محمد ناصری
… به داخل حیاط که رفتیم، پیرمردی به کمک یک نوجوان یک «توپ پارچه سفید» را که شسته بود، روی زمین پهن کرده بود. آقای محرابی گفت که پیرمرد، این پارچه را به نیت کفن، با آب زمزم شسته است و حالا زیر نور آفتاب خشک میکند.
لحظه دیدار نزدیک بود. تپش قلبم تندتر شده بود. لحظاتی دیگر در مقابل مقدسترین نقطه زمین میایستادم؛ خانه خدای مهربان.
از یکی از درهای خانه وارد شدیم. عدهای اشکریزان و حیران در تکاپو بودند، سعی میان صفا و مروه را انجام میدادند. حالتی مثل دویدن داشتند، و ما به شتاب از میان آنها رد شدیم و به پلههایی رسیدیم که باید از آنها پایین میرفتیم. نام این پلهها را چه بگویم؟
پلههای احساس!
پلّههای فرو ریختن قلبها، پلّههای فَوران شور و عشق. پلههای جوشیدن اشک. حالا که به این نقطه رسیدی حالت چطور است؟ …
هر کس به نوعی احساسات خود را بروز میدهد. یکی به خاک میافتد. یکی میگرید. یکی در حیرت فرو می رود، و یکی آرام آرام اشک میریزد. همه اینها عزیز است، همه این حالتها ناب است، خالص است.
پروانهها را میبینی که میچرخند. گرد حرم میچرخند. احرامپوشان، سفیدپوشان هر کدام با احساسات خاص خودشان، همگام و همراه میچرخند و میچرخند.
آن قدر فرشته در فضای حرم فراوان است که از آسمان و زمین به تو الهام میشود. گوش جانت آنقدر حرفهای خوب میشنود؛ راه چشمت آنقدر باز است و چشمه اشکت آنقدر میجوشد که احساس میکنی روی زمین نیستی. میخواهی با پروانهها پرواز کنی. چشمهایت میخواهند از حدقه بیرون بیایند. چشمهایت میخواهند کعبه را ببلعند. چشمهای خستهات شستشو میشوند. آرام میگیرند. تسکین مییابند.
اینجا در خانه خداست! مقابل در ایستادهای. نمیدانی چه بگویی؟
– خدایا سلام! من هم آمدم. مرا هم آوردی!
چقدر کلمه کم است، چقدر زبان کوتاه است. چه حرفهایی داری که بزنی، اما زبانت نمیچرخد، هی نگاه میکنی و میگریی. فقط نگاه است و بس!
حرف نزن. به خودت ناراحتی نده! آرام بگیر. بچه گمشدهای پدرش را پیدا کرده است.
– قبله من! از فرسنگها راه به کنارت آمدهام. میدانی که هر روز در پنج وعده از دورهای دور روبرویت میایستادم. سجادهام را پهن میکردم و مقابلت میایستادم. اما رو به کدام ضلع تو، نمیدانم. چه رازها که هر روز با تو میگفتم. چه حرفها در قنوتم با تو میزدم. چه چیزها که در سجدهام از تو میخواستم. حالا در کنارت هستم. حالا در چند قدمی من هستی. میخواهم در آغوشت بگیرم. آنقدر تو را ببوسم، آنقدر روی سنگهای قشنگت اشک بریزم تا با آب چشمانم آنها را شستشو دهم.
حالا دیگر احساس میکنی وجودت لبریز شده است. هر چقدر ظرفیت داشتی، تکمیل است در تب و تاب میافتی. حالا دیگر برخیز و خود را به دریا بریز. به موجها بپیوند. از خودت بزرگتر شدهای. رود کوچکی هستی که برای زنده ماندن باید به دریا بپیوندی، برخیز! بلند شو، برو و با خدا دست بده! به او بگو که آمدهای.
لحظه دیدار نزدیک بود. تپش قلبم تندتر شده بود. لحظاتی دیگر در مقابل مقدسترین نقطه زمین میایستادم؛ خانه خدای مهربان.
از یکی از درهای خانه وارد شدیم. عدهای اشکریزان و حیران در تکاپو بودند، سعی میان صفا و مروه را انجام میدادند. حالتی مثل دویدن داشتند، و ما به شتاب از میان آنها رد شدیم و به پلههایی رسیدیم که باید از آنها پایین میرفتیم. نام این پلهها را چه بگویم؟
پلههای احساس!
پلّههای فرو ریختن قلبها، پلّههای فَوران شور و عشق. پلههای جوشیدن اشک. حالا که به این نقطه رسیدی حالت چطور است؟ …
هر کس به نوعی احساسات خود را بروز میدهد. یکی به خاک میافتد. یکی میگرید. یکی در حیرت فرو می رود، و یکی آرام آرام اشک میریزد. همه اینها عزیز است، همه این حالتها ناب است، خالص است.
پروانهها را میبینی که میچرخند. گرد حرم میچرخند. احرامپوشان، سفیدپوشان هر کدام با احساسات خاص خودشان، همگام و همراه میچرخند و میچرخند.
آن قدر فرشته در فضای حرم فراوان است که از آسمان و زمین به تو الهام میشود. گوش جانت آنقدر حرفهای خوب میشنود؛ راه چشمت آنقدر باز است و چشمه اشکت آنقدر میجوشد که احساس میکنی روی زمین نیستی. میخواهی با پروانهها پرواز کنی. چشمهایت میخواهند از حدقه بیرون بیایند. چشمهایت میخواهند کعبه را ببلعند. چشمهای خستهات شستشو میشوند. آرام میگیرند. تسکین مییابند.
اینجا در خانه خداست! مقابل در ایستادهای. نمیدانی چه بگویی؟
– خدایا سلام! من هم آمدم. مرا هم آوردی!
چقدر کلمه کم است، چقدر زبان کوتاه است. چه حرفهایی داری که بزنی، اما زبانت نمیچرخد، هی نگاه میکنی و میگریی. فقط نگاه است و بس!
حرف نزن. به خودت ناراحتی نده! آرام بگیر. بچه گمشدهای پدرش را پیدا کرده است.
– قبله من! از فرسنگها راه به کنارت آمدهام. میدانی که هر روز در پنج وعده از دورهای دور روبرویت میایستادم. سجادهام را پهن میکردم و مقابلت میایستادم. اما رو به کدام ضلع تو، نمیدانم. چه رازها که هر روز با تو میگفتم. چه حرفها در قنوتم با تو میزدم. چه چیزها که در سجدهام از تو میخواستم. حالا در کنارت هستم. حالا در چند قدمی من هستی. میخواهم در آغوشت بگیرم. آنقدر تو را ببوسم، آنقدر روی سنگهای قشنگت اشک بریزم تا با آب چشمانم آنها را شستشو دهم.
حالا دیگر احساس میکنی وجودت لبریز شده است. هر چقدر ظرفیت داشتی، تکمیل است در تب و تاب میافتی. حالا دیگر برخیز و خود را به دریا بریز. به موجها بپیوند. از خودت بزرگتر شدهای. رود کوچکی هستی که برای زنده ماندن باید به دریا بپیوندی، برخیز! بلند شو، برو و با خدا دست بده! به او بگو که آمدهای.
٭ توصیف زیارت خانه خدا، کعبه دلها از زبان یک عاشق؛ به نقل از کتاب: جاپای ابراهیم.