نوحه‌ باران

سیدمحمد سادات‌ اخوی‌

«ذوالجناح‌» غرق‌ در خون‌، سم‌ بر زمین‌ کوبید و وحشتزده‌ شیهه‌ کشید. جایی‌ درست‌ پشت‌ سر او، خورشید، در خون‌ فرو می‌رفت‌ تا عصر عاشورا خونین‌تر شود.
 زنان‌، از خیمه‌ها بیرون‌ دویدند و ضجّه‌زنان‌، دورتادور او را گرفتند. رباب‌ بی‌ علی‌اصغر؛ مادر قاسم‌ و عبدالله‌، بی‌ دو فرزندش‌؛ زینب‌، بی‌ علی‌اکبر و حسین‌ و فرزندانش‌…
 سکینه‌، سر به‌ سینه‌ ذوالجناح‌ گذاشت‌ و دستهای‌ اسب‌ را بغل‌ کرد.
 رباب‌ و مادر قاسم‌، سر به‌ سینه‌ هم‌ گذاشتند و «واحسینا» کشیدند.
 زینب‌، اشک‌ ریخت‌ و سکینه‌، زمزمه‌ کرد: «ذوالجناح‌! پدرم‌ که‌ می‌رفت‌ میدان‌، تشنه‌ بود… آیا سیرابش‌ کردند؟»
 ذوالجناح‌، با شیندن‌ کلام‌ سکینه‌، شیهه‌کشان‌، حرکتی‌ کرد و به‌ تاخت‌، رو به‌ سوی‌ تپه‌های‌ کنار خیمه‌ها کرد. خون‌، از زخمهای‌ بدنش‌ می‌جوشید و تیر بلندی‌ که‌ در شکمش‌ فرو رفته‌ بود، آزارش‌ می‌داد. همه‌، مبهوت‌ به‌ او نگاه‌ می‌کردند. اسب‌، کنار تپه‌ای‌ که‌ دامنه‌اش‌ را سنگریزه‌های‌ درشت‌ پر کرده‌ بودند، ایستاد و پیش‌ چشمان‌ حیرتزده‌ زنان‌ خیمه‌ها و سپاهیان‌ ابن‌سعد، خم‌ شد و سر بر زمین‌ و سینه‌ تپه‌ کوبید. آن‌قدر که‌ تمام‌ صورتش‌ را خون‌ گرفت‌. هیچ‌کس‌ نمی‌توانست‌ نزدیک‌ شود. اسب‌، حتی‌ برای‌ لحظه‌ای‌ آرام‌ نمی‌شد و آن‌قدر، سر بر زمین‌ کوبید، تا بی‌حال‌، روی‌ خاک‌ افتاد.
         
 ابن‌سعد، فریاد کشید: «حسین‌ را که‌ کشتیم‌، حال‌ نوبت‌ خیمه‌های‌ اوست‌، آتش‌ بزنید خیمه‌هایش‌ را تا…»
 هنوز کلام‌ او تمام‌ نشده‌ بود که‌ مشعلها روشن‌ شدند. عده‌ای‌ با چوب‌ و نیزه‌، زنان‌ را از خیمه‌ها بیرون‌ کشیدند؛ عده‌ای‌، با سیلی‌، کودکان‌ را… و عده‌ای‌ دیگر، آن‌چه‌ در خیمه‌ها بود، غارت‌ کردند.
 خیمه‌ها، آتش‌ گرفتند… و دخترکی‌ که‌ گوشه‌ لباسش‌ آتش‌ گرفته‌ بود، جیغی‌ کشید و وحشتزده‌، شروع‌ به‌ دویدن‌ کرد. ابن‌سعد، فریاد کشید: «کیسه‌های‌ طلای‌ خیمه‌ام‌ پاداش‌ کسانی‌ است‌ که‌ اسبهایشان‌ را آماده‌ سم‌ کوبیدن‌ بر روی‌ بدن‌ حسین‌ کنند».
 فریاد و شیون‌ زنان‌، تا آسمان‌، اوج‌ گرفت‌. «اَخْنَس‌ بن‌ مفرثَد» و «حکیم‌ بن‌ طففَیل‌»، بدن‌ بی‌سر امام‌ را در فرورفتگی‌ خاک‌، جا دادند و قطعه‌ پارچه‌ خیمه‌ای‌ سوخته‌ را روی‌ بدن‌ امام‌ کشیدند و لحظه‌ای‌ بعد که‌ صدای‌ سم‌ اسبان‌، در گوش‌ صحرا پیچید و فرات‌، موج‌ برداشت‌ و زنان‌، ضجّه‌ زدند و خورشید، شرمگین‌، پلک‌ زد؛ خون‌، پارچه‌ را سرخرنگ‌ کرد و ده‌نفر سوار بر اسب‌، پارچه‌ را برداشتند و کنار خیمه‌ ابن‌سعد ایستادند تا پاداش‌ بگیرند.
 زینب‌، با قامتی‌ رسا و شانه‌هایی‌ که‌ داغ‌ مصیبت‌ را مردانه‌ تحمل‌ می‌کردند، وارد گودال‌ قتلگاه‌ حسین‌ شد. سربازان‌ ابن‌سعد و زنان‌ خیمه‌ها، خیره‌ خیره‌ نگاه‌ می‌کردند. برای‌ لحظه‌ای‌، سکوت‌، صحرا راگرفت‌. بانو، تلاش‌ می‌کرد تا چیزی‌ بگوید…
         
 «ای‌ رسول‌ خدا! نگاه‌ کن‌!… این‌ همان‌ حسین‌ تو است‌… همان‌ حسینی‌ که‌ در کودکی‌اش‌، سجده‌هایت‌ را طولانی‌ می‌کردی‌ تا او، خود، از شانه‌هایت‌ پایین‌ آید… این‌ کشته‌ای‌ که‌ در دریای‌ خون‌ شناور است‌، عزیز تو است‌… این‌ همان‌ حسین‌ است‌ و من‌، زینب‌ توام‌… ببین‌ این‌ مردم‌، با ما چه‌ کرده‌اند…».
 لحظه‌ای‌ بعد، دو دست‌ را زیر بدن‌ خونین‌ امام‌ گرفت‌ و اندکی‌ بدن‌ را از خاک‌ جدا کرد. اشک‌ در چشمهایش‌ حلقه‌ زد و رو به‌ بدن‌ خونین‌ امام‌ گفت‌: «برادرم‌!… سایه‌ سرم‌!… هرچه‌ را که‌ گفتی‌، دیدم‌… و خواهرت‌، خواهد ایستاد…
 اما برادرم‌!…آیا این‌ تویی‌؟… آیا تویی‌ عزیز من‌؟… آیا تو همان‌ حسینی‌ که‌ جدمان‌ پیامبر خدا، چهره‌ات‌ را می‌بوسید؟… چگونه‌ باور کنم‌؟… آه‌! برادرم‌!… برادرم‌!… کدام‌ بی‌خبر از خدا، سرت‌ را از بدن‌ جدا کرده‌ است‌؟…
 بمیرم‌ برایت‌ که‌ این‌طور غریب‌، شهیدت‌ کرده‌اند… بمیرم‌ برایت‌ که‌ این‌طور تشنه‌، سرت‌ را از بدن‌ جدا کرده‌اند… آه‌! حسینم‌! حسینم‌!… کدام‌ یک‌ از این‌ مردم‌، بدنت‌ را این‌گونه‌ مثله‌ کرده‌ است‌؟» و آرام‌ آرام‌، کلام‌ بانو، به‌ فریاد تبدیل‌ شد: «بابا!… این‌ حسین‌ تو است‌… این‌ تن‌ خونین‌ عزیز تو است‌… این‌ بدنی‌ که‌ زخمهایش‌ ازستارگان‌ آسمان‌ بیشتر است‌، حسین‌ تو است‌… بابا! ای‌ رسول‌ خدا! ببین‌ این‌ مردم‌ با حسینت‌ چه‌ کرده‌اند؟…»
 و لحن‌ کلام‌ بانو، تغییر کرد: «عزیز دل‌ زینب‌! برادرم‌! بمیرم‌ برایت‌ که‌ هیچ‌ جای‌ بدنت‌، آن‌قدر بی‌زخم‌ نیست‌ که‌ حتی‌ بتوانم‌ ببوسمش‌… و حال‌، نوبت‌ من‌ است‌ که‌ جایی‌ ازبدنت‌ را ببوسم‌ که‌ حتی‌ پدر و مادرمان‌ نیز نبوسیده‌اند…».
 سپس‌ خم‌ شد و لب‌، بر رگهای‌ بریده‌ گلوی‌ برادر گذاشت‌.
 دستی‌، آرام‌، گوشه‌ لباس‌ بانو را گرفت‌. بانو، سر برگرداند. سکینه‌، پلکی‌ زد و زمزمه‌ کرد: «عمه‌!… این‌، بدن‌ کیست‌؟»
 بانو، بدن‌ را رها کرد و سکینه‌ را در آغوش‌ گرفت‌ و ضجّه‌ زد: «عزیزکم‌! حق‌ داری‌ نشناسی‌! این‌، این‌ بدن‌ پدرت‌، حسین‌ است‌».
 صدای‌ شیون‌ سکینه‌، در گودال‌ پیچید. عده‌ای‌ از سربازان‌ دور گودال‌، روی‌ زانو نشستند و اشک‌ ریختند. اسبها و شتران‌ کاروان‌، فریاد کشیدند و عاشورا، سرخ‌ سرخ‌، غروب‌ کرد.
         
 «خولی‌بن‌ یزید» و «حمیدبن‌ مسلم‌»، سری‌ تکان‌ دادند و عمربن‌ سعد، ادامه‌ داد: «یادتان‌ باشد… همین‌ امشب‌ باید سر حسین‌ به‌ دارالحکومه‌   عبیدالله‌ برسد».
 خولی‌، «کیسه‌ پارچه‌ای‌» را برداشت‌. بند آن‌ را به‌دور زین‌ اسب‌، گره‌ زد و رو به‌ حمیدبن‌ مسلم‌ گفت‌: «حمید!… زودباش‌ دیگر!… اگر شانس‌ بیاوریم‌ و زود برسیم‌، پاداش‌ جدا کردن‌ سر حسین‌ از آن‌ ماست‌».
 حمید، سر به‌زیر انداخت‌ و حرفی‌ نزد. لحظه‌ای‌ بعد، دو سوار، از خیمه‌های‌ ابن‌سعد دور شدند.زینب‌، در میان‌ تن‌های‌ بی‌سر شهیدان‌ می‌گشت‌. ناگهان‌ از دور، سایه‌ بانویی‌، در تاریکی‌ شب‌، ظاهر شد. چشمهای‌ کم‌سوی‌ زینب‌، آرام‌ باز شدند و خاتونی‌ را که‌ از دور، نزدیک‌ می‌شد، نگاه‌ کردند.
 خاتون‌، نزدیکتر شد. روبند چهره‌اش‌ را که‌ کنار زد؛ فریاد خاموش‌ زینب‌، تا آسمان‌ رفت‌: «مادر!… خوش‌ آمدی‌!»
         
 خولی‌، در را که‌ بست‌، کیسه‌ سر بریده‌ را در دل‌ خاموش‌ «تنور» گذاشت‌ و وارد اتاق‌ شد. «زن‌ خولی‌»، از بالای‌ بام‌ و از روی‌ سجاده‌، رفت‌ و آمد شوهرش‌ را نگاه‌ کرد و به‌خیال‌ سوغات‌ سفر و غافلگیر کردن‌ شوهرش‌، به‌سوی‌ حیاط‌، پایین‌ آمد و رفت‌ به‌ سراغ‌ تنور. رگه‌های‌ نور، از دور سرپوش‌ تنور، تا آسمان‌ شعله‌ کشیدند.
 زن‌، متعجب‌ و بی‌حرکت‌ ایستاد. آرام‌ به‌طرف‌ تنور رفت‌ و سرپوش‌ را برداشت‌. در یک‌ آن‌، قامت‌ زن‌، لرزید. احساس‌ کرد دست‌ و پایش‌ خشک‌ شده‌اند. خم‌ شد و سر بریده‌ را برداشت‌. خیره‌ خیره‌ نگاه‌ کرد و در یک‌ چشم‌ برهم‌ زدن‌، سرش‌ گیج‌ رفت‌ و در لحظاتی‌ که‌ نمی‌دانست‌ خواب‌ است‌ یا بیدار، چند بانو را به‌دور خاتونی‌ دید… و ندانست‌ از زمین‌ آمده‌اند یا از آسمان‌… و ندانست‌ که‌ خاتون‌ را، پیش‌ از آن‌ دیده‌ است‌ یا نه‌.
 خاتون‌، نزدیک‌ شد و چنان‌ ضجه‌ای‌ زد که‌ زن‌، بی‌حرکت‌، اشک‌ ریخت‌ و زن‌ خولی‌، ندانست‌ سر بریده‌ حسین‌ بود یانه‌، که‌ کلام‌ آغاز کرد؛ و آن‌قدر از وفای‌ یاران‌ خود و بی‌وفایی‌ کوفیان‌ و شوهر زن‌ گفت‌ که‌ زن‌، از هوش‌ رفت‌.
 به‌هوش‌ که‌ آمد، دوان‌ دوان‌ به‌سوی‌ بام‌ رفت‌ و بر فراز بام‌ ایستاد. قطرات‌ اشک‌، بی‌اختیار جاری‌ شدند و ناگهان‌ فریاد زد: «های‌! زنان‌ همسایه‌!… به‌ خانه‌ من‌ بیایید!… امشب‌ حسین‌، عزیز فاطمه‌، مهمان‌ من‌ است‌… شوهرم‌ سوغات‌ سفر، سر عزیز فاطمه‌ را آورده‌ است‌…»، و آن‌قدر فریاد زد تا خولی‌، به‌ بام‌ دوید و در یک‌ آن‌، چکمه‌اش‌ را روی‌ صورت‌ زن‌، نشاند و دهانش‌ را پر از خون‌ کرد. زانوهای‌ زن‌، شکسته‌ شدند و شوری‌ خون‌ که‌ در دهانش‌ پیچید، بزحمت‌ خم‌ شد و فریاد زد:  «السلام‌ علیک‌!… السلام‌ علیک‌ یا اباعبدالله‌…».
 سکوت‌، زن‌ را در چادر خاموش‌ خود، پیچید.


 پی‌نوشت‌:
 1. قصر حکومتی‌
 

موعود جوان‌ شماره‌ پانزدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *