خانه چشم
بیا چو مهر درخشان شبی به خانه چشم
ببین که نیست به جز دیدنت بهانه چشم
به چشم من قدمی نه، که شستهام به سرشک
بیا چو سایه مژگان به آستانه چشم
جمال تو، به نگاهم، چو باغ رؤیایی است
مرو به سیر گل و لاله، جز نشانه چشم
نگاه کن که چه موجی به چشم من جاری است
عیان نما قد خود را به دانه دانه چشم
بیا که با تو سمند جهاد، خواهم راند
به شرق و غرب بتازم به شادمانه چشم
به ظلّ رایت تو، آفتاب همره ماست
میان مردمک دیدهام فسانه چشم
کشم به دیده خود، جلوههای ناز تو را
فروغ مهر بتابد به جاودانه چشم
حباب چشم «پریشان» شکسته خواهد شد
شبی که بندهنوازی کنی به خانه چشم
محمد حجتی (پریشان)
محبوب داور
حضرت زهرا(س) یگانه گوهر است
شافع و خاتون روز محشر است
وصف او هرگز نیاید بر زبان
چون مقامش از تصور برتر است
فخر دارد بر خدیجه(س) از مقام
این سند فرموده پیغمبر(ص) است
مادر گیتی نزاده مثل او
زین سبب محبوب حیّ داور است
آنکه او از عزت و جاه و جلال
مام سبطین و علی(ع) را همسر است
زندگی در سایه لطف بتول(س)
از بهشت و حور و غلمان خوش تر است
زن مگو! زنهای عالم بندهاش
او محمد(ص) را یگانه دختر است
سید ابوالفضل ناصرچیان اراکی
تا بهار تو…
صبر گرچه رفته از کف و طاقتی نمانده است
این همه دل به خون نشسته جای مانده است
فرق آسمان شکافت، حرمت زمین شکست
خنجری که عشق را به خاک و خون کشانده است
بیگمان هنوز بیکران آبیات ندیده است
موج آتشی که سنگ را فرو نشانده است!
ای صبور آل نور، جمعههای بیظهور
رفته، صبح استجابت ندبههای خوانده است
دیدهها دخیل بستهاند بر ضریح انتظار
یک دو پلک بیشتر تا بهار نمانده است
معصومه نجفی مطیعی
در عطش انتظار
ای که منم قطره، تو دریای من!
ساحل سرسبز تو مأوای من
من نگزیدم ز جهان جز تو را
دیدن روی تو تمنای من
جان و تنم، زمزمه نام توست
پس بشنو نام خود از نای من
وای اگر سر بدهم نالهای!
کون و مکان، واله غوغای من
چون سخن از نام تو آرم به لب
چشم جهان مست تماشای من
پر بزن ای مرغ خوشالحان عشق!
تا چمن آن گل رعنای من
مرده شود زنده به فتوای تو
چون به تصرف شدی اولای من
طرح جهان صورتی از روی توست
جمله نهاناند و تو پیدای من
در غم هجران تو ـ ای گلعذار! ـ
ناله بر آید ز سویدای من
گر که تویی روح من و راز جان
چیست در این قالب و اعضای من
چون که تویی محور ارض و سما،
از خود و از خلق، تمنای من
گر نشناسند مقامات تو،
به که بمیرند، به فتوای من
اوج نظرگاه تو کاخ خیال
بهبه! ازین مأمن و مأوای من
ای که تو «پروانه»ای و سوختی
داغ تو شد سرّ سویدای من
پروانه طهماسبی
شکوه
عشقها افسانه گویا بودهاند
یا محبتها، چو رؤیا بودهاند
مردم از مردم فراری گشتهاند
شهرها از شور، عاری گشتهاند
کو حماسه کو دلیر روزگار
کو جوانان دلیر ماندگار
شیرها در صحنههای کارزار
قدرت و شور و جلال و افتخار
کو همه مردانگی آزادگی
جملگی سبقت گرفته در بدی
گم شده در شهوت و خودکامگی
بردگان سیم و زر در زندگی
میشود حاصل ز عمر، افسردگی
در درون سینهها آشفتگی
آدمی عزّ و کرامش در زر است
چون نمیداند ز قدسی برتر است
شکوهها دارم ز اهل این زمان
گفتهها دارم به دادار جهان
کای خدای مهربان! آخر رسان
صاحب ارض و سما، صاحب زمان
مهسا مقدم
غزل انتظار
نگاه کردهام از روزن شکیبایی
تمام عمر به راهت چه وقت میآیی
به جادهها چه غریبانه چشم دوختهام
ز پشت پنجرههای غریب تنهایی
تمام پنجرهها بی تو مات مانده، بیا
بیا که با تو شود کوچهها تماشایی
کجاست کشتی چشمت که لنگر اندازد
کنار ساحل این چشمهای دریایی
بگو که سمت نگاهت کدام آفاق است
تو ای که سمت نگاه تمام دلهایی
نیامدی و ز اندوه غربتت خون شد
دل تمامی آلالههای صحرایی
به لحظه لحظه این روزهای یلدایی
دلم گواهی آن میدهد که میآیی
حمید واحدی (ارومیه)