معصوم زمان
من، اگر او را ببینم، که سعادتش را ندارم، اگر صدایش را بشنوم که گوش دلم کر است؛ نه اصلاً اگر نامهام به دستش برسد، به او میگویم: ای تنها معصوم این زمان! دختری را میشناسم که برای درس خواندن قالیبافی میکند. خانوادهای شلوغ دارد که برای زندگی تقلا میکنند. مریضی دارد که به علت ضعف مالی در خانهاش جان سپرده است. اینها کسانی هستند که با وجود فقر، ایمان دارند.
ولی، درآن سوی سکه کسی است که نمیداند چطور پولش را خرج کند. خانوادهای که ظاهراً مسلمانند ولی نه اسلام را میشناسند و نه کفر را، اصلاً نمیدانند چرا زندهاند؟ فکر میکنند در جهان بهتریناند. حتی کسانی را میشناسم که رفتارشان اسلامی است، نماز میخوانند و روزه میگیرند، ولی ریا میکنند. مال مردم را آنقدر بالا میکشند که میپندارند از آسمان فرود آمدهاند. ما را اصلاً انسان حساب نمیکنند. ای دوست مؤمنان! نمیخواهم بگویم از این چیزها بیخبری، بلکه میخواهم بگویم اگر حق انتظار را به جا نیاوردهام، ولی این چیزها را میبینم.
زهرا سمیعی
سپیده سر میزند
موعود من وقتی میآید که غنچههای عشق، که شعلههای روشنایی، که خرمنهای سپیده میان ظلمتکده دلها روییده باشد.
موعود من وقتی میآید که یاقوتهای اشک روی گونههای من ضیافتی بیپایان برپاکرده باشند.
موعود من وقتی میآید که دلها همه آبی شود و خون عشق در شریانها جاری گردد و خوشههای زندگی در دشتهای خشک به رویش نشیند؛ آن گاه برهوت*ها بدل به برکههای روشن آب میشوند و موجهای زندگی در آن به تلاطم میایستند. آری با آمدن او هستی در جذر و مدّی دیگر به تکاپو میافتد…
علیرضا عطایی ـ اصفهان
پینوشت:
* برهوت: بیابان بیآب و علف و خشک.