حنظل‌ شیرین‌

مریم‌ ضمانتی‌ یار


 قافله‌ شتران‌، با گام‌های‌ خسته‌ و سنگین‌ از راه‌ می‌رسید و سکوت‌ یکنواخت‌ قریه‌ را می‌شکست‌. هر وقت‌ قافله‌ای‌ از راه‌ می‌رسید، موجی‌ از شور و شادی‌ را به‌ خانواده‌های‌ چشم‌ به‌ راه‌ هدیه‌ می‌کرد.
 محمود و احمد در کنار کوچه‌ با بقیه‌ بچه‌ها سرگرم‌ بازی‌ بودند که‌ صدای‌ زنگ‌ قافله‌ را شنیدند. هر دو از جا پریدند و فریاد شادی‌ سر دادند. با آن‌که‌ پدران‌ آنها، اهل‌ سفر با قافله‌های‌ تجاری‌ به‌ بغداد نبودند که‌ بچه‌ها طعم‌ چشم‌ انتظاری‌ را بکشند، با این‌ همه‌، آن‌ دو پسر بچه‌ هم‌ مثل‌ بچه‌هایی‌ که‌ پدر در سفر داشتند، فریاد زدند و مردم‌ را از آمدن‌ قافله‌ با خبر کردند و با پای‌ برهنه‌ بر روی‌ شن‌ها دویدند. آخرین‌ شترها هم‌ وارد قریه‌ شد و آنها هنور در پی‌ هم‌ می‌دویدند و بازی‌ می‌کردند و گرد و غباری‌ که‌ از بازی‌ و جست‌ و خیز کودکانه‌ آنها بوجود آمده‌ بود، مانع‌ می‌شد که‌ راه‌ را از بیراهه‌ تشخیص‌ دهند و به‌ جای‌ همراهی‌ با قافله‌، برخلاف‌ جهت‌ آن‌ می‌دویدند و احمد که‌ کوچک‌تر بود هر وقت‌ در دویدن‌ احساس‌ خستگی‌ می‌کرد و قدم‌هایش‌ سست‌ می‌شد، محمود را سرزنش‌ می‌کرد و به‌ همین‌ دلیل‌ آنها با تمام‌ توانی‌ که‌ نشاط‌ کودکانه‌ به‌ آنها بخشیده‌ بود، به‌ سرعت‌ از قریه‌ دور می‌شدند. بی‌آن‌که‌ بدانند راهی‌ را که‌ در پیش‌ گرفته‌اند، دقیقاً برخلاف‌ مسیر قافله‌ و قریه‌ است‌.
 محمود که‌ از شدت‌ دویدن‌ از نفس‌ افتاده‌ بود روی‌ زمین‌ نشست‌ و گفت‌: صبر کن‌… خسته‌ شدم‌. احمد هم‌ کنارش‌ روی‌ شن‌ها نشست‌. محمود ناگهان‌ متوجه‌ سکوت‌ وحشتناک‌ دشت‌ شد و به‌ خود آمد: احمد… نگاه‌ کن‌ همه‌ بچه‌ها و قافله‌ رفته‌اند.
 احمد که‌ نفس‌ نفس‌ می‌زد بی‌خبر از آنچه‌ بر سرشان‌ آمده‌ بود گفت‌: رفته‌ باشند!
 محمود با نگرانی‌ گفت‌: ما تنها شده‌ایم‌.
 احمد با اطمینان‌ کودکانه‌ای‌ گفت‌: خب‌ ما هم‌ می‌رویم‌.
 محمود با دلهره‌ گفت‌: کجا می‌رویم‌؟ ما راه‌ را گم‌ کرده‌ایم‌.
 احمد وحشتزده‌ پرسید: تو راه‌ را بلد نیستی‌؟
 محمود درمانده‌ نگاهش‌ کرد: نه‌… نه‌… من‌ راه‌ را بلد نیستم‌.
 احمد دست‌ او را گرفت‌ و گفت‌: من‌ می‌ترسم‌.
 چشمان‌ محمود پر از اشک‌ شد: من‌ هم‌ می‌ترسم‌. می‌دانی‌ وقتی‌ همه‌ برگردند، مادرانمان‌ چه‌ حالی‌ می‌شوند؟
 احمد با گریه‌ گفت‌: بیا برویم‌. بالاخره‌ به‌ یک‌ جایی‌ می‌رسیم‌.
 محمود بغضش‌ را فرو خورد و اشک‌های‌ احمد را پاک‌ کرد و گفت‌: گریه‌ نکن‌ به‌ کدام‌ طرف‌ برویم‌؟
 اشک‌ صورت‌ خاک‌ آلود و آفتاب‌ سوخته‌ احمد را خیس‌ کرده‌ بود: این‌ حرف‌ را نزن‌. تو از من‌ بزرگتری. حتماً راه‌ را بلدی‌. بگو که‌ راه‌ را بلدی‌.
 محمود سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و با شرمندگی‌ گفت‌: نه‌.. من‌ بلد نیستم‌. مگر من‌ تا به‌ حال‌ چند بار در این‌ بیابان‌ گم‌ شده‌ام‌ که‌ راه‌ را بلد باشم‌. من‌ در این‌ ده‌ سال‌ عمرم‌ برای‌ اولین‌ بار از قریه‌ این‌ قدر دور شده‌ام‌.
 احمد با پشت‌ دست‌ اشک‌هایش‌ را پاک‌ کرد و گفت‌: حالا باید چکار کنیم‌؟
 محمود راه‌ افتاد و گفت‌: بیا برویم‌… نمی‌دانم‌…
 بی‌هدف‌ و با گریه‌ راه‌ افتاده‌اند. ابهت‌ بیابان‌ آنها را به‌ شدت‌ ترسانده‌ بود و احساس‌ یأس‌ و تنهایی‌ وجودشان‌ را در بر گرفته‌ بود. تا چشم‌ کار می‌کرد بیابان‌ بود و بوته‌های‌ خار و حنظل‌ تلخ‌ و گرما بیداد می‌کرد. با نزدیک‌ شدن‌ به‌ ظهر، آفتاب‌ داغ‌، مستقیم‌ بر سرشان‌ می‌تابید و تشنگی‌ به‌ شدت‌ آزارشان‌ می‌داد. پاهای‌ برهنه‌شان‌ در میان‌ بوته‌های‌ خار، زخمی‌ شده‌ بود و به‌ شدت‌ می‌سوخت‌ بعد از ساعتی‌ هر دو در نهایت‌ تشنگی‌ و وحشت‌ از تنهایی‌، بر زمین‌ افتادن. زبانشان‌ چون‌ پاره‌ آجری‌ به‌ کامشان‌ چسبیده‌ بود و هیچ‌ کدام‌ قدرت‌ حرف‌ زدن‌ نداشتند. احمد با ناتوانی‌ اشک‌ می‌ریخت‌ و محمود در مانده‌ و گریان‌ صورتش‌ را روی‌ خاک‌ گذاشته‌ بود. احساس‌ می‌کرد مرگ‌ به‌ او نزدیک‌ شده‌ و دیگر تحمل‌ تشنگی‌ را ندارد و تا ساعتی‌ دیگر هر دو در بیابان‌ می‌میرند و شب‌ طعمه‌ حیوانات‌ درنده‌ می‌شوند و پدر و مادرشان‌ هرگز نمی‌فهمند چه‌ بلایی‌ بر سر آنها آمده‌؛ دلش‌ برای‌ مادرش‌ می‌سوخت‌ وتصور گریه‌ها و بیقراری‌های‌ مادر عذابش‌ می‌داد. دلش‌ برای‌ احمد هم‌ می‌سوخت‌ او حداقل‌ خواهری‌ داشت‌ تا دل‌ مادر و پدر بعد از مرگ‌ او به‌ دخترشان‌ خوش‌ باشد، اما احمد تنها فرزند پدر و مادرش‌ بود و حالا معصومانه‌ سرش‌ را روی‌ خاک‌ گذاشته‌ بود و منتظر مرگ‌ بود….
 دیگر نفس‌ هر دو به‌ شماره‌ افتاده‌ بود و خاک‌ زیر صورتشان‌ از قطره‌های‌ اشکشان‌ گفل‌ شده‌ بود که‌ ناگهان‌ صای‌ پای‌ سواری‌ سکوت‌ وهم‌آلود دشت‌ را شکست‌. سواری‌ بر یک‌ اسب‌ سفید، به‌ سرعت‌ به‌ سمت‌ آنها می‌تاخت‌. دل‌ محمود از شادی‌ فرو ریخت‌ و بارقه‌ امیدی‌ در چشمانش‌ درخشید. اما قدرت‌ سر بلند کردن‌ نداشت‌. احمد هم‌ با شنیدن‌ صدای‌ پای‌ اسب‌ جان‌ گرفت‌. اما نتوانست‌ عکس‌ العملی‌ نشان‌ دهد. اسب‌ سوار که‌ مردی‌ میانسال‌ با لباس‌ سفید عربی‌ بود، گویی‌ اصلا”آن‌ دو را بر روی‌ خاک‌ ندیده‌، کنارشان‌ از اسب‌ به‌ زیر آمد. فرش‌ کوچک‌ و لطیفی‌ را از روی‌ زین‌ اسب‌ برداشت‌ و روی‌ زمین‌ انداخت‌. با پهن‌ کردن‌ آن‌ فرش‌، بوی‌ عطری‌ عجیب‌ در هوا پیچید. سوار هنوز فرش‌ را کاملا” صاف‌ و مرتب‌ نکرده‌ بود که‌ سوار دیگری‌ رسید. اسب‌ او قرمز و راهوار بود و سوارش‌ جامه‌ای‌ سفید پوشیده‌ بود. جوانتر از سوار اولی‌ بود و عمامه‌ای‌ بر سر داشت‌ که‌ دو بال‌ آن‌ را از روی‌ شانه‌ها یش‌ پایین‌ انداخته‌ بود و نیزه‌ای‌ در دست‌ داشت‌. او هم‌ نسبت‌ به‌ بچه‌ها عکس‌ العملی‌ نشان‌ نداد. پیاده‌ شد و هر دو روی‌ فرش‌ به‌ نماز ایستادند. نمازشان‌ را که‌ خواندند سوار دوم‌ برای‌ تعقیب‌ نماز، نشست‌ و مشغول‌ ذکر شد. بچه‌ها بدون‌ هیچ‌ حرکتی‌، در همان‌ حالت‌ که‌ افتاده‌ بودند، آنها را نگاه‌ می‌کردند. سوار که‌ ذکرش‌ تمام‌ شد روبرگرداند و فرمود: محمود!.
 محمود سر بلند کرده‌ و با زحمت‌ و ضعف‌ گفت‌: بله‌ آقا!
 فرمود: نزدیک‌ من‌ بیا.
 محمود آهسته‌ گفت: نمی‌توانم. آنقدر تشنه‌ام‌ که‌ قدرت‌ حرکت‌ ندارم‌.
 فرمود: باکی‌ بر تو نیست‌.
 محمود حس‌ کرد با این‌ حرف‌ سوار، می‌تواند حرکت‌ کند. به‌ همان‌ حالت، سینه‌ خیز خودش‌ را روی‌ خاک‌ کشید و جلوتر رفت . سوار، دست‌ خود را بر صورت‌ و سینه‌ محمود کشید.
 دست‌ لطیف‌ و مهربان‌ او، همه‌ خستگی‌، عطش، ترس‌ و رنج‌ را یک‌ جا از وجود محمود برد.
 حس‌ کرد دهانش‌ اصلاً خشک‌ نیست‌ و زبانش‌ به‌ راحتی‌ در دهان‌ می‌چرخد و از آن‌ همه‌ رنج‌ و عذاب‌ چند دقیقه‌ قبل‌، هیچ‌ اثری‌ نیست‌.
 فرمود: برخیز! یکی‌ از این‌ حنظل‌ها را برای‌ من‌ بیاور.
 محمود از جا بلند شد. در بین‌ بوته‌ها، حنظل‌ بسیار بود. حنظلی‌ برداشت‌ و به‌ دست‌ سوار داد.
 سوار حنظل‌ را گرفت‌ و به‌ دو نیم‌ کرد و نیمی‌ به‌ محمود داد و فرمود: بخور.
 محمود نیمه‌ حنظل‌ را گرفت‌. جرأت‌ نکرد مخالفتی‌ کند. اما خوب‌ می‌دانست‌ حنظل‌ چقدر تلخ‌ است‌. فکر کرد این‌ سوار که‌ او را به‌ راحتی‌ از آن‌ همه‌ درد و عذاب‌ نجات‌ داده‌ شاید منظورش‌ این‌ است‌ که‌ خوردن‌ حنظل‌ به‌ معنای‌ صبر و تحمل‌ در بیابان‌ است‌. با احتیاط‌، حنظل‌ را به‌ دهانش‌ نزدیک‌ کرد. اما همین‌ که‌ زبانش‌ را به‌ آن‌ زد و مزه‌ آن‌ را چشید، متوجه‌ شد آن‌ حنظل‌ از عسل‌ شیرین‌تر، از یخ‌، خنک‌تر و از مفشک‌ خوش‌ بوتر است‌. با ولع‌، آن‌ را خورد و با خوردن‌ آن‌ حس‌ کرد تشنگی‌ و گرسنگی‌اش‌ به‌ کلی‌ رفع‌ شد.
 سوار فرمود: دوستت‌ را صدا کن‌، بگو بیاید.
 محمود تازه‌ به‌ یاد احمد افتاد که‌ هنوز با همان‌ ضعف‌، روی‌ شن‌های‌ بیابان‌ افتاده‌ بود و شاهد آنها بود.
 محمود جلو رفت‌ و گفت‌: احمد بلند شو، آقا با تو کار دارد.
 احمد به‌ زحمت‌ گفت‌: نمی‌توانم‌ حرکت‌ کنم‌. قدرت‌ ندارم‌.
 سوار فرمود: برخیز بر تو باکی‌ نیست‌.
 احمد سینه‌ خیز به‌ سمت‌ سوار رفت‌ و سوار همانطور که‌ دستش‌ را بر روی‌ صورت‌ و سینه‌ محمود کشیده‌ بود، بر سینه‌ و صورت‌ و دهان‌ احمد کشید و احمد یکباره‌ احساس‌ آرامش‌ و راحتی‌ کرد و بلند شد و نشست‌. سوار نیمه‌ دیگر حنظل‌ را به‌ او داد. احمد که‌ دیده‌ بود محمود چطور حنظل‌ را با میل‌ خورده‌، بدون‌ درنگ‌ آن‌ را گرفت‌ و با اشتهای‌ زیاد خورد و جان‌ گرفت‌.
 هر دو سوار بلند شدند و سوار اوّل‌ فرش‌ را جمع‌ کرد تا بروند. محمود دامان‌ لباس‌ سفید سوار را گرفت‌ و با التماس‌ گفت‌: آقا! تو را به‌ خدا قسم‌ می‌دهیم‌ که‌ نعمت‌ را بر ما تمام‌ کنی‌ و ما را به‌ خانواده‌مان‌ برسانی‌. ما گم‌ شده‌ایم‌ و راه‌ را نمی‌دانیم‌.
 سوار نیزه‌اش‌ را برداشت‌ و دور آن‌ دو روی‌ زمین‌ خطی‌ کشید و فرمود: عجله‌ مکنید.
 هر دو سوار شدند و در برابر بهت‌ و ناباوری‌ بچه‌ها، رفتند و لحظه‌ای‌ نگذشت‌ که‌ در تمام‌ بیابان‌ اثری‌ از آن‌ دو اسب‌ و دو سوار نبود. محمود که‌ از خوردن‌ آن‌ حنظل‌ شیرین‌، جان‌ گرفته‌ بود دست‌ احمد را گرفت‌ و گفت‌: بیا برویم‌. خودمان‌ راهمان‌ را پیدا می‌کنیم‌.
 احمد گفت‌: این‌ خط‌ را که‌ دور ما کشید یعنی‌ اینکه‌ از سر جایمان‌ تکان‌ نخوریم‌.
 محمود خندید: مگر دیوانه‌ای‌؟! در این‌ بیابان‌ سر جای‌ خودمان‌ بمانیم‌ که‌ چه‌ بشود؟
 احمد پرسید: آنها که‌ بودند؟ آن‌ حنظل‌ چطور این‌ همه‌ شیرین‌ و خنک‌ بود؟ آن‌ فرش‌ چرا بوی‌ خوبی‌ داشت‌؟
 محمود که‌ پرورده‌ خانواده‌ای‌ ناصبی‌ و کینه‌ توز بود گفت‌: دو تا سوار بودند که‌ از اینجا می‌گذشتند.
 حالا به‌ جای‌ این‌ همه‌ سؤال‌ که‌ من‌ هم‌ جوابشان‌ را نمی‌دانم‌، بیا تا قدرت‌ داریم‌ و تشنه‌ نشده‌ایم‌، راه‌ بیفتیم‌. شب‌ که‌ برسد در این‌ بیابان‌ به‌ دام‌ حیوانات‌ وحشی‌ و درنده‌ می‌افتیم‌ و اگر امروز از تشنگی‌ نمردیم‌، شب‌ به‌ دست‌ آنها می‌میریم‌.
 احمد با کنجکاوی‌ گفت‌: آخر حنظل‌ این‌ قدر شیرین‌ می‌شود؟
 محمود دستش‌ را گرفت‌  و گفت‌: من‌ چه‌ می‌دانم‌، بیا برویم‌.
 اولین‌ قدم‌ را که‌ به‌ سمت‌ خط‌ برداشتند ناگهان‌ در برابر خودشان‌ دیواری‌ دیدند. هر دو جا خوردند و ترسیدند و به‌ عقب‌ برگشتند، اما در آن‌ طرف‌ هم‌ دیوار دیگری‌ دیدند و یک‌ دفعه‌ متوجه‌ شدند در یک‌ چهار دیواری‌ بدون‌ سقف‌ قرار گرفته‌اند. هر دو وحشت‌ کردند. محمود نشست‌ و گفت‌:
 ـ یعنی‌ چه‌؟ این‌ دیوارها وسط‌ این‌ بیابان‌ چه‌ می‌کنند؟ ما اسیر شدیم‌؟
 احمد نشست‌ و گفت‌: من‌ احساس‌ راحتی‌ می‌کنم‌. ترسم‌ از بیابان‌ از بین‌ رفته‌.
 محمود نهیب‌ زد و گفت‌: تو دیوانه‌ای‌! آنها ما را اسیر کردند.
 احمد نگاهش‌ کرد: ولی‌ آن‌ سوار خیلی‌ مهربان‌ بود. دیدی‌ دستش‌ چقدر نرم‌ و لطیف‌ بود، وقتی‌ روی‌ صورتم‌ کشید، احساس‌ راحتی‌ کردم‌. داشتم‌ می‌مردم‌. دهانم‌ تلخ‌ شده‌ بود.
 محمود پرخاش‌ کرد: اگر مهربان‌ بود چرا ما را به‌ خانواده‌مان‌ نرساند؟ چرا ما را اسیر کرد؟
 احمد گفت‌: بیا حنظل‌ دیگری‌ دیگری‌ بخوریم‌ تا ببینیم‌ چه‌ باید بکنیم‌.
 محمود حنظلی‌ برداشت‌ و دو نیم‌ کرد. به‌ دهانش‌ که‌ رساند، مثل‌ زهر، تلخ‌ و کشنده‌ بود. فریاد زد:
 ـ وای‌... وحشتناک‌ است‌... ما از گرسنگی‌ و سرما امشب‌ می‌میریم‌.
 ناگهان‌ صدای‌ زوزه‌ گرگی‌ گرسنه‌ و وحشی‌ دل‌ آن‌ دو را فرو ریخت‌. با نزدیک‌ شدن‌ تاریکی‌ شب‌، حیوانات‌ درنده‌ بیابان‌ از گوشه‌ و کنار بیدار شدند. محمود از فراز دیوار به‌ دشت‌ نگاهی‌ انداخت‌ و گفت‌: دشت‌ پر از گرگ‌ است‌.
 احمد از ترس‌ جیغ‌ کشید: نه‌... گرگ‌؟
 محمود نالید: آنقدر حیوان‌ درنده‌ دور و بر ماست‌ که‌ تعداد آنها را فقط‌ خدا می‌داند.
 احمد گفت‌: خدا به‌ آن‌ سوار خیر بدهد. این‌ دیوارها از ما محافظت‌ می‌کنند.
 محمود سر تکان‌ داد و گفت‌: در اطراف‌ ما جمع‌ هستند، اما به‌ ما نزدیک‌ نمی‌شوند.
 هر دو سر به‌ آغوش‌ هم‌ گذاشتند و به‌ لحظه‌ای‌ خوابی‌ عمیق‌ و همراه‌ با آرامشف خاطر، آنها را ربود.
 * * *
 با بالا آمدن‌ آفتاب‌، هر دو از خواب‌ بیدار شدند. نه‌ اثری‌ از آن‌ چهار دیواری‌ بود و نه‌ از آن‌ همه‌ حیوان‌ درنده‌ و خطرناک‌. دشت‌ بود و خار و حنظل‌ و سکوت‌.
 بچه‌ها بلند شدند. تمام‌ شب‌ خوابیده‌ بودند و اصلاً چیزی‌ از آنچه‌ گذشته‌ بود، نفهمیده‌ بودند. محمود به‌ راه‌ افتاد و احمد هم‌ به‌ دنبالش‌. تا نزدیک‌ ظهر، بی‌هدف‌ راه‌ افتند و با شدت‌ یافتن‌ آفتاب‌، تشنگی‌ دوباره‌ به‌ سراغشان‌ آمد. عرق‌ از سر و رویشان‌ می‌ریخت‌. بالاخره‌ از شدت‌ گرما و تشنگی‌ از پا درآمدند و با خاک‌ افتادند. درست‌ مثل‌ ظهر روز قبل‌ با همان‌ ضعف‌ و همان‌ وضعیت‌.
 احمد ناله‌ کرد: محمود... ما بالاخره‌ اینجا می‌میریم‌.
 محمود آمد جوابی‌ بدهد که‌ همان‌ دو سوار روز قبل‌ را دید که‌ از دور می‌آیند. سوار اوّل‌ که‌ اسبی‌ سفید داشت‌ مثل‌ روز قبل‌ در نزدیکی‌ آنها همان‌ فرش‌ لطیف‌ و خوشبو را پهن‌ کرد و سوار دوم‌ که‌ اسبی‌ قرمز داشت‌، پیاده‌ شد و به‌ نماز ایستاد. بعد از تعقیب‌ نماز و تمام‌ شدن‌ ذکر، محمود را صدا کرد و فرمود: محمود یک‌ حنظل‌ برای‌ من‌ بیاور. محمود حنظلی‌ به‌ دست‌ او داد. حنظل‌ را به‌ دو نیم‌ کرد و نیمی‌ از آن‌ را به‌ محمود و نیم‌ دیگرش‌ را به‌ احمد داد. حنظل‌ به‌ همان‌ شیرینی‌ حنظل‌ ظهر قبل‌ بود و آنها را کاملاً سیر و سیراب‌ کرد. سوار برخاست‌. محمود حس‌ کرد، این‌ بار نباید بگذارد آنها بروند. جلو رفت‌ و با التماس‌ گفت‌: آقا ما را تنها نگذارید. شما را به‌ خدا قسم‌ می‌دهیم‌ که‌ ما را به‌ خانواده‌مان‌ برسانید. ما راه‌ را بلد نیستیم‌. شب‌ دوباره‌ می‌ترسیم‌.
 سوار فرمود: بر شما بشارت‌ باد که‌ به‌ زودی‌ کسی‌ نزد شما می‌آید و شما را به‌ خانواده‌هایتان‌ می‌رساند.
 محمود نتوانست‌ مخالفتی‌ کند و آن‌ دو از چشم‌ بچه‌ها دور شدند. هر دو روی‌ خاک‌ نشستند.
 محمود ناله‌ کرد: ما را نجات‌ ندادند. چه‌ کسی‌ می‌آید و ما را نجات‌ می‌دهد؟
 احمد با گریه‌ گفت‌: من‌ می‌خواهم‌ به‌ نزد مادرم‌ بروم‌. دلم‌ برایش‌ تنگ‌ شده‌.
 محمود فریاد زد: بس‌ کن‌! مثل‌ بچه‌ها برای‌ مادرت‌ دلتنگی‌ می‌کنی‌. فکر می‌کنی‌ من‌ دلم‌ نمی‌خواهد از این‌ بیابان‌ خلاص‌ شویم‌ و به‌ خانه‌ برگردیم‌؟
 احمد با گریه‌ گفت‌: حالا داد نزن‌. من‌ بیش‌تر می‌ترسم‌.
 محمود از او دور شد و گفت‌: مثل‌ بچه‌ها... مثل‌ بچه‌ها...
 احمد ناگهان‌ داد زد: محمود! محمود! نگاه‌ کن‌...
 محمود به‌ سرعت‌ برگشت‌ و به‌ سمتی‌ که‌ احمد با دست‌ اشاره‌ می‌کرد نگاه‌ کرد و دید، مردی‌ با سه‌ حیوان‌ بارکش‌ از دور به‌ سمت‌ آنها می‌آید. محمود به‌ طرف‌ او دوید و فریاد کشید: ما اینجاییم‌…
 پیرمرد با دیدن‌ آن‌ دو در آن‌ بیابان‌ وحشت‌ کرد و حیوان‌ها را رها کرد و به‌ سمت‌ قریه‌ شروع‌ به‌ دویدن‌ کرد. بچه‌ها به‌ دنبالش‌ دویدند: صبر کن‌ عمو صابر... کجا می‌روی‌؟ ما هستیم‌. بچه‌های‌ اسماعیل‌ و داود، محمود و احمد... نترس‌…
 پیرمرد ایستاد و دستش‌ را روی‌ قلبش‌ گذاشت‌ و گفت‌: از همین‌ ترسیدم‌... پناه‌ بر خدا... تمام‌ قریه‌ در عزای‌ شماست‌. خانواده‌هایتان‌ مراسم‌ عزای‌ شما را برپا کرده‌ و مادرانتان‌ از دیروز تا به‌ حال‌ اشک‌ می‌ریزند و ناله‌ می‌کنند. شما اینجا چه‌ می‌کنید؟
 محمود گفت‌: ما گم‌ شده‌ بودیم‌ که‌ تو آمدی‌. تو اینجا چه‌ می‌کنی‌؟
 پیرمرد افسار حیوان‌ها را گرفت‌ و گفت‌: آمده‌ بودم‌ هیزم‌ ببرم‌، اما حالا دیگر هیزم‌ مهم‌ نیست‌. بیایید برویم‌ که‌ قریه‌ یکپارچه‌ ماتم‌ شده‌…
 هر کدام‌ سوار یکی‌ از حیوان‌ها شدند و به‌ سوی‌ قریه‌ راه‌ افتادند. با نزدیک‌ شدن‌ به‌ قریه‌، مردم‌ رهگذر بچه‌ها را که‌ دیدند، فریاد زدند: بچه‌ها... بچه‌ها برگشتند... و این‌ خبر به‌ سرعت‌ در همه‌ جا پیچید.
 مادر محمود که‌ دیگر نای‌ گریه‌ کردن‌ نداشت‌ و سر به‌ دیوار خانه‌ ناله‌ می‌کرد، با شنیدن‌ این‌ جمله‌ از جا پرید و به‌ کوچه‌ دوید. مادر که‌ احمد را میان‌ کوچه‌ دیده‌ بود از شادی‌ بر سر و روی‌ خود می‌زد و نمی‌دانست‌ چه‌ کند. بچه‌ها در میان‌ جمعیت‌ متعجب‌ و شادمان‌ به‌ کوچه‌ رسیدند و پیاده‌ شدند. هر کدام‌ به‌ سوی‌ مادر خویش‌ دویدند. مردم‌ با دیدن‌ این‌ صحنه‌ اشک‌ شوق‌ می‌ریختند و همه‌ بر سر و صورت‌ بچه‌ها بوسه‌ می‌زدند. اسماعیل‌ و داود از هیاهو و همهمه‌ کوچه‌ فهمیدند که‌ بچه‌ها برگشته‌اند و بازگشت‌ آنها در نهایت‌ سلامتی‌ و آرامش‌ همه‌ را متحیر کرد. هر کس‌ سؤالی‌ می‌پرسید و مردم‌ می‌خواستند بدانند آنها کجا بوده‌ و چگونه‌ بعد از یک‌ شبانه‌ روز از بیابان‌ به‌ سلامت‌ برگشته‌اند.
 محمود در میان‌ بهت‌ و حیرت‌ خانواده‌اش‌ و مردم‌، همه‌ ماجرا را تعریف‌ کرد و احمد هم‌ با صداقت‌ کودکانه‌اش‌ از حنظل‌ شیرین‌ و چهار دیواری‌ امن‌ گفت‌. اما هیچ‌ کس‌ آنها را باور نکرد. قریه‌ «فراسا» به‌ گروهی‌ از نواصب‌ تعلق‌ داشت‌ و آنها در بغض‌ و کینه‌ نسبت‌ به‌ فرزندان‌ فاطمه‌(س‌) در سراسر عراق‌ شهره‌ بودند. با شنیدن‌ ماجرا زمزمه‌ در جمع‌ پیچید که‌ شما دچار عطش‌ شده‌ و کابوس‌ دیده‌اید. بعضی‌ بچه‌ها را سرزنش‌ کرده‌ و گفتند: حالا به‌ جبران‌ این‌ همه‌ اشکی‌ که‌ مادرانتان‌ ریخته‌اند، خودتان‌ را با این‌ حرف‌ها نظر کرده‌ نشان‌ ندهید…
 مردم‌ به‌ سرعت‌ از دور آنها پراکنده‌ شدند و اجازه‌ ندادند ماجرا بیش‌ از این‌ در ذهن‌ها حک‌ شود و بر دل‌ها اثر کند. اسماعیل‌ و داود که‌ در بغض‌ و عداوت‌ سرآمد تمام‌ قریه‌ بودند. بچه‌هایشان‌ را به‌ تندی‌ به‌ خانه‌ها بردند و در را به‌ روی‌ آنها بستند تا بیش‌ از این‌ از معجزه‌ای‌ سخن‌ نگویند که‌ همه‌ می‌دانستند تنها از «فارس‌ الحجاز» ساخته‌ بود و بس‌. مادران‌ بچه‌ها که‌ فقط‌ از برگشتن‌ آنها خوشحال‌ بودند نمی‌خواستند بچه‌ها انگشت‌ نمای‌ مردم‌ شوند و بچه‌ها بی‌آن‌که‌ بدانند چرا مردم‌ ناگهان‌ آنها را ترک‌ کرده‌ و با آن‌ همه‌ شور و شوق‌ تنهایشان‌ گذاشتند به‌ خانه‌ها رفتند. بچه‌ها، بعد از مدتی‌ با تأکید بسیار پدرانشان‌ ماجرا را فراموش‌ کردند و گویی‌ هرگز چنین‌ اتفاقی‌ در زندگی‌شان‌ رخ‌ نداده‌ بود.
 * * *
 محمود سکه‌ها را از ابن‌ حارث‌ گرفت‌ و گفت‌: کار من‌ کرایه‌ دادن‌ حیوان‌ به‌ زائران‌ است‌ اما خودم‌ هم‌ باید با حیوان‌ کرایه‌ همراه‌ باشم‌.
 ابن‌ حارث‌ با تعجب‌ گفت‌: آخر برای‌ چه‌؟ تو حیوان‌ کرایه‌ می‌دهی‌، بَلَد راه‌ که‌ نیستی‌.
 محمود سر تکان‌ داد و گفت‌: نه‌ من‌ عهدی‌ با خدا دارم‌ و باید همراه‌ زائران‌ باشم‌.
 ابن‌ عرفه‌ دست‌ ابن‌ حارث‌ را کشید و به‌ کناری‌ برد و گفت‌: تو این‌ جوان‌ را نمی‌شناسی‌. این‌ قدر سؤال‌ نکن‌. حیوان‌ کرایه‌ کرده‌ای‌ باید او را هم‌ تحمل‌ کنی‌.
 ابن‌ حارث‌ گفت‌: من‌ اهل‌ حله‌ هستم‌ این‌ جوان‌ را نمی‌شناسم‌ ولی‌ نمی‌دانم‌ چرا نسبت‌ به‌ آمدن‌ او در این‌ سفر، احساس‌ خوبی‌ ندارم‌.
 ابن‌ عرفه‌ آهسته‌ گفت‌: او اهل‌ فراساست‌. قریه‌ای‌ که‌ به‌ بغض‌ و کینه‌ اهل‌ بیت‌ رسول‌ خدا شهرت‌ دارد. این‌ جوان‌ هم‌ در دشمنی‌ با خاندان‌ پیامبر سرآمد همه‌ مردم‌ است‌ و ستم‌ به‌ زائران‌ عتبات‌ را باعث‌ قرب‌ خودش‌ به‌ خدا می‌داند. عهدی‌ هم‌ که‌ می‌گوید با خدا بسته‌ همین‌ است‌.
 ابن‌ حارث‌ جا خورد و گفت‌: با خدا عهد بسته‌ زائران‌ شیعه‌ را آزار دهد؟
 ـ بله‌ و آنقدر هم‌ به‌ این‌ عهد پای‌ بند است‌ که‌ یک‌ سفر زیارتی‌ را از قلم‌ نمی‌اندازد و از هیچ‌ اذیتی‌ هم‌ افبا ندارد.
 ـ بس‌ کن‌ مرد. این‌ها را می‌دانی‌ و می‌خواهی‌ با او همسفر شویم‌؟
 ـ من‌ این‌ بار تصمیم‌ گرفته‌ام‌ کمی‌ اذیتش‌ کنم‌ تا بفهمد بر دل‌ زائران‌ بیچاره‌ چه‌ می‌گذرد؟
 ـ چطوری‌؟
 ـ این‌ کار با من‌. او هر بار با تعدادی‌ از رفقای‌ ناصبی‌اش‌ با هم‌ بودند. این‌ دفعه‌ ظاهراً آنها جلوتر رفته‌ و در کاروان‌ سرایی‌ در بین‌ راه‌ منتظر او هستند. تنهاست‌ و فرصت‌ خوبی‌ است‌.
 ـ تو مثلاً زائر هم‌ هستی‌ و می‌خواهی‌ این‌ جوان‌ را اذیت‌ کنی‌؟
 ـ اولاً تو نمی‌دانی‌ این‌ جوان‌ ناصبی‌ در هر زیارت‌ با شیعیان‌ چه‌ می‌کند. ثانیاً او مردم‌ را غارت‌ کرده‌ و آزار و اذیتشان‌ می‌کند و این‌ را مایه‌ قرب‌ به‌ خدا می‌داند. حالا من‌ فقط‌ می‌خواهم‌ کمی‌ سر به‌ سرش‌ بگذارم‌.
 ابن‌ السهیلی‌ به‌ جمع‌ دوستانش‌ پیوست‌ و گفت‌: ظاهراً مکاری‌ دیگری‌ حیوان‌ کرایه‌ نمی‌دهد.
 ابن‌ عرفه‌ گفت‌: برای‌ همین‌ ما به‌ ناچار از این‌ محمود ناصبی‌ سنگدل‌ حیوان‌ کرایه‌ کرده‌ایم‌.
 ابن‌ حارث‌ کنار گوش‌ او گفت‌: و نقشه‌ها برایش‌ کشید
 «برگرفته‌ از کتاب‌ نجم‌ الثاقب‌ محدث‌ نوری‌ »

ماهنامه موعود سال ششم ـ شماره ۳۱

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *