تجریش، براى بعضیها ترمینال اتوبوسهاست، براى بعضى یک گنبد آبى و یک دنیا آرامش و براى بعضى دیگر …. روز قبل از نیمه شعبان است و آستان مقدس امامزاده »صالح بن موسى الکاظم (ع)« با اینهمه ریسه و چراغانى، اینهمه نقل و شیرینى و شکلات، زیباتر از همیشه است. و من، دختر کمرویى که در آستانه تولد مردى به وسعت عشق، آمده ام تا حرف دلتان را بشنوم.
وارد صحن مى شوم و سلام مى دهم. دلم شور مى زند. براى این که ورودم را به داخل حرم به تأخیر بیندازم، به سمت کبوترها مى روم. زیرلب شروع به صحبت مى کنم: »… مى دونید چیه؟ کمى ترسیده ام. قرار است بروم با مردم حرف بزنم اما عکس العملشان را نمى دانم. مى ترسم بگویند: »وقت گیر آوردى؟ دلت خوشه؟ …« مى شود از شما خواهش کنم که با این دل سپید و بزرگتان پیش خدا بروید و برایم دعا کنید؟ …« صداى بال کبوتران که در گوشم مى پیچد، کمى سبک مى شوم. اما هنوز پاهایم مى لرزد و قلبم تند، تند مى تپد؛ مثل همان وقتهایى که مى خواستم درس جواب بدهم و نمى دانستم جواب سؤال معلم را مى دانم یا نه!
سمت حرم مى روم، پرده را کنار مى زنم. همان جا مى ایستم و یک نفس عمیق مى کشم. گوشه اى مى نشینم و براى این که کمى خودم را پیدا کنم، با وسایل کیفم مشغول مى شوم. اما نگاهم به دخترى است که کنارم نشسته و چادرش روى صورتش است. دلم مى خواهد با او حرف بزنم، حتى اگر چند ساعتى منتظر شوم. مى خواهم نگاهش را ببینم. هنوز نگاهم بر چادر سیاهش است که بى توجه به من، چادر را کنار مى زند و قرآن را روى زمین مى گذارد. صحبت کردن با او، راحت تر از آن چیزى است که فکر مى کردم. اهل یزد، دانشجوى شیمى کاشان؛ مرضیه دختر مهربانى است که در طول صحبتمان به سه نکته اشاره مى کند … مى گوید که مادربزرگش تهران زندگى مى کند »هر بار که بیایم تهران، حتماً اینجا هم مى آیم. این امامزاده، یک چیز خاصى داره که همیشه منو به طرف خودش جذب مى کنه.« ساده و روان حرف مى زند: »خیلى دوستش دارم. میام اینجا تا راز دلم رو بهش بگم. مثل بقیه هم در قید خواندن دعا نیستم. بعضى وقتها، فقط حرف دلم را مى گویم.« و اما حکایت امروز: »… قرار نبود به این زودى بیام. فکرش را هم نمى کردم. اما حالا اینجام. حتماً خود آقا طلبیده. منم اومدم واسه تبریک و گرفتن عیدى.« با خودم فکر مى کنم کسى که خود امامزاده صالح او را طلبیده باشد، حتماً باید چیزى هم از اینجا ببرد: »هر چى که خودشون بدن …« حرفش تمام نشده که کسى، شکلاتى در دستش مى گذارد. مى گویم: »این از اولیش …« مى خندد، اما بغض عجیبى در نگاهش است: »یه حاجتى دارم که خیلى از آقا خواستم اما تاحالا بهم نداده اند، همین الان داشتم بهشون مى گفتم که هر کسى بود، تا حالا خسته شده بود، اما من هنوز خسته نشدم …« صداى خادم حرم لحظه اى حرفمان راقطع مى کند: »خانوماى محترم! وقت نماز جماعت، درهاى حرم بسته مى شه …« چه چیزى بهتر از این که آدمى حبس ضریح و حرم شود. »فکر مى کردم اگه بیام اینجا، یه حالى پیدا مى کنم، اما وقتى وارد شدم، مات شدم …« گاهى اوقات آدمى آن قدر با خدا یا ائمه احساس نزدیکى مى کند که بودن در کنارشان همیشگى مى شود و این حال قشنگ، عادت. این را از حرفهاى مرضیه فهمیدم: »توى خوابگاه، پشت بلوک ما، یه بیابان بزرگه. هر شب مى نشستم با امام زمان (عج) حرف مى زدم. جایت خالى …« مثل همیشه، همه حرفها به امام زمان (عج) ختم مى شود: »ما همیشه توى دانشگاه، براى نیمه شعبان برنامه داریم. یه سرى نمایشگاه بود که هم پارسال و هم امسال برگزار شد. جشن هم داریم« موعود جوان را که مى بیند، دو نشانه دیگر را هم پیدا مى کند. و مى دانم که چشمان روشن دل او، امروز نشانه هاى بسیارى براى عاشقى پیدا خواهد کرد.
گوشه اى دیگر، مرجان ۲۸ ساله، با نگاهى انتقادآمیز به مطبوعات نشسته. از این که مى خواهم فقط حرف دلش را بگوید و نه بیشتر، بسیار تعجب مى کند. فارغ التحصیل رشته مترجمى زبان فرانسه است و در ضمن صحبت، تسبیحش را دائماً در دستانش مى چرخاند: »اومدم که هم تبریک بگم و هم دلم رو تصفیه کنم. براى حاجتهاى مادى نیامدم، براى دلم اومدم.« حرفش تمام شده، اما من در سکوت غرق شده ام … »با یه بار اومدن، آدم چیزى نمى بره. باید خیلى بیایم و بروم تا لایق گرفتن چیزى بشوم.« مثل مرهمى مى ماند که بر زخمى گذاشته شود. وقتى که مرهمى درد را تسکین دهد، بیمار، از پس هر درد سراغ آن مرهم را مى گیرد. اما عمق این زخم چقدر است؟ چقدر مرهم کفایتش مى کند؟ … »بستگى به آدمش داره. هر کسى اندازه ظرف خودش از دریا سهم مى بره.«
مردم مرا به خلوتشان راه مى دهند. حاجتهاى کوچک و بزرگشان را مى گویند و این قلم، صندوقچه اسرارشان مى شود. خانمى با نگاهى روشن، برایم از کرامات حضرت صالح بن موسى الکاظم (ع) مى گوید: »تا حالا نشده جوابمو نده. اهل این محل نیستم، اما به این آقا اعتقاد دارم. فقط خودشه که دردمو مى فهمه. این قدر ازشون کرامت دیدم که همیشه اول نذرمو ادا مى کنم، بعد حاجت مى گیرم.« خانم پیرى که صحبتهاى ما را شنیده، مى گوید: »فقط یه شرط داره، باید هم دلتو صاف کنى و هم شک نکنى.«
از حرم که بیرون مى آیم، آرامشى غریب دلم را پر کرده. خانمى به من گفت: »اینجا همه مثل پروانه اند و حرم امامزاده صالح (ع) مثل شمع …، من جز این چیزى نمى بینم.« گفتم: و وقت خروج؟ گفت: »یک دل پاک مى برم. اینجا همه سیاهیها و تاریکیها، پاک مى شه.«
فاطمه هم هر وقت دلش مى گیرد مى آید اینجا. »فقط یه دعاى توسل مى خونم. بقیه وقت، مردم رو نگاه مى کنم و راز و نیازشان رو. این طورى دلم باز مى شه.« اسم کبوترهاى امامزاده صالح (ع) که مى آید، هیجانزده مى شود: »تا حالا نذرشون کردى؟ همین که برى پیششون، حاجتت رواست.« و این بار دل من پر از شور مى شود. و نگرانى چند ساعت قبل خودم را به یاد مى آورم …
و حالا در صحن زیباى امامزاده صالح بن موسى الکاظم (ع) ایستاده ام. خاکى که همیشه نجواى دلتنگى ام را شنیده و اجابت حضرت را هم دیده.
دخترى، بسته شکلاتى را باز مى کند و تعارفم مى کند. کنارش مى ایستم و مى پرسم: »حاجت گرفته اى؟« مى خندد و مى گوید: »نه! اصلاً واسه حاجتهام اینجا نیستم. فردا تولد کسى است که خیلى دوستش دارم. شکلات گرفتم و اومدم اینجا، که واسه تولد آقامون حضرت صاحب الزمان (عج) همه شیرین کام باشن.« و مى خندد. پیرمردى از کنارش مى گذرد. بسته شکلات را به سمتش مى برد: »عیدتون مبارک!«
پیش از آن که از صحن خارج شوم، به اضطراب چند ساعت قبل، به پریشانى ام مى نگرم و مى دانم که این آرامش، از کرامات حضرت است. دست بر سینه، تا کمر خم مى شوم:
»السلام علیک یا صالح بن موسى الکاظم(ع)«
و تعجب مى کنم که چرا تا به امروز به این نکته توجه نکرده بودم:
»ما، به هنگام زیارت، از پس هر ورود یا خروج، سلام مى دهیم و سلام، یعنى حضور دائم، یعنى وصل« و این، یعنى این که، هرگز وداع نمى کنیم. در هر حرمى که پا بگذارى، تا همیشه با آنهایى.«
موعود جوان شماره ۲۸