غریب عاشق

تازه از راه رسیده بود. راه زیادی را برای زیارت مولایش طی کرده بود اما شوق زیارت خستگی را از تن و جانش ربوده بود. با خود اندیشید که برای استراحت و تجدید غسل و وضو به مسافر خانه ای برود. دست در خور جینش برد که متوجه شد همه ی پولش مفقود شده است. رنگ از رخش پرید ." حالا در این شهر غریب چه کنم .یا غریب الغربا خودت به فریادم برس". آشفته و پریشان با مولایش نجوا میکرد تا به صحن مطهر آقا علی ابن موسی الرضا(ع) رسید

 چشمش که به گنبد طلایی مولا خورد تمام غصه هایش را فراموش کرد . برای لحظه ای همان جا ایستاد و غرق در آن همه، شکوه با چشمانی گریان سراسر وجودش از عشق و ایمان لبریز شد. تلا لو آن نور عظیم که در دل شب در میانه آسمان توجه هر عاشقی را به خود جلب میکرد در  اشکهای  سید یونس درخشید . احساس رضایت میکرد . با خود می اندیشید که سختی راه از آذربایجان تا به آنجا چه پاداش عظیمی‌برای او داشته است . آهسته قدم بر می داشت. دیدگانش هنوز بر آن نور عظیم خیره مانده بود. در دلش به زمین و زمینیان به خاطر حضور در آن بهشت زمینی فخر میفروخت. با وزش هر نسیمی‌بر روی گونه هایش خنکای حضور اشک هایش را احساس میکرد.از در بزگ و با شکوهی عبور کرد و ذکر گویان وارد حرم شد .اذن دخول خواند وبعد از انجام اعمال سر بلند کرد . با تمام وجود مولایش را خواند.و از او یاری طلبید ."مولای من! میدانید که پول من رفته و در این دیار نا آشنا، نه راهی دارم و نه میتوانم گدایی کنم وجز به شما به دیگری نخواهم گفت."بعد از زیارت به مسافر خانه ای رفت . از شدت خستگی سفر به خواب فرو رفت .در عالم رؤیا دید که حضرت فرمود:"سید یونس ! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو در بست پایین خیابان و زیر غرفه ی نقاره خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکلت را حل کند."سید یونس با حالی عجیب از خواب برخواست . در دلش شادی موج می زد . دانه های درشت عرق را از پیشانی اش پاک کرد . حال خوشی داشت.  برخواست و وضو گرفت. به آسمان نگاه کرد . بعد نگاه پر از شادی و تشکرش را به گنبد نورانی مولا دوخت. هنوز فجر نشده بود . به سمت حرم مطهر به راه افتاد. صدای مناجات پیش از اذان صبح فضای پر از نور را ملکوتی تر ساخته بود .پس از زیارت وپیش از طلوع فجربه همان نقطه ای که در خواب دیده بود و مولا به او دستور داده بود، رفت. به هر سویی چشم دوخت  تا نفر اول را بنگرد و راز دل خویش را با او بگوید . اما به ناگاه کسی را دید که نمی توانست باور کند که او همانی است که مولا فرموده بود . زیرا او " آقا تقی  آذر شهری " بود . کسی که در شهر سید یونس عده ای از بد گویان به او لقب " تقی بی نماز" را داده بودند.سید یونس با خود اندیشید: " آیا مشکل خود را به او بگویم ؟ با اینکه در وطن، متهم به بی نمازی است، چرا که در صف نماز گذاران  رسمی و حرفه ای نمی نشیند."سید یونس در دو راهی عجیبی گرفتار شده بود . بسیار با خود کلنجار رفت اما نتوانست به آقا تقی چیزی بگوید.به سمت حرم باز گشت در حالی که دلی پر از اندوه داشت و مشکلش هنوز حل نشده بود .     با دلی لبریز از اندوه و امید، پس از خواندن زیارت نامه، رو کرد به سمت ضریح مطهر . صدای هم همه ی مردم در فضا موج میزد . بوی عطر و گلاب همه جا را فرا گرفته بود. چشم همه ی زائران، غوطه ور در اشک شوق و عشق، امید وارانه  به نقطه ای خیره شده بود . به ضریح چهار گوشی که گویی از آنجا،   انوار امید و رحمت، بر سر همه ی عاشقان میبارید..سید یونس با اشک و تضرع از مولا یاری می طلبید.  صدای نجوا گونه ی سید یونس در میان هم همه ی زائران گم میشد وبه سایر صدا ها می پیوست.روز را با افکاری مغشوش و دلی پر از اندوه به شب رسانده بود. آسمان تاریک بود و مهتاب در بستر آسمان، در زیر ابر ها پنهان مانده بود و تنها هاله ای از آن به چشم می خورد. سید یونس تن خسته و رنجورش را با دنیایی از افکار مبهم و گنگ بر روی تخت مسافر خانه رها کرد و…  بار دیگر همان خواب را دید . با هول و اضطراب از خواب برخواست . نفس نفس می زد . جرعه ای آب نوشید . به طرف پنجره ی مسافر خانه رفت و دیدگان بارانی اش را به گنبد طلایی آقا امام رضا(ع) دوخت.  همانند شب گذشته به همان جا رفت اما باز هم اولین نفر، آقا تقی بود. وسید یونس باز هم نتوانست با او صحبت کند .آن شب نیز به خانه آمد در حالی در سینه اش دردی عظیم حس می‌کرد. از خواب برخاست . باز هم همان خواب و همان دستور از جانب مولا به او داده شده بود. با دستار سفیدش عرق روی پیشانیش را پاک کردو باخود اندیشید: " بی تردید در این خواب های سه گانه رازی است."وضو گرفت و به راه افتاد . هنوز تا طلوع فجر زمان زیادی مانده بود. محکم و پر امید قدم بر می داشت . سید یونس تصمیم خود را گرفته بود و با خود می اندیشید که به اولین نفری که می‌بیند، رازش را بگوید حتی اگر باز هم آقا تقی آذر شهری باشد. درست بود آری باز هم او  اولین نفری بود که سید یونس در آنجا دید .جلو رفت و سلام کرد . آقا تقی پس از سلام و احوال پرسی سید یونس را مورد دلجویی قرار دادوپرسید: " اینک سه روز است که شما را در اینجا می نگرم، کاری دارید؟ "سید یونس ابتدا کمی من من کرد اما بعد با یاد آوری خواب های سه گانه اش،جریان مفقود شدن پول را به او گفت و آقا تقی نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه در مشهد، پول تهیه ی سوغات را نیز به سید یونس داد وگفت:" بعد از یک ماه قرار ما در فلان روز و فلان ساعت، آخر بازار سر شور در میدان سر شور باش  تا ترتیب رفتن تو به شهرت را بدهم ."سید یونس از او تشکر کرد وبه سمت حرم مطهر  آمد.  با چشمانی تر شده ازاشک شوق و سپاس رو کرد  به سمت گنبد آقا امام رضا(ع)،دستهایش را رو به آسمان گرفت . با صدایی لبریز از عشق که از اعماق سینه اش بیرون می آمد گفت:" یا علی ابن موسی الرضا" وقطرات شبنم گونه ی اشک، راه را برای سیل اشک باز کردند.یک ماه گذشت . یک ماه به یاد ماندنی برای سید یونس . یک ماه پراز صدای مناجات های سحر، پر از عطر گلاب، پر از هم همه ی زائران و پر از  چشم های خیس و پر امیدو حالا روز آخر بود و نوبت خواندن زیارت وداع . سید یونس با خود می اندیشید که بی تردید سخت ترین لحظه ی عمرش همین لحظه است. بغضی سر بسته،همچون ماری در گلویش چنبره زده بود.خدا حافظی از مولا و رفتن از مشهد برایش مانند دل بریدن از بهشت و باز گشت در میان جهنمی د نیایی بود. با دلی لبریز از غصه و چشمانی بارانی قدم بر میداشت . با هر قدم بی تاب تر میشد و باز میگشت به پشت سر نگاهی می افکند . با دیدن گنبد طلایی دلش آرام و قرار می‌گرفت اما راه او راه باز گشت بود و باید از آنجا میرفت . در آخرین نگاه ودر قطرات اشکش  حرف هایش را با مولایش خلاصه کردو دلش را در میان کبوتر های حرم به جا گذاشت و رفت. به مسافر خانه آمدو خورجین و سوغاتی ها را بر داشت و در ساعت مقرر، به مکانی رفت که یک ماه قبل با آقا تقی قرارگذاشته بود .درست سر ساعت بود که آقا تقی آمد.پس از سلام و احوال پرسی به او گفت : " آماده ی رفتن هستی، سید یونس؟"سید یونس کنجکاوانه پاسخ مثبت داد. آقاتقی گفت:" بسیار خوب، بیا ! بیا ! نزدیکتر."سید یونس جلوتر رفت . آقا تقی گفت:" خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین." سید یونس نگاه متعجب اش را به چشمان آقا تقی دوخت و گفت: " مگر ممکن است ؟" و آقا تقی با نگاه مهربانش قاطعانه پاسخ داد:" آری! " چه نگاه گیرایی داشت این مرد که چنین با گفتن کلمه ای تمام ترس و تردید را از دل سید یونس ربود. سید یونس همچون مریدی ،همان کاری را کرد که آقا تقی از او خواسته بود.زمان بسیار کوتاهی گذشت . سید یونس به خوبی می فهمید که زمان در گذر عالم معناست که چنین کوتاه به نظر آمده . آری زمین گویی در زیر پاهای آقا تقی به حرکت در آمده بود. سید یونس فقط می دانست این مرد،که با گذر در عالم معنا او را به شهرش باز گردانده بود بی تردید از دوستان خاص خدا و مورد عنایت امام عصر(ع) می‌باشد. در دلش از قضاوت غلطی که بر اساس حرف های بد گویان و نا آگاهان در مورد این مرد خدا کرده  بود، سخت شرمنده و پشیمان بود . آری، زمان زیادی نگذشته بود که خود را در صحن خانه اش، در آذر شهر دید. دقت کرد و دید آری خانه ی اوست و دخترش در حال پختن غذاست.آقا تقی میخواست برگردد، سید یونس با چشمانی اشک  آلود جلو رفت و دامانش را گرفت و با صدایی لرزان که شرمندگی در آن موج میزد، گفت:" به خدا سوگند ! تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی نمازی و لا مذهبی زده‌اند و اینک بر من آشکار شد که تو از دوستان خاص خدایی، چگونه به این مقام والا دست یافته ؟. نماز هایت را کجا میخوانی؟"آقا تقی با همان نگاه مهربان و زیبا، دستهای سید یونس را فشردوگفت:" دوست عزیز ! چرا تفتیش می‌کنی؟"سید یونس دستهایش  را رها نکرد و چشمان ملتمسش را به صورت نورانی و پر مهر آقاتقی دوخت و او را باز سوگند داد وبه جدش قسم داد تا رازش را با او بگویدو آقا تقی آذر شهری، این مرد پاک و یار حضرت صاحب الزمان، پس از آن از سید یونس تعهد گرفت که تا زنده است راز او را برملا نکند و سید یونس نیز به او قول داد. آقا تقی سر را به زیر افکند و لحظه ای سکوت کرد و سپس نگاه مهربانش را به صورت سید یونس دوخت و گفت: " سید یونس ! من در پرتو ایمان، خود سازی، تقوا، عشق به اهل بیت  و خدمت به خوبان و محرو مان، به ویژه با ارادت به امام عصر "عج" مورد عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی الرض در خدمت او و به امامت آن حضرت میخوانم."آقا تقی رفت و چشمان خیس سید یونس او را بدرقه کرد . حرف های آقا تقی دل سید یونس را لرزند، زمانی که آقا تقی از مولای غایب سخن گفت . وسید یونس با دلی لبریز از حسرت و آرزو به حال این مرد خدا غبطه خورد . مردی که مردم او را بی نماز می دانستند حال آنکه او لایق آن بود که نمازش را به امامت امام زمانش بخواند و این رازی بود که سید یونس سال ها در سینه اش نگاه داشت.
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز                                   
ور نه در عالم رندی خبری نیست که نیست.

"بر گرفته از: کرامات الصالحین "

طاهره رفعت                                                    

Check Also

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *