حس و حال عجیبی داشتم. درست مثل روز اول که او را دیدم…
تعریفش را بسیار شنیده بودم، یکی دو بار هم سیمای نورانی او، دورادور به چشمم خورده بود. اما آن روز که دعوتم را اجابت کرد و به سرایم آمد نمی دانم چ
چرا یکباره دلم لرزید…
احساس کردم همه وجودش شرم و حیاست،
پاکدامنی و عفت از نگاهش میبارید،
و راستی و صداقت در کلامش موج میزد.
قدمهایش را آهسته و استوار برمیداشت،
و به دلش جز خیر راه نمیداد…
از او تقاضا کردم سرپرستی کاروان تجاریام را بپذیرد و او اگر چه تا کنون چنین مسئولیتی را تجربه نکرده بود، لیکن بزرگوارانه پذیرفت.
غلامم را همراهش فرستادم تا تنها نباشد، اما دلم نیز بیخبر از من همسفرشان شد.
او منزل به منزل پیش میرفت، دلم نیز سایه به سایه میپاییدش…
او با این تاجر و آن بازرگان قرار میگذاشت و دلم نیز این خانه و آن دکان دنبالش میکرد…
***
هرگز غیبتش ازین اندازه طولانی نشده بود.
دیگر کسی نبود که سراغش را از او بگیرم.
***
از سفر که بازگشت، سرمایهام را افزونتر برگرداند، اما دلم را با خود برد،
او مالم را فراوانتر کرد و دلم را بیسامانتر از همیشه!
احساس میکردم بیاو زندگیام پوچ است.
همان زندگی که مردان عرب در آرزویش بودند و حسرت آن را میخوردند.
من همه چیز داشتم اما بیاو، دیگر هیچ چیز بی او برایم ارزش نداشت…
زیبایی و فضیلت و کمال، همه در او خلاصه میشد،
و من حاضر بودم برای رسیدن به این خوبیها، از هر آنچه دارم دست بکشم و چنین نیز کردم.
من،
خدیجه ـ دختر خویلد ـ
ثروتمندترین زن مکه، که بزرگان قریش آرزوی همسریام را داشتند.
در چهل سالگیام،
از او خواستگاری کردم.
که سراپا عزت بود و بس.
و او مهلتی خواست تا بیندیشد و پاسخم دهد…
***
فکر کردم اگر اتفاقی برای او افتاده باشد چه میشود؟
اگر نیاید…
اگر نباشد…
«اگرها» راحتم نمیگذاشتند.
***
هرگز شیرینی لحظهای را که نباشد از آن او باشم و او شوی مهربان من، فراموش نمیکنم.
مگر لطفی برتر و فضلی گستردهتر از این هم ممکن است؟
***
زید را روانه کردم تا خبری از او بیارود…
***
قاسم که رفت، همه دلخوشی ما به زید بود…
زید عاشقانه او را دوست داشت و قیمت بودن با او را نیک میدانست و بیهیچ بهانهای از رفتن خودداری کرد تا کنار او بماند و فرزند خواندهاش باشد…
***
آمد…
شیفته و شیدا!
بیدل و آشفته!
و لرزانتر از خشوعی برخاسته از معرفت!
گلیم خواست تا بر خود بپیچد…
جز خدا و حرا، هیچ کس نمیدانست در خلوت محمد(ص) با جبرئیل امین چه گذشته بود…