گلستانه

تا فراسوی صدا

تا در گلوی تشنه‌ خنجر صدا جاری‌ست
خون گلویت کربلا در کربلا جاری‌ست
یا چون نسیم صبح تابستان گندم‌زار
نرم و ملایم، روستا در روستا جاری‌ست
تا آسمان کوفه پابرجاست می‌دانم
خون تو در این خاک، چون آب و هوا جاری‌ست
تا قطره آبی از فُرات و دجله می‌لغزد
باران بُغض‌ات در گلوی ابرها جاری‌ست
خون تو را در آسمان شعر پاشیدم
نامت ازین پس تا فراسوی صدا جاری‌ست

قنبرعلی تابش

عاشورایی

این اشک‌ها به پای شما آتشم زدند
شُکر خدا برای شما آتشم زدند
من جبرئیل سوخته بالم، نگاه کن!
معراج چشم‌های شما، آتشم زدند
سرتا به پا، خلیل گلستان نشین شدم
هرجا که در عزای شما، آتشم زدند
از آن طرف مدینه و هیزم، از این طرف
با داغ کربلای شما، آتشم زدند
بردند روی نیزه دلم را و بعد از آن
یک عُمر در هوای شما، آتشم زدند
گفتم کجاست خانه خورشید شعله‌ور
گفتند بوریای شما، آتشم زدند
دیروز عصر، تعزیه خوانان شهرمان
همراه خیمه‌های شما، آتشم زدند
امروز نیز، نیّر و عمان و محتشم
با شعر در رثای شما آتشم زدند…

سیّد حمیدرضا بُرقعی
شهید عشق

تمام دشت در این التهاب می‌سوزد
چه کرده‌ای که به یاد تو آب می‌سوزد؟
چه کرده‌ای که به یاد تو آسمان فُرات
هنوز در عطش بی‌حساب می‌سوزد
به یاد هُرم نفس‌های ظهر عاشورا
ز شرم خویش، دل آفتاب می‌سوزد
چه نوش کرد ز دریای چشم تو، عبّاس!
که پای علقمه در التهاب می‌سوزد؟
شهید عشق! چه کردی در این حماسه مگر!
که پاره‌های دل هر کتاب می‌سوزد

جمیله سادات کراماتی

ذبح عظیم

اینکه دلباخته تا مرز عدم می‌آید
آفتابی‌ست که از سمت حرم می‌آید
سدّی از بال ملایک بگذارید، که ا و
بی‌خبر از وزش تیغ ستم می‌آید
او چه دیده‌ست در آن سرخی میدان که مُدام
به زمین می‌خورد و چند قدم می‌آید
گرچه آن شیر عَلَمدار به خاک افتاده‌ست
رزم برپاست که از خیمه عَلَم می‌آید
تازه این اوّل بی‌تابی و بی‌خوابی توست
صبر کن واقعه در واقعه غم می‌آید:
اسب بر پیکر آیینه گذر خواهد کرد
دیو با حسرت انگشتر جم می‌آید
زیر این داغ جگرسوز گلوی منِ زار
راه تنگی‌ست که یک روز به هم می‌آید
کمکم کن که به وصف تو کمر راست کنم
شعر در منقبت ذات تو کم می‌آید
طبل توفان تو را کوفته این ذبح عظیم
موج آیینه از این تیغ دو دم می‌آید

محمّد فخارزاده

vپرچم خون

زخم پوشانده تنش را، سپر انداخته تیغ
با رجزخوانی او، قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یکسر همه آتش شده است؟
گُل نموده‌ست ز شولای تنش آخته تیغ
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتاده‌ست؟
ولی از دست خودش، هیچ نیانداخته تیغ!
٭٭٭
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازه‌تر از زخم تو نشناخته تیغ

محمّد کامرانی

شعر عطش

ما شعر عطش را نچشیدیم، ببخش
آن واقعه را خوب ندیدیم، ببخش
صدبار، خبر رسید و راه افتادیم
هر مرتبه هم دیر رسیدیم، ببخش

سیّد مهدی نقبابی

ماهنامه موعود شماره ۱۱۹

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *