پاس خاطر ایشان را همیشه نگه میدارد:
۱. پادشاه ایران پیرو مذهب شیعه است و احترام امپراتور عثمانی از علمای نجف، سبب تحکیم علایق و روابط دوستانه ایران و ترکیه خواه بود. و در نتیجه از برافروختن آتش جنگ، بین دو کشور جلوگیری خواهد نمود.
۲. عشایر بسیاری در اطراف نجف زندگی میکنند که همگی مسلح و پیروان متعصب علما و مراجع شیعهاند. اینان با وجودی که اسلحه و آموزش نظامی ندارند و با زندگی عشیرهای خو گرفتهاند، معذلک اهانت به علما را تحمل نمیکنند، و در صورتی که از سوی عثمانیها نسبت به علما بیاحترامیشود، همگی به ضدعثمانیهای سنی مذهب متحد خواهند شد و سر به شورش برخواهند داشت. از این رو، عاقلانه نخواهد بود که خلافت استانبول خود را با چنین مخاطرهای روبهرو سازد.
۳. علمای شیعه در سراسر عالم تشیع مرجعیت تام دارند؛ در سرزمینهای هند، آفریقا و نقاط دیگر، اگر کوچکترین بیحرمتی از سوی عثمانیها به ایشان صورت گیرد، جهان تشیع متشنج خواه شد که قهراً به سود حکومت ترکیه نخواهد بود.
کربلا، دومین شهر مقدس شیعیان است. این شهر نیز پس از شهادت حسین(ع) ـ فرزند علی بن ابیطالب(ع) ـ
و فاطمه زهرا موقعیت آبادانی مییابد. مردم عراق از حسین دعوت میکنند که برای تصدی امر خلافت مسلمین از حجاز به کوفه سفر کند. اما، همین که او به همراه خاندانش، به سرزمین کربلا دوازده فرسنگی کوفه میرسد، مردم عراق تغییر عقیده میدهند و از او روی میگردانند و به فرمان یزید، برای پیکار با امام آماده میشوند. «یزیدبن معاویه» خلیفه اموی بود که در شام فرمانروایی داشت. سپاه اموی با حسین و خاندانش نبرد میکند، و سرانجام همگی رابه قتل میرسانند، این ناجوانمردی مردم عراق و پلیدی و قساوت سپاه یزید، یکی از لکههای ننگین تاریخ اسلام است. از آن تاریخ، شیعیان جهان کربلا را مرکز زیارت و عبادت، و نقطه علاقه و توجه روحانی خود قرار میدهند، و از هر سو، پیوسته بدانجا میشتابند. گاهی در کربلا آنچنان ازدحام میشود که در مسیحیت هرگز چنین اجتماعی سابقه نداشته است. در شهر کربلا هم علما و مراجع شیعه به ترویج مبانی دین اسلام، اشتغال دارند. مدارس آنجا نیز مملو از طلاب علوم دینی است. کربلا و نجف، در حقیقت مکمل یکدیگرند. نهرهای فرات و دجله که دو رودخانه بزرگ عراق هستند و از کوههایی در ترکیه سرچشمه میگیرند، سرزمین حاصلخیز بینالنهرین را مستعد انواع کشت و زرع میسازند و مردم آنجا از رفاه بهرهمندند.
هنگام بازگشت به لندن، به وزارت مستعمرات پیشنهاد کردم تا مصب دجله و فرات را برای مطیع ساختن حکومت عراق، تغییر دهد تا در مواقع فتنه و شورش مسیر این رودخانه را تغییر دهند و مردم ناگزیر، به هدفهای استعماری انگلیس تسلیم شوند.
من، در کسوت یک بازرگان از مردم بربر، به نجف رفتم. در این شهر با علمای شیعه آشنا شدم، و مراوده با آنان را توسعه دادم. در مجالس درس و مباحثه حاضر میشدم، و چه بسیار که فضای آن محافل، مرا در خود میگرفت و از آن مهمتر، در غالب آن حوزهها، صفای دل و پاکی ضمیر حکومت میکرد. عالمان شیعه را بسیار پاکدامن و پرهیزکار یافتم، اما متأسفانه روح تجددخواهی و هماهنگی با تحولات زمان در آنها مشهود نبود و تحولات عالم، هیچ تغییری در افکارشان پدید نیاورده بود.
۱. علما و مراجع نجف شدیداً با سلطه عثمانیها مخالفت میورزیدند؛ نه بدان سبب که آنان شیعه بودند و عثمانیها سنی، بلکه به خاطر ناراحتی از تسلط ستمگرانه حکام عثمانی، و به امید دست یافتن به آزادی. با اینهمه، اندیشه و هدف روشنی برای رهایی جستن از بندهای اسارت نداشتند.
۲. آنان تمام اوقات خود را صرف درس و بحث در علوم دینی میکردند، و مانند کشیشهای قرون وسطی به دانشهای جدید چندان علاقهای نداشتند، و اگر چیزی میدانستند به میزان کمیبود که سودی در بر نداشت.
۳. آنان کوچکترین اطلاعی از جریانهای سیاسی جهان نداشتند و اصولاً اندیشه در اینگونه مسائل را عبث و بیهوده میپنداشتند.
من با خود میگفتم: چه تیرهروزند اینان! جهان بیدار شده است، ولی اینان هنوز از خواب سنگین خود بیدار نشدهاند؛ باشد که به زودی سیل بنیانکنی آنان را از خواب نوشین بیدار کند. من با بعضی از علما، در باب لزوم جنبشی علیه خلافت عثمانی مذاکراتی کردم. اما هیچگونه واکنشی از خود، نشان نمیدادند، و مثل اینکه اصولاً گوش شنوایی برای شنیدن این مسایل ندارند. بعضی مرا به باد ریشخند میگرفتند و سخنم را تعبیر بدان میکردند که میخواهم اوضاع جهان را دگرگون سازم و نظم عالم را بر هم زنم. این علما به خلافت، چون امری محتوم و مقدر، مینگریستند. و بر این باور بودند که هیچ اقدامی علیه آل عثمان نباید کرد، مگر پس از ظهور «مهدی موعود(ع)» که به پندار شیعه دوازدهمین امام است و به سال ۲۵۵، در کودکی ناپدید شده و همچنان زنده است، و در آخرالزمان ظهور میکند، و دنیا را پس از آنکه از ستم و فساد پر شده، پر از عدل و داد خواهد کرد.
من از اینکه گروهی از برگزیدگان و اندیشمندان اسلام، به چنین پندار بیهودهای دل بستهاند، متحیر بودم. عیناً مانند عقیدهای که مسیحیان قشری به بازگشت مسیح، برای برقراری عدالت، در جهان دارند. به یکی از علما گفتم: «آیا عقیده ندارید که باید از هماکنون، علیه بیدادگری مبارزه کرد و عدالت را در جهان برقرار ساخت. همچنانکه پیامبر اکرم(ص)، با ستمگران مبارزه میکرد؟» گفت: «پیامبر را خداوند مأمور کرده بود، و از این رو، توانایی چنین کاری را در خود میدید». گفتم: «مگر در قرآن نمیخوانیم: اگر خدا را یاری کنید، یاریتان خواهد کرد.۱ شما نیز از سوی خدا مأمورید که با شمشیر علیه ستمگران قیام کنید، و مردم را بر ضد آنان بشورانید». سرانجام گفت: «گویا شما مردی تجارت پیشهاید، ورود در این موضوعات مستلزم دانستن علومی است که فهم شما بدان قد نمیدهد».
باری به نجف برگردیم و از مرقد امیرمؤمنان سخن گوییم. آرامگاهی باشکوه و عظمت است، و مزین به انواع تزئینات زیبا، و حرمیبا تالارهای مجلل، و گنبدی بزرگ از طلای ناب، با دو مناره بلند از طلا. شیعیان همه روزه، گروه گروه، به زیارت مرقد علی میشتابند، و در نماز جماعت آنجا شرکت میکنند. با اشتیاق و از سر ارادت و اخلاص ضریح مبارک را میبوسند و در آستانه درهای ورودی بر زمین میافتند، و با احترام بر درگاه آن بوسه میزنند. سپس بر امام درود میفرستند و اذن دخول میخواهند و ضریح مطهر را میبوسند. در اطراف حرم، صحن بزرگی است با حجرات بسیار که اقامتگاه علمای دین و زائران مشهد علوی است.
در شهر کربلا، دو آرامگاه مشهور وجود دارد که هر دو با اندک تفاوتی، به شیوه و سبک آرامگاه حضرت علی(ع) در نجف ساخته شدهاند. نخست حرم حسین(ع) و دوم حرم حضرت عباس برادرش، که هر دو در کربلا شهید شدند. زائران کربلا نیز مانند نجف، همه روزه در حرم مطهر ازدحام میکنند، و به زیارت میپردازند. منظره کربلا بر روی هم، زیباتر از نجف است. اطراف آن را باغهای سبز و خرم احاطه کرده و رودخانههایی از درون این باغها میگذرند.
هرچند، برای ما ویرانی این شهرها و آشفتگی اوضاع آن سبب امیدواری بود، با اینهمه، مشاهده وضع عمومی و زندگی نامطلوب مردم، حکایت از آن میکرد که حاکمان عثمانی چه جنایاتی در این شهرها مرتکب شدهاند، اینان مردمانی لجامگسیخته، آزمند و نادان بودند، که هر کاری میخواستند با بیپروایی میکردند. مثل اینکه مردم عراق، بنده و برده ایشانند. جامعه به طور کلی از حکومت سخت ناخشنود بود، و همانطور که اشاره کردیم، پیروان تشیع، با آنکه آزادی و عدالت را از دست رفته میدیدند، ستم حکام را تحمل میکردند و از خود واکنشی نشان نمیدادند اهل سنت هم از تسلط استاندار ترک بر تمام شئون سرزمین خود، سخت ناخشنود بودند. مخصوصاً که خون اشرافیت عرب در رگهایشان جریان داشت و عدهای که سادات وابسته به خاندان پیامبر بودند، خود را برای تصدی حکومت شایستهتر از استاندار عثمانی میدانستند.
شهرها به کلی ویران بود، و مردم در کثافت و گرد و خاک میلولیدند. بر سراسر راههای مملکت نا امنی حکومت میکرد، و گروههایی از راهزنان، در انتظار کاروانها بودند تا اگر سواران دولتی آنها را همراهی نکنند، به تاراج و غارت کاروان مشغول شوند. از این رو، کاروانهای بزرگ، تنها زمانی میتوانستند به سوی مقصد رهسپار شوند که افراد مسلح از جانب حکومت، به حمایت آنان مأمور شوند.
از سوی دیگر، یک حالت درگیری و نزاع دائمیبین عشایر آن منطقه، به شدت جریان داشت. روزی نبود که افراد عشیرهای به غارت و چپاول اموال عشیره دیگر نپردازند، و چند نفر در این میان کشته نشوند. نادانی و بیخبری به صورت وحشتانگیزی سراسر عراق را در خود گرفته بود، و این اوضاع تأسفبار دوران استیلای کلیسای قرون وسطی را بر شهرهای اروپا به خاطر میآورد. جز طبقه علمای دین که در نجف و کربلا مقیم بودند، و تعداد کمی از طلاب، یا کسانی که با علما نوعی رابطه و پیوستگی داشتند، از هر هزار نفر، یک نفر پیدا نمیشد که خواندن و نوشتن بداند و تقریباً همه بیسواد بودند. اقتصاد عقبمانده، عامل بیماری، فقر، بیسوادی و بدبختیهای شدید مردم متوسط بود. شیرازه امور از همگسیخته و هرج و مرج همه جا را فراگرفته بود. مردم و حکومت به یکدیگر سوءظن داشتند، و با چشم دشمنی به هم نگاه میکردند. از این جهت هیچگونه همکاری و تفاهمی وجود نداشت. علمای دین چنان سرگرم مسائل الهی بودند که زندگی این دنیا را به کلی از یاد برده بودند.
بیابانها غالباً خشک و لمیزرع بود. دو رودخانه دجله و فرات، بی آنکه به مصرف آبیاری کشتزارها برسد، همچون مهمانی از وسط اراضی تشنه به سرعت میگذشتند و در دریا فرو میرفتند. این اوضاع آشفته و این فساد و هرج و مرج، نمیتوانست قابل دوام باشد و یقیناً تحولی را به دنبال داشت.
کوتاه سخن آنکه، چهار ماه در کربلا و نجف ماندم، در شهر اخیر به بیماری سختی مبتلا شدم تا بدانجا که از بازگشت سلامت خود نومید گردیدم. سه هفته بیماریم به طول انجامید، ناگزیر به پزشکی در آن شهر مراجعه کردم. او داروهایی تجویز کرد که پس از مصرف آنها، تدریجاً سلامت خود را به دست آوردم. آن سال، تابستان گرمایی توانفرسا همهجا را فراگرفته بود، و من در مدت بیماری در سرداب زیرزمینی که بالنسبه هوای خنک داشت به سر میبردم. صاحبخانه من در آن مدت، با پول کمیکه به او میدادم در تهیه غذا و دوای من اهتمام داشت. او بر این عقیده بود که خدمتگزاری زائران علی(ع) سبب نزدیکی به خدا میشود. در روزهای اول بیماری، غذایم سوپ ساده مرغ بود، ولی بعداً با اجازه طبیب از گوشت آن و برنج هم استفاده میکردم. پس از بهبودی نسبی عازم بغداد شدم، واز آنجا گزارش مفصلی از مشاهدات خود و رویدادهای کربلا، نجف، حله، بغداد، تقریباً صد صفحه، برای وزارت مستعمرات نوشتم، و نامه را به نماینده وزارت مستعمرات در بغداد تسلیم کردم تا به لندن ارسال دارد و در انتظار دستورات جدید مبنی بر اقامت بیشتر در عراق، یا عزیمت به لندن، در بغداد ماندم.
ناگفته نگذارم که اشتیاق فراوانم به مراجعت لندن، زایدالوصف بود، زیرا زمان سفرم طولانی شده، علاقه به شهر و دیار و خانوادهام فزونی یافته بود. مخصوصاً اشتیاق دیدن «راسپوتین» ـ پسرم ـ کهاندکی پس از سفرم به عراق، به جهان آمده بود، مرا ناشکیبا میداشت. این بود که از وزارتخانه خواسته بودم، دست کم، برای مدت کوتاهی اجازه دهد تا به لندن مراجعت کنم، و ضمن تقدیم گزارش حضوری، مدتی را به رفع خستگی و استراحت بپردازم، زیرا اقامت در عراق، سه سال به طول انجامیده بود. نماینده وزارت مستعمرات در بغداد، اصرار داشت به او مراجعه نکنم، زیرا سبب سوءظن مردم میشد. ناگزیر، اتاقی در یکی از کاروانسراهای مشرف به دجله، اجاره کردم تا سوءتفاهمی روی ندهد. نماینده مستعمرات گفته بود، همین که جوابی از لندن برسد مرا در جریان خواهد گذاشت.
در روزهای اقامتم در بغداد، تفاوت چشمگیری که وضعیت عمومی این شهر، با پایتخت حکومت عثمانی «قسطنطنیه» داشت، عجیب بود و حکایت از آن میکرد که عثمانیها در خراب و کثیف نگه داشتن شهرهای عراق، به علت دشمنی و سوء ظن نسبت به اعراب، تا چهاندازه، اصرار ورزیدهاند.
چند ماه بعد، که از بصره به کربلا و نجف، عزیمت کردم، از بابت «شیخ محمد عبدالوهاب»، سخت نگران بودم. چندان به ثبات و پابرجایی او در راه و روشی که برایش تعیین کرده بودم، اعتماد و اطمینان نداشتم. تلون بر مزاجش شدیداً حاکم بود. علاوه بر آن زود به زود از جا در میرفت و عصبانی میشد. با توجه به خصوصیات او بیم آن داشتم که هرچه را تاکنون کردهام بینتیجه سازد و آرزوهایی که برای او در سر پروردانده بودم بر باد دهد. روزی که عازم بصره بودم، او اصرار داشت، به ترکیه مسافرت کند و خبرهایی از آن شهر به دست آورد. به شدت او را از این سفر بازداشتم و به او گفتم، از آن میترسم که در ترکیه، حرفهایی بزنی که موجب تکفیر و الحاد تو گردد و سرانجام خونت را بریزند. اما واقعیت این بود که نمیخواستم با بعضی عالمان اهل سنت، دیدار و گفتوگویی داشته باشد، چه ممکن بود آنان با منطق محکم خود او را دوباره، به سنیگری بازگردانند و طرحهایم نقش برآب گردد. وقتی دیدم شیخ در خروج از بصره، پافشاری میکند، به ناچار او را به مسافرت ایران و دیداری از شیراز و اصفهان برانگیختم. ناگفته نباید گذاشت که اهالی آن دو شهر، شیعی مذهب بودند و بعید به نظر میرسید که عقایدشان در شیخ اثر گذارد، از این بابت، کاملاً مطمئن بودم، زیرا شیخ را میشناختم.
در حین خداحافظی از او پرسیدم: «آیا تو به تقیه اعتقاد داری؟» گفت: « البته، چون یکی از صحابه پیامبر(ص) ـ ظاهراً مقداد ـ، در رویارویی با مشکران قریش که پدر و مادرش را کشته بودند، از بیم جان به «شرک» تظاهر میکرد، و پیامبر(ص) به این روش مقداد، اشاره فرموده است.»به او گفتم: «از این قرار بر تو واجب است که در ایران تقیه را فراموش نکنی و خود را شیعه خالص جلوه دهی، تا مگر بدینوسیله از تعرض در امان باشی و به مصاحبت علمای آنجا نایل شوی، و توفیق مطالعه در آداب و رسوم ایرانیها را حاصل کنی، زیرا وقوف به آن، در آینده، سود بسیار به تو خواهد رساند و تو را در هدفهایت موفق خواهد ساخت.»
پس از این گفتوگو، مبلغی پول از بابت «زکات»، در اختیار او گذاشتم، زکات نوعی مالیات اسلامی است که از توانگران میگیرند و در اموری که به مصلحت عموم امت است صرف میکنند. ضمناً چون احتیاج داشت، اسبی خریدم و به او سرراهی داده و از او جدا شدم. از آن زمان تا امروز، از او خبری ندارم و نمیدانم چه بر سرش آمده است، نگرانی و اضطرابم از آن بابت بود که در آستانه خروج از بصره، با هم قرار گذاشته بودیم که هر دو به بصره بازگردیم و اگر یکی از ما هنوز بازنگشته بود، گزارش احوال خود را بنویسد و به «عبدالرضا» بسپارد، تا آن دیگری بعداً باخبر شود. و تاکنون هیچ خبری از او نرسیده بود.
علی فاطمی
ماهنامه موعود شماره ۷۳