مرحوم نراقی در کتاب «خزائن» از یکی ازموثّقان اصحابش نقل نموده:
در ایّام جوانی با پدرم و جمعی از دوستان، هنگام عید نوروز در «اصفهان» دید و بازدید میکردیم. روز سهشنبهای برای بازدید یکی از رفقا که منزلش نزدیک تخت فولاد اصفهان بود، رفتیم.گفتند: ایشان منزل نیست. چون راه طولانی و درازی را آمده بودیم، برای رفع خستگی و زیارت اهل قبور به قبرستان «تخت فولاد» رفتیم و آنجا نشستیم.
مرحوم نراقی در کتاب «خزائن» از یکی ازموثّقان اصحابش نقل نموده:
در ایّام جوانی با پدرم و جمعی از دوستان، هنگام عید نوروز در «اصفهان» دید و بازدید میکردیم. روز سهشنبهای برای بازدید یکی از رفقا که منزلش نزدیک تخت فولاد اصفهان بود، رفتیم.گفتند: ایشان منزل نیست. چون راه طولانی و درازی را آمده بودیم، برای رفع خستگی و زیارت اهل قبور به قبرستان «تخت فولاد» رفتیم و آنجا نشستیم. یکی از رفقا به مزاح و شوخی رو به قبر نزدیکمان کرد وگفت: ای صاحب قبر! ایّام عید است. آیا از ما پذیرایی نمیکنی؟ ناگهان صدایی از قبر بلند شد وگفت: هفته دیگر روز سهشنبه همینجا همه مهمان من هستید.
ما همه وحشت کردیم و گمان نمودیم تا روز سهشنبه بیشتر زنده نیستیم. مشغول اصلاح کارهای خود شدیم و وصیّتهای خود را کردیم و آماده مرگ شدیم؛ امّا هرچه صبر کردیم از مرگ خبری نشد. روز سهشنبه مقداری که از روزگذشت با هم جمع شدیم و گفتیم: برسر همان قبر برویم، شاید منظور مردن نبوده است.
همگی حرکت کردیم. وقتی سر قبر حاضر شدیم یکی از ما گفت: ای صاحب قبر! به وعده خود وفا کن.
صدایی از قبر بلند شد که: بفرمایید. ناگهان جلو چشممان عوض شد و چشم ملکوتی ما بازگردید.باغی دیدیم در نهایت طراوت و زیبایی و در آن نهرهای آب صاف جاری و درختهای مشتمل بر میوههای چهار فصل پیدا بود و بر آن درختان، انواع مرغان خوشالحان مشغول آواز و نغمهسرایی بودند. شروع به گردش کردیم تا به عمارتی در نهایت زیبایی و تجمّلات رسیدیم که در میان باغ بود. داخل آن شدیم. دیدیم شخصی در نهایت جمال و صفا در بالای قصر نشسته است و جمعی از ماهرویان، کمر به خدمت او بستهاند. چون آن شخص ما را دید، از جا برخاست و عذرخواهی کرد. در این بین انواع و اقسام شیرینیها و میوهها و آنچه را که در دنیا ندیده بودیم و تصوّرش را هم نمیکردیم، مشاهده نمودیم.
وقتی شروع به خوردن کردیم، چنان لذّتی بردیم که هیچ وقت مثل آن را ندیده بودیم. هرچه میخوردیم، سیر نمیشدیم و باز بیشتر اشتها داشتیم. پس از ساعتی برخاستیم تا ببینیم چه روی داده است. آن شخص بزرگوار ما را تا بیرون باغ مشایعت کرد. پدرم از او پرسید: شما کیستید که خدای متعال چنین دستگاه وسیع و باعظمتی به شما عنایت نموده است و بگو بدانم اینجا کجاست؟
فرمود: هموطن شما هستم. همان قصّاب فلان محلّه میباشم. علّت اینکه این درجات و مقامات را به من دادهاند این است که دو صفت نیک در من بودکه مستحقّ این مقامات و اکرام شدم؛ یکی اینکه هرگز در کسبم کمفروشی نکردم؛ دیگر اینکه در عمرم نماز اوّل وقت را ترک ننمودم؛ بهطوری که اگر گوشت را در ترازو گذاشته بودم و صدای «الله اکبر» مؤذّن بلند میشد، آن را وزن نمیکردم و برای نماز به مسجد میرفتم و نماز اوّل وقت را درک مینمودم. بعد از مردن، این باغ و قصر و این همه نعمت را به من دادند.
در هفته گذشته که شما تقاضای پذیرایی و مهمان شدن از من کردید، اجازه نداشتم که شما را دعوت کنم. این هفته اذن گرفتم و از شما پذیرایی کردم.
هریک از ما از آن شخص محترم، مدّت عمر خود را سؤال کردیم و او جواب داد. بعد خداحافظی کردیم. ما را مشایعت کرد. خواستیم برگردیم که ناگهان دیدیم در همان جای اوّل، سر قبر نشستهایم.
منبع:
واحد پاسخ به سؤالات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم؛