پیشانیبند
ریحانه مازندرانی
نمیدانم دیدهای آن پیشانیبند سبز رنگ را که روی آن نام مقدس تو نوشته بود. آن بهترین هدیهای که روز جشن تولدم گرفتم. وقتی که برادرم به جبهه رفت، پیشانیبند را به او دادم تا آن را با خود ببرد. حالا میگویند که برادرم شهید شده و رفته پیش خدا اما نمیدانم چرا پیشانیبند را با خود نبرد. شاید خدا یکی قشنگتر از این را به او داده است.
وقتی پیشانیبند را کنار عکس برادرم روی طاقچه غبارگرفته اتاقم میبینم به یاد تو میافتم و تو را در خیالم با اسبی سفید و پیکری نورانی میبینم. میگویند که لباست سبز رنگ است و من به همین خاطر آن پیشانیبند سبز رنگ و تمام مدادرنگیهای سبز را دوست دارم چون میتوانم با آن تمام نقاشیهایم را سبز کنم.
برادرم میگفت: وقتی که همه جا پر از ظلم و ستم شود میآیی، هر چه زودتر بیا. چون بچهها با من دعوا میکنند و نمیگذارند با آنها بازی کنم. دوست دارم هر چه زودتر بیایی و مرا سوار بر اسب کنی و همراه با تمام بچههایی که دوستشان دارم به کوه و دشت برویم و شاد باشیم. دوست دارم حلقهای از گل محمدی را به گردنت بیندازم.
من به تمام بچهها میگویم که لباسهایشان را بپوشند و منتظر آمدنت میشویم و آن قدر میمانیم که سوی چشمانمان از میان برود ودیگر تاب تماشایت را نداشته باشیم.
ماهنامه موعود شماره ۶۷