… به سلامتی همین یک مرض را نداشتیم که گرفتیم. خدا شفا دهد.
درخت پیر و کهنسالی را سراغ دارم که سالهاست مردم به شاخههایش دخیل میبندند و حاجت طلب میکنند، شاید روزِ تعطیل سری به آنجا بزنم و قفلی به یکی از شاخههایش بیاویزم و یا، پارچهای سبز بدان گره بزنم. امید میرود نظری کنند و جن و پری دور شود.
علاجی ندارد. مگر حضرت خضر مدد کند. آن هم لازمهاش آب و جاروکردن هفت صبح زود جلو در خانه است و به روایتی چهل صبح ناشتا.
حیف که از آن محله قدیمیبیرون آمدم و خبری از ملا اصقل یهودی ندارم. آن وقتها تعویذی میداد، یکابس بود، شبها روی پیشانی میبستند و میخوابیدند. با این همه شاید این طلسم بندگشای دمدستی بتواند جلو بدتر شدن وضع را بگیرد. داشته باشی ضرر نمیکنی:
11 3 11 ه۱۱ ک لا ک ط…
اللهم احفظ صاحب هذالطلسم من کل جن و جنه و شرّ غول و غوله و ساحرٍ و ساحرهٍ و کاهنٍ و کاهنه. شداد داد لعنت، نمرود رود لعنت. فرعون عون لعنت. یا ابا غول و الپری و یا ابا پریز ادو الغول احفظ لنا من شر…
× × ×
راستش را بخواهی، صد تا از این نوع تعویذ و طلسم را هم که به هم ببندی کاری ازشان ساخته نیست. از هیچ کس کاری ساخته نیست. خلاصی از مکر لیل و نهار و فلکزدگی که گریبان خلق روزگار را گرفته، مشکلتر از آن است که به این سادگی میسر شود. بهویژه، در عصرِ »قابلمه تفلونی« و »خربزه صادراتی«
خدا بیامرزدش، دوستی داشتم که همیشه میگفت: »از وقتی آب رفت در لوله و گندم در سیلو، غیرت هم از بین مردم رخت بربست«.
نگاهی گذرا به صفحات رنگین مجلات ادبی و فرهنگی کافی است تا دریابید که؛ »در کجای زمین زندگی میکنیم و ثقل زمین کجاست«. مثل اینکه حاشیه رفتم، میبخشید! میگفتم: در عصر »قابلمه تفلونی« و »پسانداز در بانک« و فراوانی »شیرپاکن«، همه چیز درهم و برهم میشود. هیچچیز به هیچچیز نسبت ندارد. شعر حافظ در کنارِ رژلب و خربزه صادراتی مینشیند و کرم ساویز، هم عنان موسیقی اصیل ایرانی پیش میرود و همگی، در سفینه مجله فرهنگی، شهر و دیار را درمینوردند؛ با موسیقی تند راک.
همه همیناند، هیچچیز بر هیچچیز رجحان ندارد. شعر حافظ همان رژلب است و رژلب تداعی کننده رنگِ سرخ لعاب قابلمه تفلون. خواننده با همان لحن میخواند و آواز سر میدهد که خربزه صادراتی به وقت قاچ خوردن. همه چیز قلابی است. تا مصلحت چه حکم کند؟
نباید فریب خورد!
خوبیها چونان لعاب قابلمهها هستند؛ کمدوام و عاریتی و در قابلمهها، مغزهایی به جوش آمدهاند که مارهای نشسته برشانهها را آرام میکنند. صدایی نیست و نایی.
خدایی که میخوانیمش، جز مجسمه زهوار دررفته نفسمان نیست. همانکه برآورده کننده خواهش برخواسته از معده گندیدهمان است.
میبینی! همه چیز با هم میخواند. همه همنوایند. همیشه، درست عکس آنچه میخواهیم تحقق مییابد. ما دیو شدهایم و یا آنکه را میپرستیم دیوی است که به جای خدا گرفتهایم؟ بیآنکه بدانیم برمسمای مورد درخواستمان اسم دیگر نهادهایم. تمنا، تمنای نفسمان است که نام و نشان الوهی یافته است. سرگشتگیهامان نیز از همینجاست. گیج و گول شدهایم و خر و خرفت. اگر یادگرفته بودیم درست ببینیم، اینقدر گیج نبودیم و دنیا در نگاهمان تیره و تار نبود. همه چیز واضح است و مثل روز روشن، جنس همه چیز معلوم است. فقط باید یادبگیریم که همهچیز را وارونه کنیم تا راست بشوند.
کلاهها زیر پا هستند و کفشها بر سر. ما تحتِ آدمی جای سر او را گرفته است. لیکن، چشم ما خطا میکند. داد میزنیم و گلایه سرمیدهیم و راه به جایی نمیبریم. کاش چشمهایمان سو و نورِ چشمِ آن کودک دهاتی را داشت که وقتی برای اول بار به شهر آمده بود، همه را حیوان میدید و میترسید و تنها وقتی آرام گرفت که به توصیه پیری دانا، نانی از نانوایی شهر به او خوراندند. به ناگاه کور شد. چشم دلش بسته شد. آنوقت در چشم او گرگها و سگها لباس آدمیبه تن کردند و او آرام و ساکت به گردش در شهر مشغول شد. بیهیچ واهمه.
گندم، گندم ثمر میدهد و همه چیز سیر طبیعی خودش را دارد. و در تقدیر مقدر خودش است. غیر از این نمیتواند باشد. همه چیز به هم میآید و با هم نسبت دارد و ما نیز با همه آنها در نسبتی نزدیک بهسرمیبریم و تنها این زبانمان است که در شلوغی صدایی دیگر در میدهد.
دیوارها، خیابانها، سرها، کلاهها، رژلبها و قابلمهها. فرقی میان آنها نیست. دیگر سالهاست که از حلاج خبری نیست. حلاجی جای او را گرفته است و از »عبدالله«، که همگان خواجگی پیشه کردهاند.
خدای به فریاد برسد این ابناء بنیآدم، بنده هیچ خدایی جز خودشان نیستند. از آنها همه چیز صادر میشود. گر همه که رو به قبله آرند و به نماز بایستند. آنها سجدهکننده خوداند. شارع خود و پیامبر خود که دعوتکننده به سوی خود است.
… روزگاری نه چندان دور، چراغ به دست در کوچهها جویای انسان بود و از دیو و دد ملول مینمود. خدا پدرش را بیامرزد.
امروز با وجود نورافکنها و چراغ برق، مشکلی نیست؛ درز و دوز لوزالمعده بنیآدم هم پیداست تا چه رسد به هیکل او.
اطلاعات ماهوارهای هم خبر آوردهاند که: ای بابا جستیم و نبود. خودمان بودیم و بس. ها برهان »من« ها.
آفتاب سرزده، زمان گوشدادن به اخبار صبحگاهی رسیده و رفتن به سر کار با خوردن نیم سیر پنیر دانمارکی و یک استکان چای ۴۰ و ۶۰% مخلوط، در استکان پیرکس فرانسوی.
عزت زیاد
از کتاب "روزی روزگاری"، انتشارات موعود