عنایتی از غربت

روی صندلی راحتی‌اش توی بالکن تکیه داد. از این اخلاق‌ها نداشت که شب در بالکن بنشیند و کوچه و خیابان را تماشا کند. شاید هم وقت این کارها را نداشت. اما هرچه بود آن شب با شب‌های دیگر کمی فرق داشت. هرچند ظاهراً مثل همیشه، شبی بدون مهتاب و خیابان‌هایی خو گرفته با روزهایی پر رفت‌وآمد و پرزرق و برق و پرسروصدا و شب‌هایی ساکت و خواب‌آور… سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت و در حالی که دستانش را پشت سر به هم قلاب کرده بود به روزهای پیش فکر کرد… بیمارستان آن روز هم مثل روزهای قبل شلوغ بود. اما با این وجود توانست، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارک کند، دسته‌گل را از صندلی جلویی برداشت. کراواتش را درست کرد و به طرف بخش کودکان بیمارستان هامبورگ، به راه افتاد….

ـ روی صندلی راحتی‌اش توی بالکن تکیه داد. از این اخلاق‌ها نداشت که شب در بالکن بنشیند و کوچه و خیابان را تماشا کند. شاید هم وقت این کارها را نداشت. اما هرچه بود آن شب با شب‌های دیگر کمی فرق داشت. هرچند ظاهراً مثل همیشه، شبی بدون مهتاب و خیابان‌هایی خو گرفته با روزهایی پر رفت‌وآمد و پرزرق و برق و پرسروصدا و شب‌هایی ساکت و خواب‌آور… سیگاری روشن کرد و گوشه لبش گذاشت و در حالی که دستانش را پشت سر به هم قلاب کرده بود به روزهای پیش فکر کرد… بیمارستان آن روز هم مثل روزهای قبل شلوغ بود. اما با این وجود توانست، ماشینش را در پارکینگ بیمارستان پارک کند، دسته‌گل را از صندلی جلویی برداشت. کراواتش را درست کرد و به طرف بخش کودکان بیمارستان هامبورگ، به راه افتاد….

مدتی بعد، وقتی از اتاق دخترک بیرون آمد و خودش و دکتر بخش را از تیررس نگاه او دور دید سؤالی که ذهنش را مشغول کرده بود، را با دکتر در میان گذاشت و پاسخ شنید که:
ـ اوه، آقای شولدر! من عادت ندارم که به بیمارانم امیدهای واهی بدهم. اگرچه از لحاظ روان‌شناسی، ناامید کردن مستقیم هم کار درستی نیست، اما خب من یک پزشکم و قبل از هر چیز، بیمارم از من می‌خواهد حقیقت را به او بگویم. و اما در مورد دختر شما، تنها راهی که برای بهبودی نسبی او به نظر می‌رسد، عمل است، البته با درصد خطر بسیار بالا و…
آقای شولدر، بار دیگر و بدون آنکه منتظر جواب باشد، پرسید؛
ـ پس با این صحبت‌ها، او نمی‌تواند، مثل گذشته‌اش، کاملاً سالم و تندرست شود؟ راه برود، بدود…
ـ خب البته، اضطراب، نگرانی، و ناراحتی‌های روحی، هر یک به تنهایی می‌تواند از عواملی باشد که نتیجه مثبت عمل را کاهش می‌دهد.
ـ آیا لازم است با یک روان‌شناس یا مشاوری صحبت کند؟
دکتر عینک را از چشم برداشت و با دستمال کوچکی، شیشه‌هایش را تمیز می‌کرد که گفت:
ـ اوه، در این چند روزی که اینجا بستری بود. هم من و هم همکارانم، به قدر کافی با او صحبت کردیم. باید به او حق داد. شکستگی استخوان پهلو، در عین حال که خیلی دردناک است، خیلی هم خطرناک است. او امروز مرخص می‌شود. ضمن آنکه باز هم می‌گویم، شما باید با دخترتان صحبت کنید…
آقای شولدر، شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: من و همسرم برای اینکه کارمان را از دست ندهیم ناچاریم از صبح تا شب، ‌ در یک شرکت مددکاری اجتماعی مشغول باشیم.
دکتر که به انتهای سالن و به اتاق استراحت رسیده بود، در آستانه درب ایستاد و گفت:
ـ با این حال صحبت نزدیکان تأثیر بیشتری دارد، به‌خصوص اوه… اسمش چی بود؟ آن خانم مسن که روز ملاقات آمده بود، روسری داشت؟
آقای شولدر، بی‌معطلی گفت: «بی‌بی»
ـ بله، از او بخواهید که با او صحبت کند. دختر شما فکر می‌کند که از زیر عمل جان سالم به در نمی‌برد و خب، تحمل شکستگی و درد، برایش بهتر از مردن است و این طبیعی است.
یاد بی‌بی افتاد. پکی به سیگار زد و از جا برخاست و در حالی که صندلی راحتی‌اش همچنان به جلو و عقب حرکت می‌کرد، آقای شولدر از بالکن به اتاق خواب برگشت. خانم شولدر مثل همیشه، زودتر از بقیه، خواب بود. به ساعت روی میز کنار آباژور، خیره شد. تازه سر شب بود… ته‌سیگارش را به زیرسیگاری سپرد و برای صحبت با بی‌بی، آرام از اتاق بیرون آمد. از پله‌هایی که به اتاق دختر و پسرش منتهی می‌شد، گذشت. کمی آن طرف‌تر از پله‌ها، در سالن، شعاع کمرنگی از چراغ آشپزخانه، دایره کوچکی را به داخل سالن، وارد کرده بود. از تاریکی و سکوت وحشت‌آور خانه، گذشت و خود را به آشپزخانه رساند. بی‌بی مثل همیشه، با پیراهنی ساده و بلند، اما تمیز و روسری‌ای که تا وقت خواب از سر برنمی‌داشت، مشغول کار بود. چهره‌اش آرام و صبور به نظر می‌آمد.
ـ خسته نباشی بی‌بی!
ـ شیر آب را بست و بند پیش‌بند را از کمر باز می‌کرد که گفت: «متشکرم آقا…»
آقای شولدر صندلی را از زیر میز بیرون کشید و نشست:
ـ آمدم بپرسم، چه خبر؟ باهاش صحبت کردی؟
ـ بله، اما خب، سارا جوابی نداد که شما را خوشحال کند. و مشغول خشک کردن ظرف‌های شسته شده، شد.
ـ این چه حرفی است. همه می‌دانیم، تو خودت هم می‌دانی که سارا تو را خیلی دوست دارد. پس تو باید یک کاری برای سلامتی او بکنی، این‌طور نیست؟
ـ آقا! من هم سارا را مثل دختر خودم دوست دارم و حاضرم برای خوب شدن او هر کاری بکنم. اما شما از من می‌خواهید او را به کاری وادار کنم که از آن وحشت دارد. او حتی حاضر نیست در این‌باره حرفی بشنود چه برسد به این‌که خودش را زیر تیغ جراحی قرار بدهد.
ـ بسیار خب، اما با این وجود باز هم سعی خودت را بکن.
بی‌بی که همیشه از نگاه کردن در چشم‌های آقای شولدر دوری می‌کرد، حال نیم‌نگاهی به او انداخت و گفت:
ـ او به من گفته است، حاضر نیست عمل کند، حتی اگر ذره ذره با خوردن دارو، آب بشود، و خانه‌نشینی را تجربه کند… اما، آقا! من برای خوب شدن او خیلی دعا می‌کنم. خداوند اگر بخواهد می‌تواند، او را شفا بدهد… بدون اینکه او را مجبور به عمل کند.»
آقای شولدر، دستی به صلیبی که به گردنش آویزان بود، کشید، آن را بوسید. فکر کرد تا بی‌بی که داشت بسته‌های رنگارنگ قرص‌ها و شیشه شربت را درون سبدی کوچک می‌گذاشت و می‌خواست به اتاق سارا ببرد، ‌ همراه شود. اما بعد پشیمان شد. شاید اگر وقتی دیگر تنها، سراغ او می‌رفت و باز هم با او صحبت کند، بهتر باشد. پس از آشپزخانه بیرون آمد. نگاهی به بالای پله‌ها انداخت و وارد اتاق خواب خودش شد. بی‌بی اما، از پله‌ها بالا رفت. پشت درب اتاق که رسید، تلنگری به در زد و به دنبال آن صدای ضعیفی شنیدکه او را به داخل دعوت می‌کرد. درب به نرمی‌باز شد. اتاق کاملاً تاریک بود. برق را که روشن کرد، ابروهای سارا در هم کشیده شد:
ـ اوه، بی‌بی، این چه کاری است که کردی، لطفاً چراغ‌ها را خاموش کن.
ـ چرا لحاف را روی سرت کشیدی. داروهایت را آوردم.
ـ نور چراغ زیاد است. اذیتم می‌کند.
بی‌بی چراغ مطالعه کوچکی که روی میز گوشه اتاق سارا بود را روشن و به دنبال آن لامپ را خاموش کرد. روی صندلی کنار تخت نشست، پیمانه کوچک را لبریز شربت کرد و در دهان سارا که با چشمان آبی، اما گود افتاده و کم‌سو به پیمانه خیره مانده بود، خالی کرد. شربت تلخ، وجود اندوهناکش را گس و بدمزه کرد. و وقتی جرعه‌ای آب نوشید، درد موزیانه، ریشه دوانید و به همه تارو پودش، نقش زد. دستش را به پهلو گرفت و سعی کرد تا خودش را بالا بکشد. بی‌بی بالشتک کوچکی را زیر بالشت سارا گذاشت، تا کمی راحت‌تر تکیه دهد…
همه جا تاریک بود و او تنها می‌توانست با کمک پرتوهای نوری که از چراغ خواب، روی صورت سارا تابانیده می‌شد، او را ببیند. کم‌ سن و سال بود، اما چهره رنجور و خسته‌اش او را بیشتر نشان می‌داد. گویا این هفته، یک سال برایش گذشته بود، دلش سوخت و وقتی داشت قرص‌های ریز و درشت و رنگارنگ را از بسته‌هایش درمی‌آورد گفت:
ـ سارا جان! فکرهایت را کردی، تصمیمت عوض نشده، نمی‌خواهی بیشتر فکر کنی. آخر تا کی می‌خواهی همین‌طور خودت را در اتاق زندانی کنی.
سارا قرص‌ها را در دهان می‌گذاشت و به دنبال هر یک جرعه‌ای آب، اما حوصله جواب نداشت. سؤال تکراری بود که بارها و بارها از او و پدر و مادرش شنیده بود. و می‌دانست بعد از این سؤال، حرف عمل پیش کشیده خواهد شد. بی‌بی، دست بر میان موهای طلایی سارا و ادامه داد، ‌ هم من و هم پدر و مادرت، خیر و صلاح تو را می‌خواهیم. فقط به مرگ فکر می‌کنی، در حالی که شاید هیچ اتفاق بدی نیفتد و این جراحی هم، مثل هزاران عمل معجزه‌آسای دیگری باشد که روزانه بارها و بارها در بیمارستان‌های آلمان و یا هرجای دیگر جهان انجام می‌شود. تو روز به روز ضعیف‌تر می‌شوی و آسان نیست که بتوانی این درد را تحمل کنی…
ـ اوه، بی‌بی، شما هم که دارید مثل بقیه حرف می‌زنید. مثل مادرم که حتی حالا که مریضم و دچار شکستگی استخوان پهلو شده‌ام هم، کارش را تعطیل نمی‌کند و تنها برایم دارو می‌خرد. از اداره‌اش زنگ می‌زند و وعده و وعید می‌دهد که اگر با عمل موافقت کنم برایم یک رایانه شخصی مثل مال دیوید می‌خرد.
ـ خب، کارش را برای چه چیزی باید تعطیل کند. من مراقب تو هستم. او کسی بود که درست پس از توسل و راز و نیازهای من با جده‌ام، سررسید.
بی‌بی، سر سارا را به سینه چسباند و ادامه داد:
ـ سال‌ها پیش وقتی، وقتی آن تصادف اتفاق افتاد ومن و همسرم را از هم جدا کرد و خودم را نیز بیهوش به بیمارستان رساندند. بعد از مدت زیادی که از بستری شدنم در بیمارستان شهر ـ هامبورگ ـ گذشت. روزی خیلی دلتنگ شدم، بسیار گریه کردم. فکرش را بکن در لحظه‌ای همه چیزم را از دست داده بودم. برنامه‌هایی که داشتیم… همسرم… همه و همه در آنی از دست رفت و در غربت، تک و تنها و غریب در گوشه بیمارستان افتاده بودم. نمی‌دانستم چه کنم. نه توان مالی و نه روی برگشتن به ایران را داشتم و نه قدرت ماندن و ادامه دادن. تا آنکه متوسل شدم به کسی که همیشه در ذهن و یاد و خاطره، همراه من بود. بی‌بی، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: سارا جان! این خیلی خوب و امیدبخش است که آدمی فکر کند، کسی هست که حرف‌هایش را می‌شنود حتی اگر پاسخی نشوند، آدم را رها نمی‌کند… همان جا بود که صدایش کردم و با او درددل کردم. با او که در تقوا و پاکی و صداقت، ایمان، ‌ دانش، بینش سرآمد و سرور همه زنان جهان است. از آغاز خلقت جهان تا حال و از این پس تا پایان جهان کسی چون او نیامده و نخواهد آمد؛ دختر پیغمبر مسلمانان حضرت فاطمه زهرا(س). کسی که افتخار می‌کنم به این که از لحاظ اصالت و ریشه، نسل من به او منتهی می‌شود. بی‌بی گفت و گفت و گفت… از این که حضرت فاطمه(س) روزی گرفتار افزون‌خواهی و دنیاطلبی عده‌ای شد و سرانجام از گستاخی آن عده، دچار شکستگی پهلو شد، چنان که طعم تلخ درد آن تاکنون و از این پس، کام هر شیعه را می‌سوزاند و خواهد سوزاند…
دل بی‌بی شکست، اشک در چشمانش حلقه زد و در نگاهش چنان صمیمیتی موج می‌زد که بی‌اختیار دستان خود را دور گردن بی‌بی حلقه زد و خود را در آغوش گرم و پرمحبتش رها کرد. کاری که شاید از وقتی کمی‌بزرگ‌تر شده بود، با مادرش هم نکرده بود. احساس آرامش لذت‌بخشی پیدا کرد. بی‌بی با لحن مادرانه، ادامه داد:
ـ وقتی از جده‌ام، راه نجات خواستم و خداوند را به آبروی او سوگند دادم… دیری نپایید که خانم و آقایی به اتاقم آمدند. همان‌هایی که مرا به بیمارستان رسانده بودند و در مدت بستری، چندین بار، جویای احوالم شده بودند، ‌ و آن خانم، نگران از این که مبادا بیمارستان را ترک کرده باشم. پیشنهاد جالبی به من داد.»
سارا سرش را از سینه بی‌بی جدا کرد و زل زد توی صورتش، مشتاقانه منتظر شنیدن ادامه ماجرا بود:
ـ آن خانم از من خواست تا به عنوان پرستار دختر و پسر کوچکش، در خانه‌اش مشغول شوم. و آنها کسانی نبودند، جز پدر و مادر تو…
لبخند کمرنگی روی لبان سارا نقش بست. شاید حالا، دلیل آن همه علاقه به بی‌بی را می‌فهمید. اینکه از وقتی خود را شناخت، وی در کنارش حضور داشت. و او چون عضوی، در خانه آنها زندگی می‌کرد. عضوی با ظاهری کاملاً متفاوت از مادرش. و اعمال غریبی که در طول شبانه‌روز انجام می‌داد. کارهایی که مادرش به او گفته بود، نباید درباره آنها از بی‌بی سؤال کند. او دین دیگری داشت. که این کارهای ناآشنا که در ساعاتی خاص دست و رویش را کاملاً می‌شست و به اتاق می‌رفت و کارهایی به اسم نماز می‌خواند، و پس از بیرون آمدن از اتاق، آرامشی در وجودش موج می‌زد. همه و همه به دین او مربوط می‌شد. مادرش گفته بود چیزی شبیه به کلیسا رفتن ما، شبیه دعای قبل از غذا… و اما امشب او برای اولین بار، توسل پیدا کردن را از زبان بی‌بی شنیده بود. خواست چیزی بگوید، اما درد، ذره ذره وجود نازک و شکننده‌اش را در اختیار گرفت و وادارش کرد تا خود را از آغوش گرم و محبت‌آمیز بی‌بی بیرون بکشد. سرش را روی بالش گذاشت و دراز کشید. درد پهلو، تا مغز استخوانش را هم می‌سوزاند. قطره‌های زلال اشک در چشمانش متولد می‌شد.
ـ اوه بی‌بی، کاش من هم مثل تو با خوشحالی از بیمارستان مرخص می‌شدم. کاش آن روز در مدرسه، آن اتفاق نمی‌افتاد. کاش آن روز به مدرسه نمی‌رفتم. آن پله‌‌های لعنتی… پله‌هایی که هیچ وقت مرا به حیاط مدرسه نرساند… اوه بی‌بی، از همه چیز متنفرم از آن مدرسه لعنتی بدم می‌آید…
اشک‌های داغ، بغض دل دخترک را روی صورتش پهن می‌کرد و بی‌بی در آن هیاهو نمی‌دانست چه باید بکند؟
ـ آرام باش، حالا که چیزی نشده خوب می‌شوی، همیشه که این‌طور نمی‌مانی، …
ـ بس است بی‌بی، تو نمی‌خواهد دلداری بدهی. من هرروزه روز با این درد، نفس‌گیر، دارم آب می‌شوم از این دنیا، هیچی نفهمیدم… این درد که لحظه‌ای راحتم نمی‌گذارد. سرانجام مرا می‌کشد.
آه یا عیسی مسیح، کاش دکتر مجربی پیدا می‌شد که بتواند مرا از این پهلوی شکسته خلاص کند… بی‌بی خسته شدم… هر حرکتی که می‌کنم، درد مانند جرقه‌های آتش، از سر تا نوک پاهایم را در خود می‌گیرد… نفسم بند می‌آید. قلبم فشرده می‌شود… لبان بی‌بی، بوسه را بی‌وقفه نثار صورت خیس اشک سارا می‌کرد…
اولین بار بود که او را این همه گریان و دل‌شکسته می‌دید، حتی آن روز که از پله‌های مدرسه، لیز خورده بود، این قدر بی‌تابی نکرده بود… و با خود فکر کرد بعضی وقت‌ها، هیچ راهی جز گریه باقی نمی‌ماند و آرامش‌بخش‌تر از آن وجود ندارد یا پیدا نمی‌کند.
ـ این قدر خودت را اذیت نکن، عزیز دلم… می‌بریمت پیش یک دکتر… می‌بریمت لندن… هان…
سارا که از زور گریه، بریده بریده حرف می‌زد، گفت:
ـ یعنی می‌شود… آره… تازه من حاضرم همه پس‌اندازم یعنی همان ۱۲ میلیون دلار را، که توی بانک دارم را به اضافه ۸ میلیون هم از پدر و دیوید قرض بگیرم، با پول بیشتر حتماً دکتری پیدا می‌شود که مرا خوب بکند مگر نه…؟
در آن هنگام فکری مثل برق در ذهنش روشن شد. بی‌اختیار صورت معصومانه و اشک‌آلود او را در میان دستانش گرفت و با لحنی امیدوارانه گفت:
ـ من یک دکتر خوب سراغ دارم. او تو را خوب می‌کند…
سارا با لبانی میان خنده و گریه، شگفت‌زده پرسید:
ـ راست می‌گویی بی‌بی؟ یعنی ۲۰ میلیون دلار برایش کم نیست؟…
بی‌بی که اشک از چشمانش فرو می‌چکید ادامه داد:
ـ نه… سارا جان، منظورم آنچه تو فکر می‌کنی نیست. دکتری که من سراغ دارم از تو هیچ پولی دریافت نمی‌کند…
اما خیلی زود دچار تردید شد… آیا باید نظرش را می‌گفت، اگر او مخالفت یا مسخره کند چه؟ اگر خانم و آقای شولدر، موضوع را به حساب دیگری می‌گذاشتند چه، خواست حرفی نزند، اما وقتی نگاه کنجکاوانه سارا، را دید که به دهانش چشم دوخته، دیگر نتوانست تحمل کند پس ادامه داد:
ـ می‌دانی سارا جان! من برای تو از بانویی صحبت کردم که در مهربانی و خوبی و پرهیزگاری و نزدیکی به خداوند نمونه است، حال می‌خواهم به تو پیشنهاد کنم که او را با همه وجود صدا کنی و مطمئن باشی که صدایت را می‌شنود و از بیماریت آگاه است و اگر که بخواهد به اذن خداوند قادر به درمان تو و به زبان خود ما، ‌ قادر به شفای توست… پس او را با همان نامی صدا کن که تو در بستر بیماری به او شباهت داری؟ بگو یا فاطمه پهلو شکسته… بگو جانم… بگو یا فاطمه پهلو شکسته!…
بی‌بی ساکت شد. دلش می‌خواست او هم یک دل سیر گریه کند. به خاطر همه چیزهایی که بهانه خوبی برای گریستن بودند و او موقعیت آن را نداشت. و چشم‌های سارا نیز مثل چشمان بی‌بی، میزبان اشک‌هایی بود که بی‌وقفه متولد می‌شوند. در دلش شاخه‌های امید جوانه زده بود… دستانش را به آسمان بالا برد. لبان لرزانش را از هم گشود و بدون توجه به حضور بی‌بی و با صدای گرفته‌ای ناله زد که یا فاطمه پهلو شکسته به دادم برس، ای کسی که بی‌بی می‌گوید خیلی مهربان هستی… ای کسی که بی‌بی می‌گوید تو نیز چون من با آنکه در سن جوانی قرار داشتی اما به دلیل شدت درد پهلو، برای برداشتن حتی یک قدم باید دیوار را عصای دست و تکیه‌گاه قدم‌هایت قرار می‌دادی…
اوه، ای فاطمه پهلو شکسته، ای که بی‌بی می‌گوید تو حتی از لحاظ روحی هم در موقعیتی قرار داشتی که قدر و بزرگی تو را نمی‌شناختند و علاوه بر آنکه پهلو، ‌ بلکه دل تو را نیز شکستند و هم جسمی و روحی تو را رنجور کردند… به فریاد سارا برس…
بی‌بی با چشمانی ورم کرده از شدت گریه از اتاق  بیرون آمد، درب را بست و از پله‌ها پایین می‌آمد و تا به آشپزخانه برود که صدای آقای شولدر را شنید که پایین پله‌ها و در کنار اتاق خواب، نشسته و در حالی که می‌گریست، نرم و آهسته می‌گفت:
ـ یا فاطمه پهلو شکسته دخترکم را خوب کن!
شب به نیمه رسیده بود، هنوز هم از اتاق سارا، نوای ناله و ذکر یا فاطمه(س) به گوش می‌رسید. بی‌بی هم در آشپزخانه برای خود حال خوشی داشت. فضای خانه برای اولین بار، نجواهای اسرارآمیزی را در خود، مشاهده می‌کرد، گویا نورانیتی ملموس و دوست‌داشتنی در همه جا پراکنده شده بود و عطر دل‌انگیز معنویت مشام جان را نوازش می‌داد…
زمان ناگزیر و خواب‌آلود از پی یکدیگر می‌گذشت تا آنکه صدای فریاد هیجان‌انگیزی سکوت خانه را برچید.
ـ بی‌بی! پدر! مادر!… دیوید… بیایید… بیایید.
آقای شولدر و به دنبال او بی‌بی و مادر که خواب‌آلود و سراسیمه پله‌های چند تا یکی را از زیر پا رد کرده بودند… هر یک خود را به اتاق سارا رساندند. سارا در حالی که لبخند بر لب داشت همچنان می‌گریست و همه خوب می‌دانستند اشک‌های او با اشک‌های چند ساعت پیش که وجودش را می‌سوزاند و جاری می‌شد کاملاً فرق دارد.
پس از جا برخاست و در دستان بی‌بی که سمت او دراز شده بود تا سارا را در خود جای دهد، قرار گرفت…
لبخند شادی بر لبان اهل خانه، نقش می‌بست که سارا گفت:
ـ ساعاتی نگذشته بود که ناگهان دیدم نور خورشید‌گونه، ‌ اتاق تاریکم را روشن کرد، بانویی باهیبت و مجلله را در میان آن نور دیدم که به پهلوی من دستی کشید، پس صدای مهربان و آرامش‌بخشی شنیدم که گفت: خوب می‌شوی!
ـ نمی‌دانستم باید چه کنم یا چه بگویم، تنها با زحمت فراوان، از او پرسیدم، شما که هستید؟
ـ من همان کسی هستم که الآن مرا می‌خواندید من فاطمه پهلو شکسته هستم.
ـ کسی چه می‌دانست که چندی بعد سارا و پدر و مادرش به برکت عنایت حضرت زهرا(س) به دین مبین اسلام مشرف می‌شوند.

ماهنامه موعود شماره ۶۵

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *