نامه ای به یک دوست

  سلام. حال من خوب نیست؛ اما همیشه برای سلامتی شما، شمع روشن می‌کنم. مدتی است که همه را از خود، بی‌خبر گذاشته‌‌اید. حتماً می‌دانید که پدربزرگ مرد. برای پدر هم نفسی بیش نمانده است. جمعه پیش، سخت بیمار بود. از بستر برنمی‌خاست، چشم‌هایش، پشت پنجره افتاده بود. قلبش تا لب‌ها بالا آمده بود و همان جا می‌تپید. زمزمه می‌کرد. می‌گفت:
دوست را گر سرِ پرسیدن بیمار غم است
    گوبران خوش، که هنوزش نفسی می‌آید

مادر و مادربزرگ، خیلی بی‌تابی می‌کنند. هر سال که نرگسِ باغ، شکوفه می‌دهد، آن‌ها هم به خود وعده می‌دهند که امسال می آیی مادر، دیگر خانه‌داری نمی‌کند. معلم شده است. دعای عهد، درس می‌دهد؛ به ماهی‌های حوض. زنگ‌های تفریح، سماور را آتش به جان می‌‌کند و حافظ می‌خواند. انتخاب غزل را به خود حافظ می سپارد. مادر به من گفت: حافظ، مگر همین شعر را دارد. بعد می‌خواند:
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید
     که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن، ناله و فریاد که دوش
              زده‌ام فالی و فریاد رسی می‌آید
این از خانه، دو سه جمله‌ای هم از روزگارمان برایت بنویسم. نمی‌دانم چرا آسمان بخیل شده است؛ نمی‌بارد. زمین سنگدلی می‌کند؛ چشم دیدن هم دیگر را ندارند. خیابان‌ها پر از غول‌های آهنی شده‌اند. کوچه‌ها امن نیستند. مردم، جمعه‌های خودشان را به چند خنده تخل می‌فروشند. هیچ حادثه‌ای ذائقه ها را تغییر نمی‌دهد. مثل این که همه سنگ و چوب شده‌ایم.
عجیب است! دامادها از حجله می‌ترسند. عروسی‌ها را در کوچه‌های بن‌بست، می‌گیرند. اذان، رنگ پریده به خانه‌ها می‌اید. نماز، زمین‌گیر شده است. رمضان، مهمان ناخوانده را می‌ماند که سرزده، بَزم سیران را برهم می زند. از روزه درشگفتم که چرا افطار را خوش نمی‌دارد. حج، هزار زخم از خار مغیلان بر تن دارد. جهاد، بهانه‌گیر شده است. آدم‌ها، کیسه‌های پر از خمس و زکات، به دیوارهای گورشان آویخته‌اند. نپرس موریانه‌ها، چه به روزگار مسجد، آورده‌اند. از همه تلخ‌تر این که، عصرهای جمعه، دلم نمی‌گیرد.
شنیده‌ای دیگر کسی پای شعرهایش، تخلص نمی‌گذارد؟ و شاعران، یعنی زمین خوردگان و زن و قافیه؟
نمی‌دانم وقتی این نامه را می‌خوانید، کجا ایستاده‌اید؟ هر جا که هستید، زودتر خودتان را برسانید. از بس شما را ندیده‌‌ایم، چشمان‌مان هرزه شده است. بیم دارم اگر چندی دیگر بگذرد، ندبه‌خوان‌های مسجد، کمتر شوند. آدم‌ها همه دیرباور شده‌اند، و زودرنج. بهانه می‌گیرند. می‌گویند: «او نیز ما را فراموش کرده است!» اما من می‌دانم که شما،   همه را به اسم و رسم و نیت، به یاد دارید.
دوست دارم باز برایت بنویسم. اما یادم آمد که باید به گلدان‌ها آب بدهم. مادرم گفته است، «اگر به شمعدانی ها آب بدهم، آنها برای آمدن تو دعا می می‌کنند». راست می‌گوید. از وقتی که مرتّب آبشان می‌دهم، دست‌های سبزشان را به سوی آسمان گرفته‌اند. هنوز هم تفأل می‌زنم. پیش از نوشتن این نامه، فال زدم. آمد:
دیری است که دلدار پیامی نفرستاد
              ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
                پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
                  والسلام  رضا بابایی

ماهنامه موعود شماره ۶۴ 

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *