شعر

ای نور دو چشمان ترم چرا نمی آیی

ای خاک رهت تاج سرم چرا نمی آیی

از خیل گدایان توام نگر گدایت را

ای صاحب هر جود وکرم چرا نمی آیی

من خسته این راه شدم نه من بتنهایی

در ظلمت شب چون بروم چرا نمی آیی

ای هست ووجودت به جهان وجود می‌بخشد

قربان وجودت بروم چرا نمی آیی

از هر نگهت فیض روح القدس می‌بارد

برتر زمسیحا به برم چرا نمی آیی

در صفحه شطرنج زمان مبر تو از یادم

من مات تو شاه آن رخم چرا نمی آیی

آمد به سر آن عمر گرانمایه در غربت

در حال وداع سفرم چرانمی آیی

این عشق جلالی زجلال تو جلی گردیده

قربان جلالت بشوم چرا نمی آیی

احمد جلالی پندری

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *