مرحوم علامه میرجهانی(ره) (۱۳۷۱ـ۱۳۱۹ش) به کسالت نقرس و سیاتیک مبتلا شده بودند و چندین سال در اصفهان و تهران و خراسان معالجه نموده و هیچ نتیجهای نگرفته بود، تا حدی که خود ایشان میفرمودند: «بعضی از دوستان آمدند و مرا به شیروان بردند و در مراجعت، در قوچان توقف کردیم. روزی به زیارت امامزادهای که در خارج شهر قوچان و معروف به «امامزاده ابراهیم» است رفتیم و چون هوای لطیف و منظره جالبی داشت، رفقا گفتند: «ناهار را در اینجا بمانیم، جای خوبی است.» گفتم: «عیبی ندارد.»
آنها مشغول تهیه غذا شدند و من گفتم: برای تطهیر به رودخانه میروم. گفتند: راه، قدری دور است و برای درد پای شما، مشکل است. گفتم: «آهسته آهسته میروم» و رفتم تا به رودخانه رسیدم و تجدید وضو نمودم و در کنار رودخانه نشستم و به مناظر طبیعی نگاه میکردم؛ ناگهان دیدم شخصی که لباس نمدی چوپانی در بر داشت آمد و سلام کرد و گفت: «آقای میرجهانی! شما با این که اهل دعا و دوا هستی، هنوز پای خود را معالجه نکردهای؟!»
عرض کردم: تا کنون نشده است.
گفتند: «آیا دوست داری من درد پایت را علاج کنم؟» گفتم: «البته!»
پس آمدند و کنار من نشستند و از جیب خود چاقوی کوچکی درآوردند و اسم مادر مرا پرسیدند و سر چاقو را بر موضع درد گذاشتند و به پایین کشیدند، تا به پشت پا آوردند و فشاری دادند که بسیار درد کشیدم و آخ گفتم. سپس چاقو را برداشتند و گفتند: برخیز خوب شدی. خواستم مانند همیشه با کمک عصا برخیزم، که عصا را از دست من گرفتند و به آن طرف رودخانهانداختند. پس دیدم پایم سالم است. برخاستم و ایستادم و دیگر ابداً پایم درد نداشت.
به ایشان گفتم: شما کجا هستید؟
فرمودند: من در همین قلعهها هستم و دست خود را به اطراف گردانیدند.
عرض کردم: پس من کجا خدمت شما برسم؟
فرمودند: تو نشانی مرا نخواهی دانست، ولی من نشانی منزل شما را میدانم و نشانی مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد، خودم نزد تو خواهم آمد و بعد رفتند. در همین موقع، رفقا رسیدند و گفتند: آقا، عصا کو؟ من گفتم: آقا را دریابید! پس هرچه تفحص کردند، اثری از ایشان نیافتند.۱
پینوشت:
۱. برگرفته از: شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج۱، ص۲۴.
عرض کردم: تا کنون نشده است.
گفتند: «آیا دوست داری من درد پایت را علاج کنم؟» گفتم: «البته!»
پس آمدند و کنار من نشستند و از جیب خود چاقوی کوچکی درآوردند و اسم مادر مرا پرسیدند و سر چاقو را بر موضع درد گذاشتند و به پایین کشیدند، تا به پشت پا آوردند و فشاری دادند که بسیار درد کشیدم و آخ گفتم. سپس چاقو را برداشتند و گفتند: برخیز خوب شدی. خواستم مانند همیشه با کمک عصا برخیزم، که عصا را از دست من گرفتند و به آن طرف رودخانهانداختند. پس دیدم پایم سالم است. برخاستم و ایستادم و دیگر ابداً پایم درد نداشت.
به ایشان گفتم: شما کجا هستید؟
فرمودند: من در همین قلعهها هستم و دست خود را به اطراف گردانیدند.
عرض کردم: پس من کجا خدمت شما برسم؟
فرمودند: تو نشانی مرا نخواهی دانست، ولی من نشانی منزل شما را میدانم و نشانی مرا گفت و فرمود: هر وقت مقتضی باشد، خودم نزد تو خواهم آمد و بعد رفتند. در همین موقع، رفقا رسیدند و گفتند: آقا، عصا کو؟ من گفتم: آقا را دریابید! پس هرچه تفحص کردند، اثری از ایشان نیافتند.۱
پینوشت:
۱. برگرفته از: شیفتگان حضرت مهدی(ع)، ج۱، ص۲۴.
ماهنامه موعود شماره ۶۸