فرصتی‌ رو به‌ پایان

شیداسادات‌ آرامی

ـ «الهی‌ شکرت‌، چی‌ بگم‌، خواست‌ توست‌ که‌ اجلم‌ برسه‌ هرچه‌ تو بخواهی‌ همان‌ خواهد شد…» مرد، دستانش‌ را لابه‌لای‌ موهایش‌ فرو برد و ادامه‌ داد: «امّا، چرا من‌؟ چرا در این‌ سن‌ و سال‌؟ آخر تازه‌ اول‌ زندگی‌ام‌ است‌، پس‌ آنهمه‌ امید و آرزو چه‌ می‌شود؟ چرا رو تخت‌ بیمارستان‌؟….؟…»
 مرد دائماً با خودش‌ کلنجار می‌رفت‌، هر چه‌ سعی‌ می‌کرد خود را آرام‌ کند، نمی‌توانست‌. صحبتهای‌ صبح‌ دکتر، بار دیگر رشته‌ افکارش‌ را در دست‌ گرفتند:
 «ببینید آقاجان‌!… شما فرد متدین‌ و باایمانی‌ هستید و من‌ به‌ همین‌ دلیل‌، برای‌ صحبت‌ کردن‌ با شما مشکلی‌ نمی‌بینم‌. در این‌ مدت‌ که‌ اینجا بستری‌ بودید، آزمایشها و جراحی‌های‌ زیادی‌ روی‌ قلبتان‌ انجام‌ شد و متأسفانه‌ همگی‌ نشان‌ داد که‌… که‌… چطور بگویم‌…»
 چهره‌ گرفته‌ امان‌الله‌ در هم‌ فرو رفته‌تر می‌شد که‌ دکتر افزود:
 «بیماری‌ قلب‌ شما لاعلاج‌ است‌ و کاری‌ از دست‌ ما برنمی‌آید، البته‌ فردا مرخص‌ می‌شوید تا بروید منزل‌ و دو سه‌ روز باقی‌ مانده‌ را کنار خانواده‌ باشید. فقط‌ دعا کن‌ جانم‌ که‌ فرصتی‌ باقی‌ نمانده‌…»
 امان‌الله‌ تکانی‌ خورد و از افکارش‌ بیرون‌ آمد. از صبح‌ این‌ چندمین‌ بار بود که‌ خاطرات‌ را مرور می‌کرد و هر بار به‌ نظرش‌ می‌رسید، چین‌ و چروک‌ تازه‌ای‌ بر پیشانی‌اش‌ حک‌ می‌شود. دستانش‌ را دور گردن‌ حلقه‌ کرده‌ شروع‌ کرد به‌ قدم‌ زدن‌. فضای‌ کوچک‌ اتاق‌ تنگتر جلوه‌ می‌کرد. هر طرف‌ که‌ می‌رفت‌ مقابلش‌ دیوار بلندی‌ قد علم‌ می‌کرد. پنداری‌ در سلول‌ انفرادی‌ زندانی‌ شده‌ که‌ برای‌ آزادی‌ از آن‌، باید جانش‌ را بدهد. به‌ پنجره‌ نیمه‌ باز اتاق‌ تکیه‌ داد.
 حیاط‌ بیمارستان‌ زیر لحاف‌ شب‌ کز کرده‌ بود و درختان‌ همچنان‌ ایستاده‌ چرت‌ می‌زدند. درد عمیقی‌ قلبش‌ را خراش‌ داد و گذشت‌. در حالیکه‌ به‌ افق‌ چشم‌ دوخته‌ بود، گفت‌:
 «کی‌ فکر می‌کرد، من‌ که‌ اینهمه‌ عاشق‌ شما خاندان‌ هستم‌ و هر موقع‌ که‌ ناراحتی‌ و مشکلی‌ پیش‌ می‌آمد، درخانه‌ شما را می‌زدم‌ و به‌ مشهد می‌آمدم‌ و به‌ لطف‌ شما کارهایم‌ روبراه‌ می‌شد. سرانجام‌ دکترها، اینطور جوابم‌ کنند؟…، یا امام‌ رضا! چه‌ می‌شود که‌ اینبار نیز نگاهی‌ کنی‌ و مرا شفا دهی‌…، مولا جان‌! من‌ زن‌ و بچه‌ دارم‌. نگذار تنها پسرم‌ یتیم‌ شود…، یا علی‌بن‌ موسی‌الرضا! ما تو ایران‌ فقط‌ تو را داریم‌، اگر چه‌ از حرمت‌ دورم‌، امّا تو اگر بخواهی‌ عنایت‌ کنی‌، تهران‌ یا مشهد فرقی‌ نمی‌کند، به‌ حق‌ فرزندت‌ مهدی‌، عجّل‌اللهتعالی‌فرجه‌، مثل‌ همیشه‌ آقایی‌ات‌ را نشانم‌ بده‌، …»
 قطرات‌ داغ‌ اشک‌ از پلکهایش‌ لبریز می‌شد و چون‌ گدازه‌های‌ آتشین‌ روی‌ گونه‌ها سر می‌خورد. نگاه‌ بارانی‌اش‌ را روانه‌ آسمان‌ کرد تا چشم‌ کار می‌کرد، سیاهی‌ بود و تا گوش‌ می‌شنید، سکوت‌. به‌ ماه‌ خیره‌ شد و ادامه‌ داد:
 «یا مهدی‌! جدّت‌ را به‌ حق‌ روی‌ ماه‌ تو قسم‌ دادم‌، تویی‌ که‌ همیشه‌ دوست‌ داشتم‌، حتی‌ برای‌ لحظه‌ای‌ به‌ جمالش‌ نظر کنم‌ و هر بار که‌ دعای‌ فرج‌ می‌خواندم‌، می‌گفتم‌:
 مولا، عاشقانش‌ را دوست‌ دارد و آنها را مورد لطف‌ قرار می‌دهد. مولایی‌ تو که‌ سر جایش‌ است‌، این‌ منم‌ که‌ باید به‌ خالص‌ بودن‌ علاقه‌ام‌ شک‌ کنم‌. آقاجان‌! دستم‌ از همه‌ جا کوتاه‌ است‌. پس‌ اجازه‌ بده‌، رویت‌ را زیارت‌ کنم‌. امان‌الله‌…! تو را بگو که‌ قصد داشتی‌ فرزندت‌ را شیفته‌ حضرت‌ تربیت‌ کنی‌، امّا نمی‌دانستی‌ که‌ اجل‌…»
 درد، آرام‌ و موذیانه‌ چنگالهایش‌ را در قلب‌ او فرو می‌کرد. خستگی‌ خیلی‌ زود سراغش‌ آمد. گویا از کوه‌ بلندی‌ بالا رفته‌ بود و اکنون‌ بی‌رمق‌ بر فراز قله‌ آن‌ تاب‌ می‌خورد. ادامه‌ سخن‌ را قطع‌ کرد و بی‌حالتر از قبل‌ روی‌ تخت‌ رها شد. اشکها پی‌ در پی‌ روی‌ بالش‌ می‌پریدند و جز نقطه‌ای‌ کمرنگ‌ ردّی‌ از خود به‌ جا نمی‌گذاشتند. همینکه‌ نگاهش‌ را به‌ سمت‌ درب‌ چرخاند، درب‌ اتاق‌ آرام‌ باز شد و سایه‌ پرستار روی‌ دیوار نمایان‌ گشت‌ و اینچنین‌ رد انتظار امان‌الله‌ امتداد یافت‌…
 دکتر و به‌ دنبال‌ او پرستار اتاق‌ را ترک‌ کردند و با بسته‌ شدن‌ در، تنهایی‌ بار دیگر مهمان‌ ناخوانده‌ او شد. اضطراب‌ و سوزش‌، بر قلبش‌ چنگ‌ می‌انداخت‌. دیگر حتی‌ بسختی‌
 می‌توانست‌ نفس‌ بکشد. احساس‌ می‌کرد، عمرش‌، کتاب‌ کم‌برگی‌ بوده‌ که‌ هر لحظه‌ به‌ سطرهای‌ پایانی‌ آن‌ نزدیکتر می‌شود. چشمانش‌ را به‌ محلول‌ سرم‌ دوخت‌ و ناخواسته‌ سخنان‌ آنها در ذهنش‌ مرور شد:
 «آقای‌ دکتر! از عصر تا حالا که‌ خانواده‌اش‌ برای‌ ملاقات‌ آمده‌ بودند، همینطور روی‌ تخت‌ افتاده‌، نه‌ چیزی‌ می‌خورد، نه‌ با کسی‌ حرف‌ می‌زند….»
 آنگاه‌ سوزن‌ را وارد رگ‌ کرد. دکتر هم‌ که‌ مشغول‌ کنترل‌ علائم‌ حیاتی‌ بود، لب‌ از لب‌ گشود و گفت‌:
 «امان‌الله‌! یک‌ بار صبح‌ به‌ شما گفتم‌. من‌ رو حساب‌ ایمانتان‌ موضوع‌ را با شما در میان‌ گذاشتم‌ و اگر به‌ خانواده‌ات‌ می‌گفتم‌؛ با گریه‌ و زاری‌ هم‌ خودشان‌ را عذاب‌ می‌دادند، هم‌ شما را. مقاوم‌ باشید، اینطور که‌ آنها نمی‌دانند خیلی‌ بهتر است‌…»
 امان‌الله‌ حرفی‌ نزد. امّا خوب‌ می‌دانست‌ که‌ وقت‌ رفتن‌ ملاقاتی‌ها، موضوع‌ را به‌ برادرزنش‌ گفته‌ و سفارش‌ همه‌
 چیز را کرده‌ بود. فکر اینکه‌ قرار است‌ بزودی‌ خانواده‌اش‌ را ترک‌ کند، دلتنگی‌ زودهنگامی‌ را در دلش‌ جا می‌داد. خاطرات‌ همچنان‌ دوره‌ می‌شدند.
 «خانم‌ پرستار! فکر نکنم‌ با این‌ وضع‌ نامنظم‌ قلب‌، تا فردا دوام‌ بیاورد. خیلی‌ مراقبش‌ باش‌. سرم‌ را وصل‌ کن‌ و یک‌ ساعت‌ بعد، مسکّن‌ قوی‌ تزریق‌ کن‌ تا آخرین‌ شب‌ عمرش‌ را خوب‌ بخوابد…، من‌ دارم‌ می‌روم‌ منزل‌، اگر فوت‌ شد تماس‌ بگیرید بیایم‌…»
 با آنکه‌ دکتر با پچ‌پچ‌ حرف‌ می‌زد امّا سکوت‌ اتاق‌، امواج‌ را براحتی‌ به‌ گوش‌ امان‌الله‌ می‌رساند، باد سردی‌ وزید و بر افکارش‌ پرده‌ کشید. آرزو کرد ای‌ کاش‌ هرگز آن‌ صحبتها را نمی‌شنید. صورتش‌ را پشت‌ دستها پنهان‌ کرد و بغض‌آلود گفت‌:
 «مهدی‌ جان‌! الا´ن‌ کجایی‌؟ کاش‌ یک‌ سر اینجا می‌زدی‌، آقا، خودت‌ را به‌ من‌ نشان‌ بده‌ تا دلم‌ خوش‌ باشد تو را دیدم‌ و مردم‌. ای‌ ماه‌ نازنینم‌! از آقایی‌ات‌ کم‌ نمی‌شود اگر…»
 سوزش‌ شدید قلب‌ ادامه‌ سخن‌ را در گلویش‌ خفه‌ کرد. لبش‌ را گزید و با صدای‌ رعشه‌داری‌ ناله‌ زد:
 «سیدی‌! سرورم‌! با خواست‌ خداوند تدبیر امور جهان‌ به‌ سوی‌ شما فرود می‌آید و از خانه‌های‌ شما صادر می‌شود… بیماران‌ به‌ برکت‌ شما شفا می‌یابند… همه‌ راهها به‌ رویم‌ مسدود شده‌. ای‌ تنها نقطه‌ امیدم‌، به‌ دادم‌ برس‌!… مولا… مولا…»
 زمان‌ سپری‌ می‌شد و مرگ‌ در چند قدمی‌ او ایستاده‌ و منتظر بود تا او را در آغوش‌ بگیرد.
 احساس‌ سستی‌ و بی‌رمقی‌ اعضای‌ بدنش‌ را بازی‌ می‌داد. کم‌کم‌ خواب‌ تمام‌ وجودش‌ را فرا گرفت‌ و پلکهای‌ خسته‌اش‌ را به‌ نرمی‌ روی‌ هم‌ نشاند. گرچه‌ شب‌ به‌ اوج‌ تاریکی‌ خود رسیده‌ بود امّا امان‌الله‌ در عالم‌ نورانی‌ دیگری‌ سیر می‌کرد. بوی‌ عطر خوشی‌ فضا را عطرآگین‌ کرده‌ بود و با آنکه‌ درد مثل‌ برق‌ در نقاط‌ مختلف‌ بدنش‌ جریان‌ داشت‌ امّا سرش‌ را هر سو می‌کشید تا خود را سیراب‌ کند. در این‌ هنگام‌، دریافت‌ کسی‌ کنارش‌ نشسته‌، رویش‌ را به‌ آنسو برگرداند. گویا عطر تمام‌ گلها را یکجا به‌ خورشیدی‌ داده‌ بودند که‌ با تمام‌ هیبتش‌ در اتاق‌ او طلوع‌ کرده‌ بود و
 پرتوهای‌ گرمابخش‌ خود را بی‌منت‌ بر سر و روی‌ یخ‌زده‌اش‌ می‌پاشید. با دقت‌ به‌ روشنایی‌ خیره‌ شد و میان‌ آن‌ سیمای‌ مرد جوانی‌ که‌ عمامه‌ سبز بر سر بسته‌ بود، با چشمانی‌ سیاه‌، ابروهایی‌ کمانی‌ و صورتی‌ که‌ جمال‌ ماه‌ را زیر سؤال‌ می‌برد جلوه‌گر شد. او را نمی‌شناخت‌. مات‌ و مبهوت‌ لبانش‌ را باز کرد تا نامش‌ را بپرسد، امّا صدایش‌ درنمی‌آمد. جوان‌ ماهرو، پایش‌ را آهسته‌ به‌ سینه‌ امان‌الله‌ تماس‌ داد و در حالیکه‌ نگاه‌ نافذ و مهربانش‌ را روی‌ چشمان‌ او می‌نشاند، طنین‌ صدایش‌ در فضا چرخ‌ خورد: «من‌ مهدی‌ هستم‌، برخیز!…»
 عرق‌ سردی‌ مثل‌ شبنم‌ پیشانی‌اش‌ را پوشاند. با خود گفت‌:
 «آیا درست‌ شنیدم‌؟ این‌ مولایم‌ است‌ که‌ کنارم‌ نشسته‌ و با پای‌ خود، ـ آری‌ قرآن‌ همه‌اش‌ شفاست‌ چه‌ ابتدای‌ آن‌ باشد، چه‌ آخرین‌ نقطه‌ کلمه‌. حضرت‌ نیز همه‌ متبرک‌ و شفابخش‌ است‌، چه‌ با سر انگشت‌ عنایت‌ کند چه‌ با پا ـ او که‌ اینهمه‌ سال‌ به‌ عشق‌ او زندگی‌ کرده‌ام‌، خود آمده‌…» دلش‌ می‌خواست‌ دامانش‌ را بگیرد و بوسه‌باران‌ کند امّا دستش‌ یاری‌ نمی‌کرد که‌ صدای‌ مولایش‌ بار دیگر شنیده‌ شد:
 «من‌ از سوی‌ امام‌ رضا، علیه‌السلام‌، آمده‌ام‌ که‌ تو را شفا بخشم‌، اینک‌ به‌ یاری‌ خدا برخیز!…»
 امان‌الله‌ که‌ نمی‌خواست‌ فرصت‌ دیدار را براحتی‌ از دست‌ دهد، لحظه‌ای‌ چشم‌ از جمال‌ حضرت‌ برنمی‌داشت‌ تا اینکه‌ آخرین‌ کلام‌، او را بسختی‌ تکان‌ داد و از خواب‌ بیدار کرد:
 «دیگر خوب‌ شده‌ای‌ برخیز… برخیز…»
 پلکها رفته‌ رفته‌ از روی‌ چشمان‌ خواب‌آلودش‌ بالا رفتند. همه‌ چیز را تار می‌دید. تصویر تاریک‌ اتاق‌ انگار بر موج‌ سوار بود. پلکها را فشرد و دوباره‌ باز کرد. احساس‌ شادی‌ و نشاط‌ در وجودش‌ موج‌ می‌زد. به‌ نظرش‌ رسید اتفاق‌ خوشی‌ افتاده‌ است‌، ماه‌ را ورانداز کرد، امّا آنچه‌ می‌دید با قبل‌ تفاوت‌ داشت‌ ابروهایش‌ را درهم‌ کشید و به‌ فکر فرو رفت‌. تصاویر مبهمی‌ مقابل‌ چشمانش‌ رژه‌ می‌رفتند و به‌ هر گوشه‌ که‌ نگاه‌ می‌کرد، برایش‌ تکراری‌ شده‌ بود… دیری‌ نپایید که‌ جمال‌ نورانی‌ حضرت‌، عجّل‌اللهتعالی‌فرجه‌، در ذهنش‌ مجسم‌ شد و بدنبال‌ آن‌ همه‌ چیز را به‌ یاد آورد. آنژوکت‌ سرم‌ را از دست‌ بیرون‌ کشید و پای‌ برهنه‌ از اتاق‌ خارج‌ شد. صدای‌ قهقهه‌ امان‌الله‌، در سالن‌ می‌پیچید که‌ فریاد زد:
 «خدایا شکرت‌. ای‌ امام‌ زمان‌! قربان‌ آقایی‌ات‌. امام‌ رضا! فدایت‌ شوم‌. من‌ خوب‌ شدم‌… من‌ شفا گرفتم‌… شفا…»
         

 بخش‌ پر از جمعیت‌ بود. برخی‌ از بیماران‌ گریه‌ می‌کردند و گروهی‌ دیگر شگفت‌زده‌ به‌ قلب‌ امان‌الله‌ که‌ چون‌ مرغی‌ گوشه‌ قفس‌ آرام‌ گرفته‌ بود، جهت‌ تبرک‌ دست‌ می‌کشیدند. دکتر پس‌ از رفع‌ حالت‌ شوک‌ خود شروع‌ کرد به‌ معاینه‌ قلب‌. هر چه‌ می‌گذشت‌ خطوط‌ چهره‌اش‌ از هم‌ بازتر می‌شد. عکس‌های‌ رنگی‌ را از نظر گذراند و گفت‌:
 «واقعاً عجیب‌ است‌، این‌ قلب‌ سالم‌ سالم‌ است‌، انگار بدون‌ جراحی‌ آن‌ را عوض‌ کرده‌اند…، مرا بگو که‌ وقتی‌ خانم‌ پرستار تلفن‌ کرد و گفت‌: «خودتان‌ را برسانید.» فکر کردم‌ باید جواز دفن‌ او را امضاء کنم‌.»
 نسیم‌ سحری‌ می‌وزید و بخش‌ به‌ حالت‌ اولیه‌ برگشته‌ بود. همه‌ جا ساکت‌ بود و تنها طنین‌ گامهای‌ امان‌الله‌ که‌ بیمارستان‌ را به‌ قصد منزل‌ ترک‌ می‌کرد، در فضا چرخ‌ می‌خورد….

 




موعود جوان‌ شماره‌ شانزدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *