با هم‌ ولی‌ تنها

راضیه‌ تجّار


 توی‌ مبل‌ راحتی‌ زهوار در رفته‌اش‌ فرو رفته‌ بود. از پس‌ شیشه‌ پنجره‌، سایه‌ گربه‌ای‌ ـ که‌ قوز کرده‌ و لب‌ هره‌ نشسته‌ بود ـ افتاده‌ بود روی‌ قلبش‌، درست‌ همان‌ جا که‌ درد می‌کرد.
 سعی‌ کرد نفسی‌ عمیق‌ بکشد، اما نفسش‌ بریده‌بریده‌ بیرون‌ آمد. به‌ خود تکانی‌ داد. جرق‌جرق‌ استخوانها به‌ این‌ وهمش‌ کشاند که‌ هم‌الآن‌ چهار ستون‌ بدنش‌ از هم‌ می‌پاشد. به‌ هر زحمتی‌ بود پای‌ راستش‌ را بالا آورد و روی‌ چهارپایه‌ کوتاهی‌ انداخت‌:
 ـ وای‌… ننم‌ وای‌… شده‌ خیک‌ باد.
 پره‌های‌ دماغش‌ تیر کشید و پلکهایش‌ لرزید. یک‌ قطره‌ درشت‌ اشک‌ میان‌ چین‌ و چروک‌ صورتش‌ گم‌ شد. سرش‌ را روی‌ گردن‌ باریکش‌ گرداند:
 ـ شده‌ام‌ زنده‌ به‌ گور… ای‌ بی‌وفا روزگار…
 دست‌ روی‌ میز چوبی‌ مقابلش‌ کشید. عینک‌ پنسی‌اش‌ را برداشت‌ و به‌ چشم‌ زد. حالا می‌توانست‌ آشفتگی‌ اتاق‌ را بهتر ببیند؛ حتی‌ سایه‌ سیاهی‌ را که‌ از روی‌ قلبش‌ سریده‌ و تا سرپنجه‌های‌ یخ‌زده‌اش‌ کش‌ آمده‌ بود.
 صدایی‌ از داخل‌ کوچه‌ سکوت‌ خانه‌ را ترک‌ داد:
 ـ لبو!… لبو تنوری‌!…
 و صدایی‌ دیگر آن‌ را شکست‌:
 ـ کت‌… شلوار… پالتو… اثاث‌ خانه‌.
 باید بلند می‌شد و بخاری‌ را نفت‌ می‌کرد. سرمایی‌ که‌ نوک‌ پنجه‌هایش‌ را تسخیر کرده‌ بود به‌ وحشتش‌ می‌انداخت‌. دست‌ دراز کرد و عصایش‌ را برداشت‌. به‌ هر جان‌ کندنی‌ بود بلند شد. دانه‌های‌ درشت‌ عرق‌ پیشانی‌ و شقیقه‌هایش‌ را برق‌ انداخت‌.
 هن‌هن‌کنان‌ سه‌ قدم‌ طی‌ کرد:
 ـ آدمها تو عمرشون‌ دو دفعه‌ تاتی‌تاتی‌ می‌کنن‌: اول‌ و آخرش‌!
 به‌ کنار طاقچه‌ که‌ رسید، ایستاد. عکس‌ سیاه‌قلم‌ میرزا آنجا بود، با آن‌ محاسن‌ سپید و پیشانی‌ گره‌دار و نگاه‌ تیزبین‌. آهی‌ کشید:
 هیچ‌وقت‌ درست‌ نگاهم‌ نکردی‌؛ همه‌ آن‌ سالها که‌ زنت‌ بودم‌ و وصله‌ تنت‌.
 عینکش‌ را جابه‌جا کرد.خطوط‌ چهره‌عکس‌روشنتر شد.
 ـ هیچ‌وقت‌ درست‌ و حسابی‌ صدایم‌ نزدی‌. هر وقت‌ خواستی‌ به‌ سرم‌ عزت‌ بگذاری‌ گفتی‌ مادر مسعود بیا اینجا!
 دستش‌ را دراز کرد طرف‌ عکس‌؛ همان‌طور که‌ همه‌ آن‌ سالها به‌ طرف‌ صاحب‌ عکس‌ دراز کرده‌ بود.
 ـ مرد، شکم‌ بچه‌ها را که‌ نمی‌شه‌ با باد هوا سیر کرد. بابا آدم‌ و ننه‌ حوا هم‌ نیستند که‌ با برگ‌ درخت‌ بپوشانمشان‌.
 اما جز سکوت‌ پاسخی‌ نشنید.
 تنش‌ یادش‌ آمد و ترکه‌های‌ آلبالو:
 ـ بزن‌، عیب‌ نداره‌. اگر این‌ طوری‌ شکم‌ بچه‌هام‌ سیر می‌شه‌ و رخت‌ تنشون‌ درست‌، بزن‌.
 میرزا نگاهش‌ نمی‌کرد. میرزا داشت‌ از بالای‌ سر او سه‌ کنج‌ اتاق‌ را نگاه‌ می‌کرد.
 ـ خیلی‌ زرنگ‌ بودی‌ میرزا. صبح‌ علی‌الطلوع‌ می‌رفتی‌ و بوق‌ سگ‌ برمی‌گشتی‌. اما دریغ‌ از یک‌ پاپاسی‌. بعد هم‌ زودتر از من‌ ور پریدی‌ و با کوهی‌ از مشکلات‌ تنهایم‌ گذاشتی‌. آخه‌ با خودت‌ نگفتی‌ مرد، یک‌ الف‌ زن‌ با چهار تا بچه‌ صغیر چه‌ کار کنه‌؟
 با دست‌ گوشه‌های‌ چشمش‌ را زیر عینک‌ پاک‌ کرد. رو برگرداند و با نگاه‌ دنبال‌ ظرف‌ پلاستیکی‌ گشت‌ که‌ گوشه‌ اتاق‌ افتاده‌ بود.گلدانهایش‌ تشنه‌ بودند. تاتی‌تاتی‌کنان‌ رفت‌ و آبشان‌ داد. بعد نگاهی‌ به‌ عقربکهای‌ ساعت‌ انداخت‌:
 ـ لابد دیگه‌ بچه‌ فخری‌ آمده‌.
 عصازنان‌ به‌ طرف‌ مبل‌ رفت‌ و به‌ هر جان‌ کندنی‌ بود نشست‌. هن‌هن‌کنان‌ گوشی‌ تلفن‌ را برداشت‌ و شماره‌گیر را چرخاند:
 ـ الو
 از آن‌ طرف‌ سیم‌ صدای‌ نازکی‌ گفت‌: «بله‌ مامان‌ بزرگه‌؟»
 ـ سلام‌… دختر گلم‌… کی‌ آمدی‌؟
 ـ الآن‌.
 ـ عزیز دلم‌… ناهارت‌ را خوردی‌؟
 ـ نه‌.
 ـ ناهارت‌ توی‌ قابلمه‌ است‌. قابلمه‌ هم‌… روی‌ گازه‌… اما زیرش‌ را روشن‌… نکنی‌ها!
 ـ باشه‌، مامان‌ بزرگه‌.
 – برو غذایت‌ را بیار… مامان‌ بزرگه‌ منتظره‌!
 گوشی‌ رها شده‌ بود. به‌ پشتی‌ تکیه‌ داده‌ و چشمهایش‌ را بسته‌ بود. صداهایی‌ توی‌ سرش‌ می‌چرخید.
 ـ امانت‌… مغز بادام‌.
 – حالا قصه‌ شنگول‌ و منگول‌ رابگو…
 همان‌طور که‌ چشمهایش‌ را بسته‌ بود با دست‌ چپ‌ سینه‌اش‌ را چنگ‌ زد.
 ـ یکی‌ بود… یکی‌ نبود…
 لحظه‌ای‌ که‌ دخترک‌ خواب‌آلود گفت‌: «خداحافظ‌ مامان‌ بزرگه‌.» نفسی‌ براحتی‌ کشید:
 ـ برو زیر لحاف‌ و چشمهایت‌ را هم‌ بگذار تا وقتی‌ که‌ مامانت‌ بیاد…
 گوشی‌ را گذاشت‌:
 ـ مثل‌ بچگیهای‌ خالشه‌.
 مکثی‌ کرد… سایه‌ گربه‌ای‌ که‌ پشت‌ پنجره‌ بود به‌ نظرش‌ کشیده‌تر و سیاهتر آمد. سرما هم‌ حالا… آزاردهنده‌ شده‌ بود.
 ـ کاش‌ به‌ «طیبه‌» هم‌ زنگی‌ بزنم‌.
 دوباره‌ گوشی‌ را برداشت‌ و شماره‌گیر را چرخاند.
 ـ بله‌…؟
 صدای‌ خسته‌ و بی‌حوصله‌ دخترش‌ را نشناخت‌.
 ـ مادر جان‌ خودتی‌؟
 ـ آه‌ مامان‌ سلام‌. همین‌ حالا می‌خواستم‌ بهتان‌ زنگ‌ بزنم‌.
 ـ کاش‌ می‌زدی‌.
 به‌ سایه‌ پشت‌ پنجره‌ نگاه‌ کرد و سینه‌ چپش‌ را مالید.
 ـ خیال‌ می‌کنید میشه‌ نفس‌ کشید؟ با این‌ همه‌ کاری‌ که‌ سرم‌ ریخته‌.
 پیرزن‌ گوشها را تیز کرد.
 ـ مادر، کیه‌ داره‌ گریه‌ می‌کنه‌؟
 ـ علی‌ ذلیل‌ شده‌ است‌.
 ـ خدا نکنه‌ مادر… برو آرامش‌ کن‌، گوشی‌ دستمه‌.
 ـ اگر کاری‌ ندارید تلفن‌ را قطع‌ کنید. بناست‌ یکی‌ از دوستهایم‌…
 ـ ولی‌…
 ـ راستی‌ حالتان‌ چطوره‌؟
 ـ قلبم‌…
 ـ تو را به‌ خدا ببین‌ چطور جیغ‌ می‌زنه‌. وای‌ که‌ دیوانه‌ام‌ کرد این‌ نیم‌وجبی‌.
 ـ طوری‌ تیر می‌کشه‌ که‌…
 ـ باز شروع‌ کردید شما؟ به‌ والله‌ همین‌ یک‌ ساعت‌ پیش‌ داشتم‌ سکته‌ می‌کردم‌ از دست‌ این‌ یک‌ الف‌ بچه‌.
 ـ خیلی‌ خوب‌ مادر، برو بهش‌ برس‌.
 گوشی‌ را گذاشت‌، اما دستش‌ را از روی‌ آن‌ برنداشت‌. به‌ زمین‌ خیره‌ ماند. چینهای‌ کنار لبش‌ عمیق‌ شده‌ بود. با خود اندیشید:
 ـ گرفتارند دیگه‌. گرفتارند بچه‌ها.
 حالا سرما از سر زانوهایش‌ گذشته‌ بود. به‌ پنجره‌ اتاق‌ نگاه‌ کرد: سایه‌ گربه‌ یک‌ لنگه‌ پنجره‌ را پوشانده‌ بود.
 عینکش‌ را روی‌ چشم‌ جابه‌جا کرد:
 ـ استغفرالله‌…
 چشمهایش‌ را هم‌ گذاشت‌. کاش‌ می‌توانست‌ بخوابد. به‌ دنبال‌ گرمای‌ مطبوعی‌ می‌گشت‌ که‌ نبود.
 توی‌ منقل‌، آتش‌ سرخ‌ سرخ‌ بود؛ عینهو یاقوت‌. میرزا عبدالغنی‌ یک‌ پایه‌ کرسی‌ می‌نشست‌ و بچه‌ها پایه‌ دیگر. سماور قل‌قل‌ می‌کرد و او چای‌ دو رنگ‌ می‌ریخت‌. پسر شیطانش‌ گیس‌ خواهرها را می‌کشید و جیغشان‌ را در می‌آورد. پسر کوچکش‌… دوباره‌ دستش‌ را به‌ طرف‌ گوشی‌ تلفن‌ برد. آن‌ را برداشت‌ و شماره‌گیر را چرخاند. ناباورانه‌ به‌ صدای‌ مسعود گوش‌ داد.
 ـ الهی‌ قربون‌ صدات‌ بشم‌ پسرم‌.
 ـ سلام‌ مادر، چطوری‌؟
 ـ ای‌…
 ـ مژده‌! پیام‌ توی‌ مرحله‌ اول‌ کنکور قبول‌ شد.
 لبهای‌ پیرزن‌ به‌ خنده‌ باز شد.
 ـ مبارکه‌ ان‌ شاءالله‌…
 ـ خوب‌… خوب‌… می‌گفتی‌ مادر.
 ـ چیز مهمی‌ نیست‌، ولی‌…
 ـ اتفاقاً خیلی‌ مهمه‌ مادر. می‌دانی‌ چند هزار نفر شرکت‌ کرده‌ بودند.
 پیرزن‌ چشمهایش‌ را باز و بسته‌ کرد… و به‌ پنجه‌ پشمالویی‌ نگاه‌ کرد که‌ روی‌ لنگه‌ درف کشوییف پنجره‌ پیدا شده‌ بود.
 ـ می‌خواستم‌ بگم‌… اگه‌ تونستی‌… یه‌ تک‌ پا بلند بشی‌ و بیایی‌ اینجا.
 ـ به‌ روی‌ چشم‌ مادر… ولی‌ امروز نه‌. باور کن‌ پسرت‌ فرصت‌ سر خاراندن‌  نداره‌.
 ـ عیبی‌ نداره‌ پسرم‌… شماها… خوش‌ باشید… من‌… خوشم‌.
 آهسته‌ گوشی‌ را گذاشت‌.
 درف کشویی‌ به‌ عقب‌ کشیده‌ شد. چشمهایی‌ سیاه‌ با دو خط‌ عمودی‌ سبز روشن‌ به‌ او خیره‌ ماند.
 ـ به‌ آهی‌ و دمی‌… یه‌ آهی‌ و دمی‌.
 شروع‌ کرد به‌ لرزیدن‌… و با همه‌ وجود سعی‌ کرد چیزی‌ بگوید، اما…
 گربه‌ به‌ اتاق‌ آمد. روی‌ دو پا ایستاد و در حالی‌ که‌ سرش‌ به‌ طاق‌ رسیده‌ بود، دست‌ چپش‌ را به‌ طرف‌ قلب‌ او پیش‌ آورد.ناگهان‌ همه‌ جا سیاه‌ شد.
 

 

موعود جوان‌ شماره‌ یازدهم‌

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *