مهر نگاه

 

مرحوم سید علی اکبر ابوترابی (ره)

مرحوم حجت‌الاسلام سید علی‌اکبر ابوترابی آزاده سرافراز و ملجأ و پناه آزادگان در دوران اسارت خاطرات و حکایت شیرینی را از زندگی خود تنظیم و به یادگار گذارده‌اند که

در بردارنده نکات مفید و قابل توجهی می‌باشد. در این‌جا توجه خوانندگان محترم مجله را به نقل خاطره‌ای به قلم ایشان درباره توسل و یقین شهید حجت‌الاسلام سیدعلی اندرزگو به وجود امام عصر(ع) جلب می‌کنم.

یکی از جریاناتی که در زندگی ما اتفاق افتاد, که نیت خالصانه و دعای خیر و آن ایمان و اعتقاد و اخلاص شهید سید علی آقا اندرزگو دست ما را هم گرفت,‌ جریانی بود که با هم در تهران توی ماشین فولکس داشتیم می‌رفتیم. بنده لباس‌هایم (عبا و عمامه) ‌را درآورده و گذاشته بودم روی صندلی پشت سر راننده و با یک بلوز یقه کیپ پشت فرمان نشسته بودم. معمولاً این طور بود که وقتی ایشان در ماشین بود اگر سر قراری می‌رفتیم من لباس روحانی خود را بیرون می‌آوردم و اگر سر قرار نبودم برای این‌که بیشتر ایمنی داشته باشیم با لباس می‌رفتیم. من ایشان را سر قرار پیاده می‌کردم و می‌رفتم دوری می‌زدم, باز سر وقت می‌آمدم, ایشان را سوار می‌کردم.
آن روز, سر قرار رفته بودیم و بر می‌گشتیم؛ ولی هنوز من لباس را نپوشیده بودم. می‌خواستیم برویم سمت میدان شوش. آمدیم چهار راه مولوی.

برای رفتن به میدان شوش دو راه است. یکی می‌آید میدان شاه سابق؛ یعنی حاج‌آقا مصطفی فعلی, که می‌خورد به خیابان ری و بعد می‌رود به میدان شوش. یک راه هم می‌رود خیابان انبار گندم که خیابان باریکی است و یک طرفش هم میدان بار است. به همین دلیل, ترافیک آن خیابان از همه خیابان‌ها بیشتر است. چون یک خیابان شلوغی بود,‌گفتیم از این‌جا برویم.

این جریان حدوداً‌ یک سال و نیم بعد از آن تعهدی بود که ما به ساواک داده بودیم که یا خودمان او را بکشیم و یا تحویلش بدهیم. اواسط این خیابان, دیدیم ماشین پلیس تهران آژیر می‌کشد و با سرعت می‌آید. خوب، با آن عجله و شتاب, ماشین‌ها می‌رفتند کنار و او هم می‌آمد جلو. ما هم مثل بقیه آهسته کشیدیم کنار؛ ولی به راهمان ادامه دادیم. وقتی ماشین گشتِ ضد خرابکاری رسید جلوی ما، یک دفعه پیچید و راه را بر ما بست. سه نفر آمدند پایین. دو نفر با یوزی سنگر گرفتند و استواری آمد به طرف ما. از شیشه بغل راننده دست آورد داخل، پشت گردن مرا محکم گرفت. دیگر ما فاتحه خودمان را خواندیم.

هر کس به جای ایشان (سید علی آقا) بود در را باز می‌کرد و از آن طرف فرار می‌کرد. کوچه هم پهلوی ایشان بود و هیچ مسئله‌ای برای او به وجود نمی‌آمد؛ اما من، دام پلیس می‌افتادم؛ چون در ماشین سه یا چهار مأمور دیگر بودند.
در عین حالی که پلیس پشت گردن من را گرفته بود و به چشمان من نگاه می‌کرد تا ببیند من تغییر قیافه می‌دهم یا نه, او با کمال آرامش سر جای خود نشست و حتی به پلیس هم التماس نکرد, مثل یک نفر که هیچ خبر ندارد.

با خودم می‌گفتم: «خدا کند این سید یک شلیکی بکند و بپرد توی جمعیت و برود, که اگر مأمورین می‌خواستند تیراندازی کنند, به دلیل ازدحام در آن خیابان, حداقل صد نفر مجروح می‌شدند». ما هیچ نگفتیم. این سید بزرگوار هم صاف نشسته بود جلو, بغل دست من. این استوار هم محکم ما را گرفته بود.

یک مرتبه دیدم (استوار) سرش را کشید توی ماشین و یک نگاهی داخل ماشین انداخت. نگاهش افتاد به عمامه و عبای من که روی صندلی عقب بود. خیال کرد اشتباه کرده. دستش را (از پشت گردنم) برداشت. دست راستش را گذاشت روی سینه‌اش و هی می‌گفت: «قربان ببخشید! قربان پوزش می‌طلبم. قربان عفو می‌فرمایید».
چه دیده بود؟ چه چیز نظر او را جلب کرده بود؟ به یقین بیست مرتبه قربان قربان گفت و معذرت خواست. من هم به ایشان گفتم: «شما وظیفه‌تان را انجام دادید. ما از شما متشکریم».

ماشین‌ها را کنار زدند. ماشین آن‌ها هم دنده عقب گرفت و آمد مقابل ما. گفت: «قربان شرمنده شدیم. می‌دانید؟ یک شلوغی‌هایی است که یک عده می‌خواهند انجام دهند. این‌هاست که باعث شرمندگی ما می‌شود».

حالا برای حرکت, ما تعارف و او تعارف. او به احترام ما تکان نخورد. ما هم رفتیم و هی سر می‌کشیدیم از توی آیینه که نکند چیزی باشد. دیدیم سر و ته کرد و رفت خیابان بغلی.
من همه اش در این فکر بودم و تعجب می‌کردم که چرا ایشان از ماشین پیاده نشد که فرار بکند؛ بلکه ایشان اگر فرار می‌کرد, من نه این که گله‌ای از ایشان نداشتم بلکه خوشحال هم می‌شدم؛ برای این که یا من فدای ایشان می‌شدم, یا نمی‌شدم. بر فرض که فدای ایشان می‌شدم, هیچ مسئله‌ای نبود و اگر هم نمی‌شدم که خوب, من هم جانم به سلامت بود. ولی اگر ایشان گیر می‌افتاد هر دوی ما از بین می‌رفتیم.
من خیلی رفتم تو فکر که چه شد ایشان فرار نکرد و این چه روحی و چه قدرتی است که ایشان دارد.

همین که خیالمان راحت شد,‌ به ایشان (آقا سید علی) گفتم: «شما چرا نپریدید پایین»؟
ایشان گفت: علی! همان وقت متوسل به وجود آقا امام زمان(عج) شده بودم و منتظر بودم ببینم چه می‌شود. اصلاً‌ توجه‌ به چیزی نداشتم, جز به وجود اقدس آقا امام زمان(عج), و تا لحظه‌ای که تو را ول کرد و شروع به معذرت خواهی کرد, من به فکر خودم که چه تدبیری بکنم نبودم. آن را گذاشته بودم برای آخرین لحظه.»
دیگر چه آخرین لحظه‌ای؟! دو متر جلوتر, دو نفر با یوزی و این هم با کلت, دستی هم به گردن من.
هیچ چیز نمی‌تواند در این لحظات این حالت را به ما ببخشد, مگر ایمان و یقین در حدّ بالایی. شاید در اعلی رتبه یقین. طرف حاضر است افراد را زیر دست و پای خودش له کند, تا خودش را نجات بدهد. آن وقت, مرحله یقین انسان به کجا می‌رسد که در چنین لحظه‌های حساسی, به فکر خودش نیست. به فکر یک نفر است که در کنار اوست.


ماهنامه موعود شماره ۷۵

همچنین ببینید

پیرمرد قفل ساز

مثل پیرمرد قفل‏ساز دینداری کنید تاامام(ع) به سراغ شما بیایند*یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت حضرت بقیة‏اللّه‏ ارواحنا فداه را داشت و از عدم ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *