و
… و آسمان کبود بود.
ستارهها به رقص خون درآمدند.
کسی نگفت: عاشقان مرگ! صبحتان بخیر!
چقدر حرف، میان سر، و نیزههای آتشین، میان ترد ساقهها و برگها، و بارش همیشه تگرگها.
میان هر چه آتش است و هر چه سر.
میان آنکه مینوشت: «عشق و سرنوشت»
سه روز رفت و هیچ کس به جز خدا غزل نخواند…٭
سلام! سلام بر تو که در فصل باران، باریدی، با قطراتی از آتش؛ و سلام بر تو که آیت عشق را در وجود او یافتی و جان را فدای معشوق ساختی. سلام بر تو که ترنّم ناله «هل من ناصر ینصرنی»، باغهای غیرت و رشادت و ایثار را در وجودت پرورانده و چشمهسار عشق را در اعماق وجودت جوشانده و اما تو کیستی؟
خواستم بگویم تو «حبیب»ی آن که در عاشورا محبوب دلها شد و محبت حسین را سرلوحه دل خویش قرار داد. اما از «زهیر» شرم کردم پس تو زهیری. همان که در عاشورا چون زهرهای درخشید.ولی مگر میتوان حماسه «حرّ» را فراموش کرد؟ پس تو حرّی، همو که حریّت را از لگدمال شدن زیر پای لشگریان سیاهی رهایی بخشید.
آری! خواستم بگویم تو حرّی، اما رشادت قیس، قلم را بر دستان من خشکاند، پس تو قیس هستی.
«قیس»، یعنی مقیاس شهادت. ولی مگر میتوان ایثار «قاسم» را فراموش کرد؟
پس تو قاسمی، همو که قسمی از شهادت را نصیب خود ساخت. آری! خواستم بگویم تو قاسمی! اما دستان بریده و چشمان خونبار «عباس» به یادم آمد. پس تو عباسی! یگانه علمدار عشق، دلاوری که با نثار جان خود به پای حسین، علیهالسلام؛ حق برادری را ادا کرد. آری! خواستم بگویم تو عباسی ولی علم ظلم بر سرزمین حنجره علی اصغر مرا شرمسار کرد.
پس تو علی اصغری! آن خردسال دلاور، اما چگونه میتوان جسم لگدکوب «علی اکبر» را از یاد برد!؟
آری! تو علی اکبری!
ولی باز هم نه! پس تو کیستی؟
تو ۷۲ ستاره، در آسمان ایمانی. ۷۲ ستاره که روح عشق به حسین، علیهالسلام، آنها را یکی کرده. پس سلام بر تو ای ماه تابان! پس ای تو! سلامم را نثارت میکنم. تا جهان باقی است و تا شب و روز برپاست.
پینوشت:
٭ از شعر سید محمد علی موسوی، مجله اهل قلم، شماره ۳.
… و آسمان کبود بود.
ستارهها به رقص خون درآمدند.
کسی نگفت: عاشقان مرگ! صبحتان بخیر!
چقدر حرف، میان سر، و نیزههای آتشین، میان ترد ساقهها و برگها، و بارش همیشه تگرگها.
میان هر چه آتش است و هر چه سر.
میان آنکه مینوشت: «عشق و سرنوشت»
سه روز رفت و هیچ کس به جز خدا غزل نخواند…٭
سلام! سلام بر تو که در فصل باران، باریدی، با قطراتی از آتش؛ و سلام بر تو که آیت عشق را در وجود او یافتی و جان را فدای معشوق ساختی. سلام بر تو که ترنّم ناله «هل من ناصر ینصرنی»، باغهای غیرت و رشادت و ایثار را در وجودت پرورانده و چشمهسار عشق را در اعماق وجودت جوشانده و اما تو کیستی؟
خواستم بگویم تو «حبیب»ی آن که در عاشورا محبوب دلها شد و محبت حسین را سرلوحه دل خویش قرار داد. اما از «زهیر» شرم کردم پس تو زهیری. همان که در عاشورا چون زهرهای درخشید.ولی مگر میتوان حماسه «حرّ» را فراموش کرد؟ پس تو حرّی، همو که حریّت را از لگدمال شدن زیر پای لشگریان سیاهی رهایی بخشید.
آری! خواستم بگویم تو حرّی، اما رشادت قیس، قلم را بر دستان من خشکاند، پس تو قیس هستی.
«قیس»، یعنی مقیاس شهادت. ولی مگر میتوان ایثار «قاسم» را فراموش کرد؟
پس تو قاسمی، همو که قسمی از شهادت را نصیب خود ساخت. آری! خواستم بگویم تو قاسمی! اما دستان بریده و چشمان خونبار «عباس» به یادم آمد. پس تو عباسی! یگانه علمدار عشق، دلاوری که با نثار جان خود به پای حسین، علیهالسلام؛ حق برادری را ادا کرد. آری! خواستم بگویم تو عباسی ولی علم ظلم بر سرزمین حنجره علی اصغر مرا شرمسار کرد.
پس تو علی اصغری! آن خردسال دلاور، اما چگونه میتوان جسم لگدکوب «علی اکبر» را از یاد برد!؟
آری! تو علی اکبری!
ولی باز هم نه! پس تو کیستی؟
تو ۷۲ ستاره، در آسمان ایمانی. ۷۲ ستاره که روح عشق به حسین، علیهالسلام، آنها را یکی کرده. پس سلام بر تو ای ماه تابان! پس ای تو! سلامم را نثارت میکنم. تا جهان باقی است و تا شب و روز برپاست.
پینوشت:
٭ از شعر سید محمد علی موسوی، مجله اهل قلم، شماره ۳.
ماهنامه موعود شماره ۷۰