اینجا برایم خیلى آشناست، به قدمهایم سرعت بیشترى مى دهم، مى ایستم و پس از سلامى، راهم را کج مى کنم و مستقیماً به سمت پله ها مى روم. دستم را به میله هاى آبى رنگ دورتادور مى گیرم و سرازیر مى شوم. در بزرگ قهوه اى مثل دفعات قبل باز است. مى خواهم وارد شوم که مى ایستد و به کفشهایم اشاره مى کند. از شدت هیجان یادم رفته بود آنها را در بیاورم، به سرعت آنها را گوشه اى مى گذارم و وارد مى شوم. در سمت راستف در، دهلیزهایى هست. عده اى آنجا مشغول وضو گرفتن هستند. در میان آنها افرادى آشنا را نیز مى بینم. کف پوشى خاکى سراسر آنجا را گرفته است.
دیوارها، آجرى قدیمى، و بر روى آنها سقفى گنبدى شکل است. شمعهایى که در طاقچه ها مى سوزند، نورى کافى فراهم مى کنند. با اشاره اى »او« راه مى افتم. در جاى همیشگى مى ایستد و به نماز مشغول مى شود. مانند دفعات قبل پشت سرش مى ایستم. پس از اتمام نماز به دعا و زیارت مشغول مى شود، همراه با او زمزمه مى کنم:
»سَلامٌ عَلَى آلف یاسین السَّلامف عَلَیْک یا داعفىَ اللَّهف وَ رَبّانفىَّ آیاتفهف …«
ناگهان از خواب بیدار مى شوم، مى نشینم. باز هم خواب طلایى آرزوهایم! رؤیاى شیرین پنج شنبه شبهایم! و این چهارمین دعوت روحانى من پس از بازگشت از سفر است. یعنى باز هم ادامه دارد؟
چشمانم را مى بندم، خاطرات آن روز براى صدمین بار در ذهنم مرور مى شود:
از شب پیش هیجان زیادى براى زیارت داشتم، آخر زمان آن خیلى کم بود. زیارت ائمه »سفرَّ مَنْ رأى« (ع)اعمال زیاد آن و التهاب دیدن آن مکان مقدس باعث دستپاچگى کسانى مانند من مى شد که تجربه اولین زیارت را داشتند. جاى هرگز نرفته، مکان آرزوها! صبح زود حرکت کردیم. در اتوبوس، تندتند اعمال سامرا مرور و برنامه ریزى مى شد. یک نفر مى گفت، اول به حرم و زیارت امام حسن عسکرى (ع) برویم، یکى مى گفت اول سرداب مطهر را زیارت کنیم، عده اى هم از تجربیات کسانى که سفرهاى زیادى داشتند، استفاده مى کردند و من هاج و واج، فقط نگاه مى کردم.
بالاخره پس از ساعتى پر از نقشه ها و خیالات گوناگون که در ذهن تک تک افراد مى گذشت، رسیدیم. دنبال بقیه راه افتادم، از در چوبى بزرگى وارد صحن جلوى حرم شدیم. قسمتهایى از حرم به علت بازسازى بسته بود. در سمت راستف در ورودى عده اى جمع شده و مشغول خواندن اذن دخول بودند. صداى دعا و زیارت در جاى جاى صحن پیچیده بود، عاشقان ائمه اطهار (ع) همه ناله ها و ندبه ها و اندوههاى خود را آشکار کرده بودند. پشت درها، کنار دیوار، روى زمین نشسته و همه انگار منتظر صدایى، ندایى، لطفى و عنایتى بودند. انگار آنجا میعادگاه منتظران بود. جلوتر رفتم، به بالاى سرداب مطهر و مقدس امام زمان، (ع) رسیدم. قسمتى از خانه امام حسن عسکرى، (ع) و مکان غیبت امام علیه السلام. چند پله به طرف بالا مى رفت و به در چوبى قهوه اى رنگى ختم مى شد. بالاى پله ها نرده بود و مأمورى که در قبال گرفتن وجهى اجازه دقیقه اى زیارت پشت در را مى داد. پس داخل سراب چه؟ ورود ممنوع بود! و مأمور به هیچ عنوان حاضر به باز کردن در نبود. در آن لحظه آرزو داشتم چشمان آن مأمور را برق اسکناسها و هدیه ها بگیرد و راضى به باز کردن در شود. اما افسوس!
هنوز تحت تاثیر عظمت مکان از حالت بهت بیرون نیامده بودم که صدایى به خود آمدم و به همسفرانم که به دعاها و نمازهاى وارده آن مکان مشغول بودند، پیوستم. پس از مدتى دوباره برخاستم و جلو رفتم. با حسرت به درف پایین پله ها نگاه کردم و به قفل بسته و کلون آن خیره شدم. چه مى شد اگر پرده از جلوى این چشمان بى لیاقت و گنهکار ما کنار مى رفت؟ پیش خود، رفت و آمد امام را در این پله ها و مکانهاى مقدس مجسم کردم، خیلى سخت بود پشت در، نشستن در آرزوى دیدار.
نوبت زیارت حرم مطهر و خانه باصفاى امام (ع) رسید. ضریح بزرگى که قبور مطهر خانواده ایشان را دربرگرفته بود. دلم مى خواست بدانم امام چه وقتهایى به زیارت قبر پدر و مادر عزیر خود مى آیند و چگونه زیارت مى کنند. براى این که سلام آبرومندانه اى به ایشان دهم، زیارتم رإ؛ به فرزند بزرگوارشان نسبت دادم و نیابت ایشان را بهانه کردم. اشتیاقف زیارت دوباره سرداب، جانم را به آتش مى کشید و شورى در وجودم به پا مى کرد. اما صداى اذان ظهر و تشکیل صفهاى جماعت مرا از رفتن بازداشت. پس از آن نیز دیگر وقتى باقى نمانده بود.
به سرعت خودم را به مقصد رساندم، همان جا سر بر دیوار تکیه دادم و نشستم. عجب صفایى داشت! آنها چه مى خواستند؟ اشک ریزان، نجواکنان، عده اى در نماز، عده اى در نیاز. در دل دعا کردم که اى کاش همه فرج صاحبخانه را از زندان غیبت تقاضا کنند. اما در سرداب مطهر همچنان بسته بود.
چه قدر آرزوى دیدن سرداب مطهر را در دل پرورانده بودم! آدم این همه راه بیاید و نصیبش فقطتا پشت در بسته باشد. کم کم به هنگامه وداع نزدیک مى شدیم و چه زود! من هنوز هیچ کارى نکرده بودم. هنوز خیلى حرفها با آقا داشتم. مى خواستم شکوه ها کنم از این درهاى بسته، از فراق، از غم غربت، از سکوت زمانه و سکون دعاهایى که به آسمان نمى رسد، اما اندوه وداع مجال صحبت نداد و چه سخت بود آن لحظات.
روى صندلى اتوبوس نشسته بودم و لحظه لحظه ى آن روز را از خاطر مى گذراندم. با شنیدن کلمه سرداب از زبان یکى از همراهان، سرم را بلند کردم و گوش فرا دادم. داشت از ساعت نماز مى گفت و این که تقریباً همه جمعیت داخل حرم بودند جز عده کمى که ناگهان درف سرداب باز شده و عده اى موفق به زیارت آن مکان مقدس شده بودند.
دیگر هیچ نمى فهمیدم، حس کردم چشمهایم سوخت، و بعد سیل اشکهاى حسرت و حرمان …. به وجود بى لیاقت خود فکر مى کردم که قابلیت دیدار آن مکان مقدس را نداشت.
ولى نه، شاید این حسرتم را و این محرومیت خود را با چیز دیگرى عوض نکنم، این هم برگ دیگرى در صفحات داغدار روزگار غیبت امام محبوبم، بگذار بماند گله من، حسرت من، به دل من.
ناگهان از خواب بیدار مى شوم، مى نشینم. باز هم خواب طلایى آرزوهایم! رؤیاى شیرین پنج شنبه شبهایم! و این چهارمین دعوت روحانى من پس از بازگشت از سفر است. یعنى باز هم ادامه دارد؟
موعود جوان شماره ۲۸