شعر عاشورایی

می‌توان مانند کوهی درد بود
شام با یک قافله شب‌گرد بود

می‌‌توان چون شیر دشت کربلا
نام زینب داشت، اما مرد بود
علی پورکاظم

عصر عاشور
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم‌انتظار بود
فرصت نداشت جامه نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه، لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشته‌ها
صحرا پر از ستاره دنباله‌دار بود
می‌سوخت در کویر، عطشناک و روزه‌دار
نخلی که از رسول خدا، یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدمه نوبهار بود
شن بود و باد، نخلِ شقایق‌تبار عشق
تندیسِ واژگون شده‌ای در غبار بود
می‌آمد از غبار، غم‌آلود و شرمسار
آشفته یال، و شیهه‌زن و بی‌قرار بود
بیرون دویده دختر زهرا ز خمیه‌ها
برگشته بود اسب، ولی بی‌سوار بود!
سعید بیابانکی


سرسبزترین بهار

شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم‌انتظار بود
فرصت نداشت جامه نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه، لب کوهسار بود
گویی به پیشواز نزول فرشته‌ها
صحرا پر از ستاره دنباله‌دار بود
می‌سوخت در کویر، عطشناک و روزه‌دار
نخلی که از رسول خدا، یادگار بود
نخلی که از میان هزاران هزار فصل
شیواترین مقدمه نوبهار بود
شن بود و باد، نخلِ شقایق‌تبار عشق
تندیسِ واژگون شده‌ای در غبار بود
می‌آمد از غبار، غم‌آلود و شرمسار
آشفته یال، و شیهه‌زن و بی‌قرار بود
بیرون دویده دختر زهرا ز خمیه‌ها
برگشته بود اسب، ولی بی‌سوار بود!
سعید بیابانکی


سرسبزترین بهار

خونی که ز پیشانی او جاری شد
سرسبــزترین بهارِ بـیداری شد

آن سر که بaه روی نزه‌ها گشت بلند
آیینــه روشن فــــداکاری ش‍‍‍‍‌‌ـــد
محمدحسین امیدی


سرو تماشایی

پیراهنی از زخم، به تن دوخته است
این رسم، ز حضرت غم آموخته است

ای سـرو تمــاشاییِ ایــمان، عبـاس!
دل، شعله به شعله، در غمت سوخته است
احمد ده‌بزرگی


نخل تشنه

عرش می‌لرزید وقتی خاک می‌شد بسترت
آسمان وا کرد چتری از محبت بر سرت
حنجر جبریل هم با نام تو تطهیر شد
تا رسید آن تیغ بی‌شرم و حیا بر حنجرت
نخل‌های تشنه از تنهایی‌ات، خم می‌شدند
تا شنیدند از لبانت ربّنای آخرت
ای همه مظلومیت! سیمرغ قاف عاشقی!
رنگ غربت داشت از روز ازل، بال و پرت
در دل رود فرات، از ماهیان باید شنید
مرثیه، بر آن گلوی تشنه از خون ترت
ای خدای زخم‌های آشنا و ناگزیر
وحی تو شد «هل مِن …» و یک قافله پیغمبرت
کوفه کوفه، شرمساری مانده در تاریخ و باز
کربلا در کربلا، ماییم و زخم پیکرت
سید حبیب حبیب‌پور


دفتر گل

در دفتر گل، ورق ورق گوهر بود
از اشک، سرانگشت نگاهم تَر بود

چیزی که به من توان زاری می‌داد
قنداقه خونـین عــلی‌اصغــر بــود
مهدی فخارزاده


ماهنامه موعود شماره ۷۲

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *