غربت زهرا (س)

 سبزتر از بهار
ای که با عشق، با هرچه خوبی است
سال‌ها یار دیرینه بودی
روح تنها و رنج علی را
تو، فقط تو، تو آیینه بودی
بوسه بر دست‌های تو می‌زد
آنکه بود آسمان زیرپایش
عاشقانه پدر گفت‌وگو داشت
از تو در خلوتش با خدایش
نام تو رمز و راز نیایش
ای خوشا با خدا از تو گفتن
سبزتر از حضور بهاری
ای خوشا با شمیمت شکفتن
دست‌هایت نسیم نوازش
بخششت هدیه‌ای آسمانی
دامنت زادگاه کرامت
سایه‌ات بر سر مهربانی
                                       سهیل محمودی

 

 

انتقام علی (ع)
داغ تو یاد داده به من اشک و آه را
آهی که سوخت در نفسی مهر و ماه را
ترسم ز گریه آب شود چشم روزگار
اندازد اربه قد کمانم نگاه را
مویم سپید گشت در آغاز زندگی
دیدم ز بس شکنجه بخت سیاه را
همسایگان ز گریه‌ من شکوه می‌کنند
گویند برده گریه‌ات از ما رفاه را
دیگر برای گریه برون می‌روم ز شهر
تا نشنوند، زین دل غمدیده آه را
بگرفت انتقام علی (ع) را عدو ز من
آنجا که بست بر من مظلومه راه را
در کوچه‌ای که آمد و شد سخت بود سخت،
سیلی زدند فاطمه‌ (س) بی‌پناه را
کردم دفاع پشت در از محسنم ولی
کشتند دشمنان تو آن بی‌گناه را
گویند فضّه شاهد مظلومی من است
روزی که حق به پای کند دادگاه را
ترسم که پاره‌پاره شود قلب دادخواه
آرند اگر برای شهادت گواه را
ای «سازگار» زنده‌ترین شاهد، آنکه خصم
بشکسته است مخزن سرّ اله را
            غلامرضا سازگار (میثم)
 

 

 

 

فصل جوانی
آزار داده‌اند بسی در جوانی‌ام
بیزار از جوانی و از زندگانی‌ام
جانانه‌ام چو رفت، چرا جان نمی‌رود؟
ای مرگ! همتی! که به جانان رسانی‌ام
هر شب به یاد ماه رخت تا سحرگهان
هر اختری است، شاهد اخترفشانی‌ام
بر تیرهای کینه سپر گشت سینه‌ام
آرم گواه، پیش تو، پشت کمانی‌ام
یاری ز مرگ می‌طلبم، غربتم ببین
امّت پس از تو کرد عجب قدردانی‌ام!
موی سپید و فصل جوانی، خبر دهد
کز هجر خود به روز سیه می‌نشانی‌ام
دیوار می‌کند کمکم، راه می‌روم
دیگر مَپرس حال من و ناتوانی‌ام
سوزنده‌تر ز آتش غم، غربت علی (ع) است
ای مرگ، مانده‌ام که تو از غم، رهانی‌ام
                                        علی انسانی

 


غربت زهرا (س)

من آن گلم که شرار ستم گلابم کرد
ملال شوهر و داغ پدر، کبابم کرد
برفت تا ز سرم سایه‌ پدر، غربت
روان به دشت اُحُد، همچو آفتابم کرد
غمی‌که فاتح خیبر شده است خانه‌نشین
میان خانه‌ آتش گرفته، آبم کرد
پی گرفتن حقّ امام مظلومم
ز هر کسی که کمک خواستم، جوابم کرد
به عضو عضو تنم مانده جای غصب فدک
مرا که «بضعه‌ منّی» پدر خطابم کرد
گدای کوی حسینم(ع)، مؤیدم که خدا
برای خدمت این خانه انتخابم کرد
                            سیدرضا مؤید


لبخند صبح

مثل لبخند صبح، زیبا بود
اتفاقی شگرف، رؤیا بود
عین هستی که هرکجا جاری است
منتشر در سطوح و ژرفا بود
هرشب از عرش، میهمانی داشت
گرم این دست ماجراها بود
با نگاهی که می‌گذشت از سنگ
روبه آفاق، در تماشا بود
هر نسیمی‌که می‌گذشت از او
زنده می‌کرد، هرچه هرجا بود
آذرخشی مهیب روشنگر
رویدادی بلند بالا بود
غم محوی میان چشمش داشت
شاید از کوچ زود زهرا(س) بود
نام او را زآب پرسیدم
مختصر گفت؛ گفت: دریا بود
                                     قربان ولیئی
 

ماهنامه موعود شماره ۶۴ 

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *