اگرچه روزها با شتاب میگذرند، اما خاطرهها هرگز بوی کهنگی نمیگیرند.
انگار همین دیروز بود که او را به خانه آوردی و جان و دلمان با حضورش بهشتی شد.
٭٭٭
این نخلها را که میبینی به برکت نگاه نافذ او دوباره به ثمر نشستند و خشکیدگی از یادشان رفت…
و این خرماها…
این خرماهای رسیده، سهم او و سربازان سپاه خیالیاش بودند…
چه عالمیبرای خود داشت!
و تو با چه لذتی خرماها را میچیدی…!
٭٭٭
خاطرت هست آن شب را که تا دیر وقت بیدار ماند تا تو بیایی و سپس مؤدب و متین روبهروی تو نشست و با همه خردسالیش چون مردان مرد، خواستهاش را به زبان آورد و تقاضا کرد تا او را همراه خود به شام ببری.
چه حکایت عجیبی بود آن رفتن… آن دیدار… و آن راهب نصرانی که…
چه بود نامش؟ بحیرا یا نسطورا؟
او را به بتها سوگند داد و دانست که «لات» و «عزی» را خوش نمیدارد.
گفت: جوان پاک و مهربانی است.
گفت: از نشانههایی که در او دیدم و نیز از نوشتههای کتاب مقدس، دانستم که او مرد بزرگی میشود…
گفت: مبادا دست یهودیان به او برسد…
و تو تا هنگام بازگشت لحظهای چشم از او برنگرفتی…
او در کودکیاش حتی، قدمی جز در طریق راستی و صداقت برنداشت.
دیدی چطور آن روز که آن عرب بیابانی کیسه پولش را گم کرده بود و بچهها یافته بودند و میخواستند میان خودشان قسمت کنند، او مانع شد و برای ماجرا، پایانی خوش را رقم زد…
هم مرد به زرش دست یافت،
هم بچهها به جایزه حلالشان رسیدند…
٭٭٭
مسکینی در این شهر نیست که آوازه بخشندگی او را نشنیده باشد و از دستان پرمهر او قرص نانی نستانده باشد.
دوست و دشمن بر امانتداری او گواهی میدهند و پاکدامنیاش را میستایند.
هیچ کس هرگز دروغی از وی نشنیده است.
٭٭٭
عجب روزی بود، آن وقت که اهل مکه نزد تو آمدند و خواستند که به کعبه بروی و از خدای یکتا، باران طلب کنی و تو…
برق نگاهت را فراموش نمیکنم. با شادی دست او را گرفتی…
میدانستی، حتماً میدانستی که چه اعتباری نزد خداوند دارد…
او را به کعبه بردی و پروردگار را به پاکی و عزت او سوگند دادی و مکه با چشم خود نزول رحمت را دید و سیراب شد.
٭٭٭
هنوز چوبدست او را که میبینم یاد شبانیاش میافتم…
صبحگاهان برمیخاست، اندک توشهای برایش میگذاشتم و او گله را به چرا میبرد.
از او پرسیدم در تنهایی صحرا چه میکنی؟
و او برایم از آسمان و ستارگان گفت، از خورشید و ماه، از کوه، از گلهای رنگارنگ، از گوسفندان و سگ گله و…
او خلوت خود را با اندیشیدن و تفکر در خلقت پر میکرد.
٭٭٭
حلف الفضول!
سوگندنامه جوانمردان را به یاد داری؟
او از جوانیاش بیعدالتی را برنمیتابید.
مگر میشود به غریبهای در اینجا ستم شود و او ببیند و خاموش بماند؟
همین که فریاد دادخواهی مرد را شنید، نیکترین سنت مرده گذشتگانمان را زنده کرد و مصمم به یاری او شتافت.
و تا امروز کسی جرأت نمیکند بیگانهای را بیازارد.
فکرش را بکن…
امروز…
امروز من ـ فاطمه ـ
همسر تو ـ ابوطالب ـ
مهیا شدهام تا به خانه خدیجه بروم و پاسخ شیرین او ـ محمد، عزیز این خانه ـ را برای دختر خویلد ببرم…
مبارک باد این وصلت که فراتر از زمین است و از جنس آسمان.