و خاص به من بازگو کرد.
با شنیدن این جملات ناگهان یک حالت بسیار شگفت و خارق العادهای در من پیدا شد.
«شما گمان میکنید ما به یاد شما نیستیم و مواظبتان نمیباشیم!»
به محض اینکه این جملات از لبهای مرحوم زاهد بیرون آمد، بیاختیار احساس میکردم دیگر هیچ فقر و نیازی ندارم و هیچ گرفتاری و مشکلی برای من باقی نمانده است! و سپس زمانی هم که با تعجب و حیرت در این فکر مانده بودم خدایا این چه حالی است به یکباره در من پیدا شد؟! باز بیاختیار به یاد شب گذشتهام افتادم یعنی شبی که در آن به ساحت مقدس حضرت بقیهالله الاعظم(ع) متوسل شده بودم. و عجیبتر اینکه من هم بدون اینکه کمک و پول خاصی به من برسد، به سرعت و خود به خود همه مشکلات و کمبودهایم برطرف شد و به شکلهای غیرقابل تصوری از همان اولین لحظههایم بعد از آن ملاقاتِ با آقا شیخ مرتضی زاهد، زندگی و کسب و کارم نیکو و خوش و با برکت شد!»
بعدها در طول تحقیق معلوم شد آن آقا نجار نامش «آقا سید ابوالقاسم سید پور مقدم» معروف به «آقا سید ابوالقاسم نجار» بوده است واین داستان را بعضی دیگر نیز به نقل از او تعریف کردهاند.
آقا سید ابوالقاسم نجار یکی از باسابقهترین پامنبریهای مرحوم زاهد بود و سالهای سال در جلسات ایشان حاضر میشد. او سیدی بسیار خوش باطن و با تقوایی بود.
پینوشت:
* برگزیده از کتاب: آقا شیخ مرتضای زاهد، اثر محمد حسن سیف اللهی از انتشارات مسجد مقدس جمکران.
ماهنامه موعود شماره ۶۳