یکی از هفت نفر

وقتی جنگ جهانی اوّل شروع شد، و او را جزء پزشک گروه اعزامی ارتش، به منطقه نزدیک به رضاییه، غرب ایران انتخاب کردند. شاید فکرش را هم نمی‌کرد. در میان جنگ و خون و آتش و بدن‌های تکه‌تکه شده و زخمی، بتوان چیزهای لطیف، روح‌های آرام و قلب‌های مطمئن را هم دید.


شیدا سادات آرامی

وقتی جنگ جهانی اوّل شروع شد، و او را جزء پزشک گروه اعزامی ارتش، به منطقه نزدیک به رضاییه، غرب ایران انتخاب کردند. شاید فکرش را هم نمی‌کرد. در میان جنگ و خون و آتش و بدن‌های تکه‌تکه شده و زخمی، بتوان چیزهای لطیف، روح‌های آرام و قلب‌های مطمئن را هم دید. دکتر شیخ حسن عاملی، درون چادر صحرایی که جهت مداوای مجروحان بر پا شده، لبه تخت نشسته، قلمش را میان ظرف کوچک دوات فرو برده و زیر آتش سهمگین، مشغول یادداشت است:

بالای کاغذ نوشت:

بسم‌الله الرّحمن الرّحیم
از گروه پزشکی ارتش ایران مستقر در مریض‌خانه صحرایی غرب مملکت ایران به گروه پزشکان مستقر در مریض‌خانه شهر مهاباد؛ ضمن سلام، به دلیل شدّت آتش دشمن اجنبی ـ روس و امپراطوری عثمانی ـ و افزایش یافتن تعداد مجروحان جنگی، از شما در خواست می‌شود، وسایل مورد احتیاج که در ذیل کاغذ آورده می‌شود را به منطقه مورد نظر ارسال بفرمایید.

۱. بیست عدد پتو،
۲. پنبه و پارچه سفید جهت زخم‌بندی،
۳. سوزن جهت تزریقات دارو و مواد بی‌هوش کننده.
با تشکر: «دکتر حسن خان عاملی»
«پزشک، گروه اعزامی ارتش ایران»

دکتر عاملی، همچنان که کاغذ را درون پاکت کوچکی قرار می‌داد، رو به مردی که رو به‌رویش ایستاده بود، کرد و گفت:
ـ بیا کاک سلیمان! این کاغذ را حتماً برسان به دست رئیس مریض‌خانه مهاباد. اگر گفتند که ارسال وسایل چند روز طول می‌کشد، بگو آتش توپ‌ بسیار سنگین است، و ما دارو و وسایل پزشکی برای زخم‌بندی کم داریم. دلم می‌خواهد، وقتی مجروحان را تخلیه کردی، با دست پُر برگردی.

کاک سلیمان نامه را گرفت و درون یقه گشاد لباس کردی‌اش گذاشت. دیگر اغلب مجروحان را با تخت مخصوص که خاصّ آن منطقه بود و شبیه به سبد بود به درون ماشین آمبولانس انتقال داده بودند. فقط مانده بود همین یک نفر مجروح درون چادر که همه فکر و ذکر دکتر را به خودش مشغول کرده بود.

ـ راستی کاک سلیمان! این یکی مجروح را که هنوز در چادر است، بیشتر مراقبت کن، ببین درکدام اتاق و کدام تخت بستری می‌شود شماره ‌اش را یادداشت کن، وقت برگشت به من بده.

ـ کدام دکترجان! همان که قوی هیکل و سیاه چهره است؟ مثل من لباس کردی بر تن داره، کتفش را زخم ‌بندی کردید؟
و وقتی علامت تأیید دکتر را دید افزود:

ـ به روی چشم دکتر! فکر می‌کنم بومی همین جا باشد. مهابادی باشد.

کاک سلیمان، پرستار نبود، بیشتر کمک حال بود، از نیروهای مردمی و بومی و چون کمی از تزریقات و طبابت سرش می‌شد، بعضی وقت‌ها در میدان می‌جنگید و گاهی هم کنار دست دکتر و پرستارهای همراهش بود. داشت قسمتی از صورتش را با گوشه دستار می‌بست که سوار آمبولانس شد و ماشین گل‌مالی شده با انبوه مجروحان روی هم انباشته شده، میان صداهای تیر و توپ غرید و رفت.

تا چند لحظه دود و گرد و غبار، به حدّی بود که هیچ چیز دیده نمی‌شد، وقتی هوا کمی صاف شد، دکتر به چادر صحرایی برگشته بود. بیمارستان صحرایی تشکیل شده بود از دو چادر بزرگ سبز رنگ برزنتی متصّل به هم، که در هر یک از چادرها حدود ۶ ـ ۷ تخت به موازات یکدیگر قرار گرفته بودند و در انتهای آن نیز، دو تخت به هم چسبانده شده بود که برای جراحی‌های فوری از آن استفاده می‌شد. بوی خون و الکل فضا را پر کرده بود و به دنبال شلیک توپ و لرزش‌های مکرّری که ایجاد می‌کرد، بوی دود و باروت و آتش و سوختگی هم در هوای خون گرفته چرخ می‌خورد.
پرستار، روی مجروحی را که از شدّت جراحت، جان داده بود، ملافه سفیدی کشید و کنار دکتر، لبه تخت فنری نشست و گفت:

ـ آمبولانس برای بردن این سرباز بیچاره به شهر، جا نداشت و معلوم نیست تا پایان روز، چند سرباز دیگر به سرنوشت او دچار شوند.

و اندوهناک ادامه داد:

ـ پناه بر خدا. نمی‌دانم این چه بلایی است که سر این مملکت آمده، آخر شاهی که تازه هشت روز از تاج‌گذاری‌اش گذشته، کجا به فکر دفاع از مملکت و استقلال است. بی‌شک الآن در کاخ‌های تهران، جشن تاج‌گذاری احمدشاه قاجار برگزار است. اصلاً از این سلسله قاجاریه، کی خیر به این مملکت ستم‌دیده و مظلوم رسیده که از این یکی توقّع دادرسی به حال مظلومان را داشته باشیم.

پرستار، همچنان از بد روزگار، شکوه و گلایه می‌نمود و سعی داشت دکتر را که به دور از هیاهوی بیرون از بیمارستان صحرایی، در افکار خود غوطه ور بود، به بحث و گفت‌وگو بکشاند.

ـ درست نمی‌گویم دکتر؟
دکتر چشمانش را به هم فشرد و نگاهش را از زمینی که خون‌های دلمه بسته زیادی روی آن به چشم می‌خورد، برگرفت و گفت:

ـ بله، اوضاع آشفته‌ای است.

ـ انگلیسی‌ها و روس‌ها، برای پیشرفت خودشان به دنبال تصاحب کشورهای ضعیف هستند و حالا با هم رقابت گذاشته‌اند. روس‌ها از شمال و شمال غرب و انگلیسی‌ها از جنوب و شرق و این امپراطوری عثمانی از غرب، مثل کفتارهای گرسنه، به جان مملکت ما افتاده‌اند.

دکتر با تلخی گفت:
خب، بی‌کفایتی دولت حاکمه را هم می‌بینند. همان‌طور که انگلیسی‌ها، هند را مستعمره خود کردند، حالا برای اینجا، نقشه کشیده‌اند. این روزها، در هر کجای جهان به دلیل‌های بی‌اساس، آتش جنگ شعله‌ور است. آلمان هم به بلژیک حمله کرده و خلاصه اینکه جنگ جهانی در گرفته است.

صدای انفجار مهیب و لرزش زمین، دکتر و پرستار را به روی زمین خوابانید، و به دنبال آن برای لحظاتی سکوت برقرار شد. سکوت آزاردهنده، چندان طول نکشید، چرا که صداهای زیادی از بیرون چادر به گوش می‌رسید، دکتر و پرستار، خود را از خاک و خون‌های مالیده به روپوش سپیدشان، کنار کشیدند و آماده شدند برای مداوا و رسیدگی به مجروحانی که به زودی به چادر آورده می‌شدند؛ کاشکی کاک سلیمان زودتر بیاید، هم برای انتقال مجروحان و جنازه‌ها، هم آوردن وسایل مورد احتیاج و هم آنکه شماره اتاق و تخت مجروح مورد نظر دکتر را به او بدهد.

٭  ٭  ٭

… نسیمی وزیدن می‌گیرد و صورت عرق‌کرده و استخوانی دکتر عاملی را نوازش می‌دهد. درختان حیاط مریض‌خانه مهاباد، به دور از هیاهوی جنگ و آتش و دود، همچنان سر زنده و با طراوت در هوای دلپذیر و خنک شهر، تنفّس می‌کنند آسمان صاف و با چند تکّه ابر سفید، می‌رود تا روزی دیگر را به پایان برساند. دکتر طبق برنامه روزانه خود، پس از مداوای مجروحان در چادر صحرایی میدان نبرد، غروب نشده، به مریض‌خانه سرکشی می‌کند تا از اوضاع مجروحان خود، اطّلاع حاصل کند. آتش جنگ هم سبک‌تر شده، قانون نیست، امّا وجود کوه‌ها و دره‌ها و ناآشنایی به اوضاع، روس‌ها را وادار کرده تا احتیاط کنند و بی‌گدار به آب نزنند. البّته صبح زود، با اوّلین سپیده، نخستین تیر هم شلیک می‌شود. برای دکتر هم بد نیست، زیرا فرصت ‌می‌کند تا کمی از میدان فاصله بگیرد و از اوضاع مجروحانی که خود مداوای اوّلیه روی آنها انجام داده است، آگاهی یابد. و امروز، مشتاق‌تر از روزهای قبل، به شوق صحبت‌ با مجروحی خاص، به سمت عمارت مریض‌خانه در حرکت است…

هر چند، این ذوق و شوق و اشتیاق، دلیل نمی‌شود تا توقّفی کوتاه در حیاط مریض‌خانه نداشته باشد. هر چه بود از میدان جنگ بازگشته بود و باید مثل هر روز،   سر و رویش را از خاک و عرق و خون می‌شست. در همان حال، یاد امروز صبح افتاد، یادش آمد، امروز وقتی او را روی تخت جرّاحی انتهای چادر، قرار دادند، در نگاه اوّل دکتر، مات و مبهوت به او چشم دوخت. خون، همه لباس کُردی مجروح را رنگین ساخته بود و او نمی‌دانست سرچشمه این جریان خروشان خون، از کجاست؟کمربند فشنگ‌ها را از کمر مجروح باز کرد و با پنبه سعی کرد تا کمی از خونریزی‌ محلّ زخم را کاهش دهد، بلکه از عمق فرورفتگی گلوله، مطّلع شود.

ـ آقای دکتر! داروی بی‌هوشی آماده کنم؟

پرستار بود که نگران و خیره به سیمای مرد سیاه‌چهره و بلندبالا، این سؤال را می‌پرسید.

ـ بله، لطفاً هر چه سریع‌تر، زخم عمیق است. تا گلوله حرکت نکرده، باید آن‌را خارج کنم.
مجروح تقلاّ کرد، پیدا بود که می‌خواست چیزی بگوید. دکتر با دل‌سوزی سرش را نزدیک لبان ترک‌خورده‌اش بُرد:

ـ آقای دکتر! می‌خواستم بدانم آیا چاقو و نخ و سوزن در اختیار داری؟

ـ معلوم است که دارم.
مجروح نفسی دردآلود، بیرون داد و گفت:

ـ تیر از طرف پشتم سمت راست وارد شده، لطف کنید با چاقو، پشتم را کمی پاره کنید، سپس تیر را درآورید، و محلّ پارگی را بخیه کنید.

دکتر سرش را عقب برد، با بی‌اعتنایی گفت:

ـ جرّاحی نیز غیر از اینکه تو گفتی، چیز دیگری نیست. امّا مسئله به همین آسانی نیست، باید داروی بی‌هوشی و بی‌حسیّ موضعی وجود داشته باشد. درد جرّاحی، فوق تحمّل انسان است.

امّا مرد مجروح، با صدایی که از شدّت خون‌ریزی رو به ضعف می‌رفت، پافشاری کرد:

ـ دکتر! من تحمّلش را دارم. من نمی‌خواهم بی‌هوش شوم.
دکتر سخن او را نشنیده گرفت. دارو را از دست پرستار گرفت و او را برای مداوای دیگر مجروحانی که یکی پس از دیگری داخل چادر آورده می‌شدند، مرخّص کرد.

ـ دکتر ! من از شما خواهش کردم. محلّ زخم را بی حس نکنید. و بدون بی‌هوشی مرا جرّاحی کنید.
دکتر، میان سر و صداهای آمد و شد سربازها و انتقال مجروحان از داخل و شلیک توپ‌ها از خارج، سرش را به صورت خون‌آلود مرد، نزدیک کرد و گفت:

ـ معلوم هست چه می‌گویی؟ گلوله پوستت را پاره کرده، گوشتت را آب کرده و مستقیم از پشت، داخل کتفت شده، من جز با این چاقوی تیز جرّاحی و انبر داغ برای خارج کردن گلوله و نخ و سوزن برای بخیه پایان کار، نمی‌توانم برایت کاری بدون درد انجام دهم. حالا باز هم حرف خودت را می‌زنی؟

ـ هر کاری می‌خواهید بکنید و گلوله را دربیاورید، امّا به بی حسّی و بی‌هوشی راضی نمی‌شوم.

دکتر، هیچ از سرسختی مجروح، خوشش نیامد. از طرفی فرصت سروکلّه زدن با او را هم نداشت، پس بدون معطّلی وارد عمل شد. لبه تیز چاقو، به محلّ زخم که رسید، لبان خشکیده و رنگ پریده مجروح، آرام جنبید. و او که به پهلوی چپ دراز کشیده بود، دیگر جنبشی نداشت. نه تکانی، نه ناله‌ای. دکتر با انبر داغ، تیر را از شکافی که خود ایجاد کرده بود، بیرون کشید و اندیشید، این اندازه بی‌حرکتی دلیلی ندارد جز اینکه مجروح، از شدّت درد، در جا تمام کرده باشد. پس به طرف صورتش خم شد. عجیب بود، او نه تنها زنده بود، بلکه مشغول ذکر الهی بود، آن‌چنان که مقابل سیمایش نوری درخشان به چشم می‌خورد.

… دکتر حالا به سر پلّه‌های عمارت مریض‌خانه رسیده بود، همچنان که در راهروی آن حرکت می‌کرد، کاغذ تا شده‌ای را از جیب روپوش سفیدش درآورد. نگاهی به آن انداخت و دوباره آن را تا کرد. کاغذ را از کاک سلیمان گرفته بود. وقت برگشتن از همین‌جا، هر چند از صبح تا آن لحظه، آن‌قدر، آن را باز کرده و خوانده بود که پس از هر بار باز شدن، کاغذ روی خط تای خودش، تا می‌شد. به همه اتاق‌ها سرکشی کرد و هرجا که لازم بود، توصیه‌هایی درباره ادامه مداوای مجروحان به پرستاران می‌کرد. اغلب مجروحان همان کسانی بودند که از صبح تا غروب، در میدان درگیری و چادر صحرایی، درمان‌ها و زخم‌بندی‌های فوری برایشان انجام شده‌ بود. بعد از مدّتی به اتاق مورد نظر و در بخش مجروحان جرّاحی شده رسید. نگاه جست‌وجوگرش از روی یک یک چهره‌ها عبور کرد و روی کسی متوقّف شد. قدم پیش گذاشت و پس از دیدن کردن از سایر مجروحان، کنار تخت او که رسید، روی صندلی نشست. نمی‌دانست چرا وقتی به چهره او می‌نگرد، قلبش آرام می‌گیرد؟ با خود اندیشید، شاید او  نیز چون وی، شیعه باشد. شاید او هم محبّ حضرت صاحب‌الامر(ع) باشد که این چنین محبّتش در دلم جای گرفته است. پس از معاینه محلّ جرّاحی شده و توصیه‌های لازم به پرستاران درباره تعویض زخم‌بندی محل، رو به مرد مجروح پرسید:

ـ آخر به من نگفتی، اهل کجا هستی، و چه آیینی داری؟
مجروح که تا آن موقع با سیمایی آرام، تنها به حرکات و صحبت‌های دکتر می‌نگریست، لبان چسبناکش را به زحمت از هم گشود و تنها گفت:

ـ از اهالی مهاباد هستم و حنفی مذهب.

ـ خب نامت چیست؟ از کدام گروه و با چه نیّتی به جنگ آمده‌ای؟ آیا تو هم از قشون دوهزار نفره‌ای هستی که مجلس شورای ملّی فرستاده است؟

مرد چشمان نافذش را از سیمای پرسشگر دکتر کنار کشید که یعنی بس کن.

ـ ببین، فرزندم! من نمی‌خواهم تو را آزار دهم، اما قبول کن که از تو چیزی دیدم که تا از آن سر در نیاورم، به این آسانی رهایت نخواهم کرد. و ادامه داد:

ـ امروز صبح، وقتی تو را جرّاحی می‌کردم و تیر را از کتفت بیرون می‌کشیدم، تو هیچ عکس‌العملی نشان ندادی، حال آنکه کاملاً به هوش بودی و مشغول ذکر، مانند حضرت علی(ع) که ما شیعیان او را امام خویش می‌دانیم. تو امروز کاری کردی که از لحاظ پزشکی محال است، گرچه از نظر ایمانی و مقامات عالی، غیر ممکن نیست. خُب، حال، من از تو خواهش می‌کنم که بگویی این درجه از ایمان را از کجا به دست آورده‌ای؟

خنده ملایمی، صورت پر هیبت او را تلطیف کرد و با لحنی دلنشین گفت:
ـ هر کس شیعه حضرت علی(ع)، باشد این‌گونه است. مگر نشنیده‌ای که مولا امیرالمؤمنین تیر را در حال نماز، از بدن مبارکش بیرون آوردند. و ابداً اظهار درد نکرد. سرّش این بود که توجّه او به طور کامل متوجّه حق بود و متوجه بدن خود نبود تا درد را حس کند. و بحمدالله این قدرت در من نیز هست. گفتن این سخنان آن هم با چنان لحن آرام بخشی، بر هیجان دکتر افزود، خصوصاً که همان دم به نکته ظریفی پی برد، اینکه او در ابتدا، احتیاط کرده و مذهب واقعی‌اش را علنی نکرده، بلکه خود را حنفی مذهب معرفی کرده، یعنی گرایش به مذهب ابراهیم حنیف(ع).

… آن روز گذشت. امّا هر چه از روزهای بستری بودن آن مرد، در مریض‌خانه مهاباد می‌گذشت، علاقه و محبّت دکتر عاملی به او بیشتر می‌شد و بر میزان انس و الفت آنها افزوده می‌گشت. و حالا دیگر دکتر، با آن محاسن جو گندمی، هر روز به شوق دیدار عصرگاهی خود در وعده‌گاه همیشگی، از صبح تا عصر، مجروحان میدان جنگ را مداوا می‌کرد و بعد از ظهر با آمبولانس خود را به عمارت مریض‌خانه می‌رساند، تا ضمن دیدارهایش با بستری ‌شدگان و جویا شدن از سیر مداوایشان، با دوست و رفیق خود نیز دیداری چند ساعته داشته باشد. دکتر پس از معاینه محلّ زخم، رو به دوست تازه‌اش گفت:

ـ همه چیز به خوبی پیش می‌رود و می‌توانی دستت را البته، کم کم، حرکت دهی، امّا دوست من! من هنوز نمی‌دانم که شما چه کسی هستی؟ آن مرد که با حال دیگر، اثر خستگی جنگ و پیکار، از چهره‌اش رخت بربسته بود و با وجود پوست سیاه و محاسن مشکی، جذّاب و با هیبت به نظر می‌آمد، پس از مکثی نسبتاً طولانی در پاسخ دکتر عاملی گفت:

ـ من از جمله هفت نفری هستم که از اعوان حضرت بقیهالله، امام زمان(ع)هستیم و تحت امر ایشان انجام مأموریت می‌کنیم و یک نفر از ما اکنون در پاریس است و فرد دیگری از ما در مراکش و من مأمور این حدود هستم. و دیگر دوستان در دیگر جاها…

ـ خوشا به حال تو، که چنین توفیق خاصّی را نصیب خود کرده‌ای. همواره تحت فرمان مولا و مطیع فرامین حضرتش هستی. و آفرین بر تو که به واسطه تقوای الهی و دوری از محرّمات به این درجه از شایستگی‌ها، دست یافته‌ای. امّا ای مرد خدا! شما که چنین قدرتی داری، پس تصرّفی کن که دولت روس به کلّی از بین برود.

ـ دکتر! ما تا حدودی که نگذاریم کشور شیعه پایمال اجنبیان شود، دستور داریم که اعمال نفوذ بکنیم و بیش از این حق نداریم.

ـ راستی می‌خواستم بدانم آیا اثر زخم و تیر و آلات قتل، در بدن شما نیز مؤثر واقع می‌شود؟

ـ بله، از این لحاظ کاملاً ما یک موجود عادی هستیم. با این تفاوت که، به محض مردن ما، از طرف ولی اعظم(ع) جانشینی برای شخص فوت شده، معیّن می‌شود و کارها معطّل نمی‌ماند.
دکتر لبخند زیرکانه‌ای زد و گفت:

ـ پس من، اگر گلوله را از بدن شما بیرون نمی‌آوردم، شما می‌مُردید، مگر نه؟ بنابراین من حقّ حیات بر شما دارم و شما باید در مقابل حقّ مذکور پاداشی به من بدهید.

ـ باشد دکتر، من قصد داشتم برای تشکّر از شما، به دلیل زحماتی که در این روزهای بستری شدنم برای من می‌کشید، برایتان کاری انجام دهم که روز مرخّص شدن از مریض‌خانه، این کار را خواهم کرد.

ـ من نیز فکرهایم را خواهم کرد و در روز مقرّر درخواستم را برایت بازگو می‌کنم.
با این سخنان، بغض در گلوی دکتر می‌شکند و اشک چون جویباری زلال بر صورتش جاری می‌شود و میان محاسن سیاه و سفید و کم پشتش گم می‌شود. فوری سرش را پایین می‌آورد تا کسی متوجّه اشک‌هایش نشود. آن مرد، که رگه‌هایی از اشک بر سیمایش روان شده است، مشغول زمزمه و ذکر می‌شود…

…. روزها از پی هم می‌گذشتند و جنگ نابرابر و آتش سنگین دشمن اجنبی، همچنان مجروحان و کشتگان بی‌شماری را به دنبال داشت، آن روز هم دکتر، چون روزهای قبل، پس از دیدار با بقیّه مجروحان، سراغ آن مرد رفت. حالا عقیده‌اش به او خیلی بیشتر شده بود. رئیس قشون مستقر در غرب، به دکتر عاملی که تنها طبیب و رئیس گروه پزشکی قشون مستقر در غرب بود، اطلاعاتی داده بود که کاملاً موثق بود و کسی از آنها اطلاعی نداشت، و آن مطالب محرمانه، درست آن چیزهایی بود که مدّت‌ها، قبل از این، از زبان آن مرد خدایی و یکی از آن هفت نفر اعوان خاصّ حضرت(ع) شنیده بود…

کتفش را معاینه کرد. از زخم به آن عمیقی و دردناکی، اینک برش کوچکی وجود داشت که به زودی قابل جوش خوردن بود و خصوصاً که از ضعف و رنگ پریدگی و از آن بدن سرد و خسته و جسم فشرده، خبری نبود. دکتر برگه ترخیص را امضا کرد که شنید:

ـ دکتر عاملی! در این روزهایی که زیر نظر شما مداوایم ادامه داشت، در حقّ من بسیار محبّت کردی و من نیز طبق آنچه قول داده بودم می‌خواهم خدمتی در حقّ تو انجام دهم. اکنون بگو، مهم‌ترین آرزویت چیست تا آن‌را بر آورده کنم؟
حالا دکتر، چون شاگردی می‌مانست که در مقابل استاد خویش، ایستاده است. پس گفت:

ـ من بارها در این‌باره فکر کرده‌ام. اینکه چه بخواهم که سال‌ها بعد، پشیمان نشوم. با گذشت سال‌ها، گرد نیستی و فراموشی، خواسته‌ام را نپوشاند. من در قرآن درباره ملکوت آسمان‌ها و زمین که به حضرت ابراهیم(ع)، نشان داده شده است، چیز‌هایی خوانده‌ام. دوست عزیز و ای مرد متّقی! من بسیار علاقه‌مندم که عالم ملکوت را ببینم. خصوصاً که می‌دانم، ملکوت عالم، بی ارتباط به حضرت ولیّ عصر(ع‍ج) نیست.۱

پس گویا همه چیز به اذن پروردگار در اختیار مرد غیبی قرار گرفت، چرا که پس از شنیدن سخن دکتر تنها به گفتن کلمه‌ای بسنده کرد:

ـ ببین!

و همین که این فعل از دهان او شنیده شد، همه چیز در چشم بر هم زدنی برای دکتر متفاوت شد. گویا او در عالم ماورای دنیای کوچک قرار می‌گرفت، آسمانی متفاوت از آسمان زمینی و زمینی قابل قیاس با خاک این دنیا، صداهایی خاص به گوش می‌رسید و چیزهایی می‌دید که محو تماشای آن از خود بی خود می‌شد. چیزهای بسیار جذّابی بند نگاهش را سوی خویش می‌کشاند. هر چیز در هر بار نگریستن صورتی دیگر جلوه می‌نمود. هر ذرّه از هزاران ذرّه متبلور می‌شد که خود آن هزاران ذرّه، صاحب اجزای بی‌شمار دیگری بودند، رنگارنگی اشیا و آنچه می‌دید، رنگی نبود که در دنیای کوچک خودش با آنها آشنا بود. نورانیّت فضا، صافی هوا، دلکشی هوای تنّفس، او را سبکبال به چرخش در آورده بود. با چشمانی شگفت زده و دهانی از تعجبّب وامانده غرق در جزیی بسیار اندک از عالمی‌بسیار وسیع‌تر از آنچه به تصوّر درآید، گرد خویش به حرکت درآمده بود، تراوشی از قطره‌ای را در بیکرانی از اقیانوس قرار داده بودند… که در این حال صدایی آشنا می‌شنود:

ـ بس است.

به دنبال این صدا،   به یک باره از همه لذائذ، گسسته می‌شود و صدایی جز صدای بی‌قراری قلبش را نمی‌شنود. دردی شدید تا مغز استخوانش را می‌لرزاند و به ناگاه خود را زیر آسمانی می‌یابد که بر سرش آوار شده است. عرقی را که به پیشانی‌اش متولّد شده به حرکتی پاک می‌کند، و کمی‌که حالش جا می‌آید، لب به اعتراضی دوستانه می‌گشاید:

ـ دوست خوبم! این چه کاری بود که کردی. چرا مرا از آن عالم خارج کردی؟ تازه داشتم از این فیض بهره می‌بردم، چرا مرا محروم ساختی؟

مرد، با آرامشی وصف ناشدنی گفت:

ـ (بر من خرده مگیر!) چاره‌ای جز این نداشتم. چرا که آن قدر، روح تو مجذوب عالم ملکوت و شگفتی‌های آن شده بود که ترسیدم از بدنت خارج شود، تو سبک شده بودی و من می‌دیدم که روح تو در حال جدا شدن از جسم تو بود. از این روی، تو را به همین عالم ناسوت، باز گردانیدم.

… آن روز پر خاطره و هیجان‌انگیز گذشت و دکتر عاملی، آن عضو جمع هفت نفره مردان خدا را، پس از ترخیص از مریض‌خانه مهاباد، دیگر هرگز ندید. و شاید خدا می‌خواست که راز رجال الغیب بیش از این فاش نشود.

دکتر شیخ حسن خان عاملی، که از نسل مرحوم شیخ عبدالصمد عاملی، برادر محروم شیخ بهاءالدین عاملی، بود که پس از سال‌ها طبابت در مطبی در شهر مقدّس مشهد، سرانجام در سن ۹۳ سالگی با تجربه حضور اندک خود در عالم ملکوت، و دیدن تصاویری که تا پایان عمر هرگز قادر به بیان آن نشد و شنیدن صداهایی که هرگز نتوانست مشابهی برای آن پیدا کند، روح عطش ناکش از عالم خاکی به عالم باقی شتافت و قلب مشتاقش به حضرت صاحب‌‌الزّمان(ع) در بستر خاک، از تپیدن باز ماند…
 
ماهنامه موعود شماره ۷۸

پی‌نوشت‌ها:
٭ اصل این ماجرا در مقاله «راز بقای ایران چیست؟» در شماره ۲۶ موعود درج شده است.
۱. «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض لیکون فی الموقنین. سوره انعام (۶)، آیه ۷۵». ما ملکوت آسمان‌ها و زمین را به ابراهیم نشان دادیم تا از صاحبان یقین باشد. این آیه از امکان و تحقق ارتباط با ملکوت سخن می‌راند. و راه رسیدن به یقین را باز شدن چشم به روی ملکوت عالم، معرفی می‌کند. یعنی کسی اهل یقین که از ظواهر و سطحی نگری عبور کرده و به باطن توجّه کند… یعنی خداوند چنان قوّه و نیرویی به چشم او داد تا توان دیدن ماورای آسمان‌ها و زمین و آنچه در اوست و عرض و آنچه فوق اوست و زمین و آنچه فوق اوست و آنچه درون اوست مشاهده کند… و اینکه می‌گویند، روز جمعه، متعلّق به امام زمان(ع) است، به این معناست که ملکوت و باطن روز جمعه امام زمان(ع) است و لقب مبارک ولی‌عصر(ع)، صاحب‌الزّمان، همگی به این مهم، اشاره دارد. برگرفته از کتاب ملکوت زمان.

همچنین ببینید

شعر و ادب

...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *