شفاى یک نگاه

مریم ضمانتى یار

پیرمرد، پشت در، حسین را که دید بى مقدمه آمد در را ببندد که حسین پایش را لاى در چوبى خانه گذاشت و مانع از بستن آن شد و با صدایى که از بغض و ناامیدى مى لرزید گفت:
– حداقل جواب سلامم را بدهید.
پیرمرد رو برگرداند و گفت: عزیز من! چرا اینقدر مزاحم آرامش ما مى شوى؟ ما که همه حرفهایمان را زدیم. من که به تو گفتم چرا حرف حساب نمى فهمى؟
حسین درمانده سر به زیر انداخت و گفت: چه کنم که دلم حرف حساب نمى فهمد. کاملاً حق با شماست اما چه کنم دل نمى کنم از این خانه. به خدا دست خودم نیست.
پیرمرد از لحن تضرع آمیز حسین متأثر شد، دستش را از روى در برداشت. حسین در را که آزاد دید جرأت پیدا کرد و سر به زیر ایستاد: مى دانم دختر شما ارزش همه دنیا را دارد کاش ثروتى داشتم همه را نثارش مى کردم اما چه کنم که دستم خالى است و…
سرفه حرفش را برید و امانش نداد که جمله اش را تمام کند. با شدت گرفتن سرفه، خون از دهانش بیرون زد با شتاب دستمالى جلوى دهانش گرفت. پیرمرد آزرده از دیدن خون روبرگرداند و صبر کرد تا سرفه هاى پى در پى او آرام گیرد. رنگ چهره حسین سیاه شد. به دیوار تکیه داد. دستمال غرق خون شد…
کمى که آرام گرفت، پیرمرد نگاهى به دست و دهان خون آلود او انداخت و گفت: فقر و ندارى ات به کنار، خدا خودش بین من و تو حاکم، جاى من بودى، دختر دسته گلت را به کسى مى دادى که با یک سرفه تمام دهانش پر از خون مى شود؟!…
حسین از جواب درماند. پیرمرد به طرف حیاط رفت، ظرف آبى از چاه کشید و به او اشاره کرد که جلو برود. قلب حسین شروع به تپیدن کرد. درد سینه اش را از یاد برد، پا به حیاط گذاشت، اما به خودش اجازه نداد نگاهى به اتاقها بیندازد شاید او را ببیند. پیرمرد از حیاى او خوشش آمد. آب ریخت تا او خون دهان و دستهایش را بشوید. پارچه تمیزى هم آورد تا دست و رویش را خشک کند. نگاهى به چشمان او انداخت. جوان زیبا و برازنده اى بود و شایسته دخترش فاطمه اما… نگذاشت نگاه پر از التماسش او را در تصمیمى که گرفته بود سست کند. به طرف در رفت و به او اشاره کرد: برو جوان، برو. صد بار گفتم باز هم مى گویم من دخترم را آن هم یگانه دخترم را به جوان بیمار و فقیرى چون تو نمى دهم.
حسین دست پیرمرد را گرفت و گفت: بیمار بودنم که دست من نیست و شفا از خداست. فقیر بودنم هم به این خاطر است که عمرم را صرف تحصیل علم کرده ام.
 پیرمرد دستش را از دست او درآورد و گفت: بیمار بودنت کار  دست دختر من مى دهد و او را هم گرفتار و بیمار مى کند. علمت هم براى خودت خوب است؛ علم که نان و لباس نمى شود.
حسین سرش را پایین انداخت و گفت: اگر به جاى کسب روزى حلال و علم و دانش، در بازار نجف حجره اى داشتم و تاجر پارچه بودم باز هم به من همین حرف را مى زدید؟
پیرمرد برافروخت: یعنى مى گویى هر کس که تاجر است صاحب روزى حلال نیست؟ برو پسرجان! برو بگذار زندگیمان را بکنیم.
و با دست حسین را به طرف در هل داد. حسین درمانده به طرف در رفت ولى جلوى در سست شد:
– شما فقط یک بار دیگر فکر کنید شاید…
پیرمرد عصبانى شد: من چند بار بگویم دخترم را به تو نمى دهم. همین!
و حسین را از در بیرون کرد و در را محکم پشت سراو به هم کوبید. حسین به دیوار تکیه کرد. سرفه دوباره به سراغش آمد. دستمالش را هم در خانه پیرمرد جا گذاشته بود. با گوشه لباسش از ریختن خون بر روى زمین جلوگیرى کرد. سرفه بى امان نفسش را بند آورد. روى زمین کنار کوچه نشست و دوباره خون از دهانش بیرون زد. بیمارى سل کهنه شده بود و پولى براى درمان نداشت. تنها بود و کسى نبود که از او پرستارى و مراقبت کند. یاد اولین بارى که او را دیده بود بر جانش آتش زد:
سرفه بیچاره اش کرده بود. به دیوار تکیه داده بود و هر چه مى کرد نفسش آزاد نمى شد. وقتى سر بلند کرد تا نفسى تازه کند نگاهى توجهش را جلب کرد. دخترى به سرعت از پیچ کوچه پیچید و به سمت خانه اى رفت که حسین به دیوار آن تکیه داده بود. یک آن دست و دهان او را که خون آلود دید وحشت کرد. ایستاد و مردد ماند که چه کند. حسین که همیشه مجبور بود به رهگذران متعجب توضیح دهد، وحشت او را که دید گفت:
 – نترسید… چیزى نیست.
و با همین مکث و نگاه بود که حس کرد تارهایى درون دلش لرزید. حسى به او دست داد که برایش کاملاً تازگى داشت. دختر به سمت در به راه افتاد و با شتاب پا به داخل حیاط گذاشت. حسین نفهمید در آن نگاه چه بود. هر چه بود شور نهفته اى را زنده کرده بود. شورى که طى سالها تنهایى و غربت مرده بود… اتفاقى که ناگهان افتاده بود. از جا بلند شد و به راه افتاد و رفت اما روزهاى بعد ناخواسته پایش به سمت آن کوچه و خانه کشیده مى شد و بى آن که دست خودش باشد انتظار آن نگاه را مى کشید. نگاهى که دیگر تکرار نشد. فقر و بیمارى که تا قبل از آن اتفاق، گریبان زندگى اش را گرفته بود، کم بود که جاذبه آن نگاه هم به آن افزوده شد. نگاهى که نمى دانست فکر کردن به آن گناه است یا نه و هر چه تلاش مى کرد تا خودش را از دام آن خلاص کند، نمى توانست. فقط یک باور یک لحظه اتفاق افتاده بود، اما تأثیرش سخت و ماندگار شده بود. اما چرا؟ این سؤالى بود که مرتب از خودش مى پرسید و جوابى برایش نداشت. تنهایى و تنگدستى و دلتنگى را تحمل مى کرد تا به آن کوچه برود و انتظار بکشد تا شاید صاحب آن نگاه دوباره از کوچه بگذرد. اما مدتها گذشت و این اتفاق نیفتاد. پس به خودش جرأت داد تا برود و در خانه اش را بزند. پیرمرد در را باز کرد حسین با دیدن او دست و پایش را گم کرد. نمى دانست اینطور وقتها چه باید کرد. اما پیرمرد از همان جلوى در با سردى بسیار او را از خودش راند. وقتى فهمید تنها و فقیر است؛ نه کسب و کارى دارد نه مال و ثروتى؛ نه سلامتى و نه خانواده اى گفت:
تو چه دارى که آمده اى تا یگانه دختر مرا طلب کنى، جوان؟
حسین شرمنده سر به زیر انداخت. فقط دلى دارم که پر از محبت دختر شماست. فکر مى کنم سرمایه کمى نباشد. پیرمرد خنده تمسخرآمیزى کرد و گفت: اینها حرف و حدیث کتاب و قصه است نه زندگى واقعى. زن و بچه نان و لباس مى خواهد، خرج و مخارج دارد، سرپناه و خانه مى خواهد.
حسین سعى کرد صدایش نلرزد: کسب و کارم، کسب علم و دانش است درس مى خوانم. مال و ثروتى ندارم اما خدا حتماً مى دهد. سلامتى هم به دست خداست. خانواده هم دارم ولى دور از من زندگى مى کنند و در حوالى نجف ساکنند. لازم باشد آنها را باخبر مى کنم خدمتتان برسند.
پیرمرد سرد وبى تفاوت گفت: کسب علم و دانش نان و لباس زن و بچه نمى شود… برو جوان برو… حسین از جا بلند شد. کوچه سوت و کور و ساکت بود. پاى رفتن نداشت. نمى توانست از آن خانه دل بکند. بعد از آن یکبار، هر دفعه که رفته بود، پدر اجازه ورود به خانه را به او نداده بود. بیمارى اش از یأس و ناامیدى شدت گرفته بود و کارش به جایى رسیده بود که به سراغ بادیه نشینان اطراف نجف مى رفت و قرص نان جویى طلب مى کرد. درسهایش را یاد نمى گرفت و راهى براى درمان بیمارى اش هم نداشت.
به حجره درس که رسید متوجه شد آنقدر دیر آمده که درس تمام شده و همه رفته اند. استاد نگاهى به او انداخت. حسین شرمنده آمد برگردد که استاد متوجه پریشانى اش شد. بلند شد و به طرف او رفت:
– صبر کن حسین!
 حسین ایستاد و سرش را به زیر انداخت. استاد دست او را گرفت و گفت: بیا تو و در را ببند. هیچ وقت تو را اینقدر پریشان و آشفته ندیده بودم. مدتهاست که در مباحث و درسها فعال نیستى. حالا هم آنقدر دیر آمده اى که درس تمام شده. چه اتفاقى برایت افتاده؟
حسین کنار دیوار، آوار شد. خسته و درمانده، مثل بچه اى که پدرش از او دلجویى کرده باشد، بغضش ترکید. استاد متعجب جلوى او نشست و با دست شانه هاى لرزان او را محکم گرفت و گفت:
– چه شده؟ چه بلایى سرت آمده. مرد؟
حسین که عقده چندین ماهه دلش باز شده بود با صداى بلند گریه کرد. استاد که گریه بلند او را دید صبر کرد تا قدرى سبک شود. بلند شد برایش ظرف آبى آورد. حسین ظرف را گرفت و آب را سر کشید. گریه اش کمى آرام گرفت. استاد دستهاى او را پدرانه در دست گرفت و پرسید: حالا برایم بگو چه بلایى به سرت آمده؟
حسین به زمین خیره شد و شرم کرد که چشمانش را به چشمان استادش بدوزد و گفت: به بن بست رسیده ام دیگر تحملم تمام شده…
استاد نگران شد: چرا؟
حسین ادامه داد: بیمارى ام شدت پیدا کرده، دارد مرا از پا درمى آورد. از پدر و مادرم هم دورم و راه و روى برگشتن به نزدشان را ندارم. همه اینها کم بوده که حالا…
و سکوت کرد. استاد با دیدن تغییر حال و رنگ چهره حسین لبخندى زد و گفت: اینها که گفتى همه علاج دارند. از درد بى علاجت بگو.
 شرم حضور استاد و حرمتى که براى او قائل بود مانع شد حرفى بزند. استاد سکوت او را که دید گفت:
– حرف بزن. بگو گرفتار و دلبسته هم شده اى، نه؟
حسین جرأت پیدا کرد سر بلند کند. استاد لبخند مهربانى زد و گفت: اینطور نیست؟
 چشمان حسین دوباره مرطوب شد و گفت: پدرش مرا به خاطر فقر و بیمارى به شدت رد مى کند. انگار که هر کس فقیر و بیمار بود باید سر بگذارد زمین و بمیرد!
استاد خندید: پدرش چه مى گوید؟
– مى گوید بیمارم، فقیرم، بى کسم و دخترش را به من نمى دهد.
– خب راست مى گوید. مگر نیستى؟
– استاد! شما هم؟
– خب اگر من هم جاى آن پدر بودم و دخترى داشتم که تو با این حال و روز آشفته و پریشان طالب او بودى، به تو نمى دادم. مگر بیمار نیستى؟ مگر فقیر نیستى؟ مگر بى کس و تنها نیستى؟ کتمان مى کنى؟ چیزى در درون حسین فرو ریخت و مثل آینه اى که از ارتفاعى بلند، محکم بر زمین بیفتد، هزار هزار تکه شد. او به امید یافتن آرامش، حرف دلش را به استادش زده بود و حالا حس مى کرد به همه دردهایش، درد تحقیر هم افزوده شد. اشک از چشمانش جارى شد و سکوت کرد. استاد از جا بلند شد و گفت: تو خجالت نمى کشى با این تن بیمار و دهان پر از خون، با این فقر و تنگدستى، خواهان دخترى شده اى که به خانه ات مى آید تا زندگى اش را تأمین کنى. تازه اگر به آن حجره تاریک و خالى بشود گفت خانه! حسین ناباورانه استادش را نگاه کرد. استاد براى این که چشمش به چشمان اشک آلود و غمزده حسین نیفتد رو به طاقچه حجره کرد و گفت: تو که اینقدر احساس بى صاحبى و بى کسى مى کنى و راهى براى رهایى از این بن بست نمى یابى همان بهتر که از رسیدن به آن دختر هم محروم باشى.
حسین بى اختیار بلند شد. آخرین کلام استاد مثل سیلى به صورت دلش خورد و بى هیچ حرفى از حجره بیرون رفت. استاد رو برگرداند و گفت: ما بى صاحب و بى کس نیستیم حسین…
حسین به راه افتاد اما پریشان و به هم ریخته تر از قبل. صداى استاد توى گوشش زنگ مى زند. حرفهاى او در درونش غوغا به پا کرده بودند… گرسنه بود. خسته بود. سینه اش درد مى کرد. اما از همه اینها برایش سخت تر این بود که دلش شکسته بود. از این که مى توانست شرایط را عوض کند. از این که این همه احساس بى کسى و تنهایى مى کرد، از خودش بدش مى آمد…
وقتى به خود آمد که در هم پیچیده و تنها، تمام مسیر نجف تا کوفه را پیاده، اشک ریخته و راه رفته بود و حالا روبروى در مسجد کوفه بود. سرفه به سراغش آمد و مانع رفتنش به داخل مسجد شد. همانجا روى سکوى جلوى در نشست و با همه دلتنگى و ناامیدى اش بلند بلند گریه کرد.
× × ×
 
دیگر نه به کلاس درس رفته بود، نه به سراغ استاد و نه حتى از کوچه خانه فاطمه گذشته بود. همه را رها کرده بود و مسجد کوفه را برگزیده بود. از همه بریده و ناامید شده بود. حس مى کرد تنها کسى که مى تواند او را از این بن بست تنهایى و فقر و بیمارى نجات دهد کسى است که حتماً به مسجد کوفه مى آید و از درد او باخبر است. اما چهل هفته از آن روز که استاد او را با تحقیر رانده بود مى گذشت. نفه ماه تمام روزها و شبهایش را به امید گذرانده بود که مددرسان، یارى اش کند و به نگاهى همه دردهایش را التیام ببخشد. اما هیچ خبرى نبود. هوا به شدت سرد بود. باران آرام آرام مى بارید و دیگر حتى پوشش مناسبى براى گرم شدن نداشت. چهلمین چهارشنبه اى بود که به امید خلاصى از این وضع به مسجد کوفه مى آمد و پاسى از شب مى گذشت و هیچ نشانه اى وجود نداشت. تنهاچیزى که با خودش داشت مقدار کمى قهوه بود که دم کند. به زحمت چند تکه چوب پیدا کرد. آتشى روشن کرد و در پناه شعله‌اندک آن روى سکوى جلوى در مسجد کوفه نشست. مسجد خلوت و ساکت بود و هیچ کس آنجا نبود. هوا سرد بود و شعله آتش قادر به گرم کردن درون او نبود. این درونش بود که یخ زده بود. سرفه باز به سراغش آمد و خون، دهانش را آلوده کرد. با دستمالى خون را پاک کرد، و به حیاط خاکى و ساکت و تاریک مسجد خیره شد.
– حسین! مى بینى این کار هم فایده اى نداشت. او هم مثل بقیه دست رد به سینه ات زد. حالا که فقیرى، حالا که بیمارى، حالا که بى کسى. بمیر! تو را چه به زندگى؟ تو را چه به عشق و دوست داشتن؟ تو را چه به کار و خانه و آسایش. بمیر حسین آل رحیم بمیر… استادت راست مى گفت. پدر فاطمه هم راست مى گفت. خجالت نمى کشى با تن بیمار و فقر و بى کسى مى خواهى آن دختر معصوم را به خانه ات بیاورى…؟ خانه؟ به قول استاد اگر به آن حجره تاریک بگویى خانه… چهل شب چهارشنبه بیتوته کردن و از نجف تا کوفه پیاده رفتن هم دردت را دوا نکرد. حسین آل رحیم بمیر و خودت را خلاص کن… او هم که صاحب همه است، به یاد تو نیست…
صداى هق هق و نجواى حسین در صداى باد و تنهایى گم شد. سرش را به زیر انداخت و به شعله آتش پیش رویش خیره شد. اشک تمام صورتش را پر کرده بود و تنش از درد و سرما مى لرزید که متوجه شد مرد عربى از سمت در مسجد به سویش مى آید.
مرد بلند قامت و زیبا رو بود، به او که رسید گفت: »شیخ حسین آل رحیم« سلام.
و روبروى او روى سکوى جلوى در نشست. حسین نگاهش کرد. از شنیدن نام خودش تعجب کرد. فکر کرد حتماً از اهالى اطراف نجف است و من هم که از بدبختى شهره آفاق شده ام.
پرسید: از کدام طایفه عربى؟
مرد گفت: از بعضى از آنهایم.
حسین نام چند طایفه را برد و او جواب داد: نه، از اینها نیستم.
حسین درمانده اسم مسخره اى برد و گفت: پس از طایفه طرى طره اى!!
با این حرف او مرد عرب تبسم کرد و گفت: من از هر کجا باشم براى تو چه اهمیتى دارد؟ بگو بدانم چه چیزى باعث شده که به اینجا بیایى؟
حسین سرش را پایین انداخت و گفت: سؤال کردن از این مسائل هم به تو سودى نمى رساند.
مرد عرب گفت، چه ضررى دارد که مرا خبر دهى.
حسین از شیرینى لحن و تبسم مهربان چهره زیبا و آرام او، حس کرد دلش مى خواهد حرف بزند و حس مى کند او را دوست دارد. مقدارى تنباکو از جیبش درآورد و در کاغذى پیچید و تعارف کرد. مرد عرب گفت:
– خودت بکش. من نمى کشم.
حسین مقدارى قهوه در فنجان ریخت. فنجان را به او داد. مرد فنجان را گرفت و کمى از آن خورد و بعد آن را به او پس داد و گفت: تو آن را بخور.
حسین فنجان را گرفت و قهوه را خورد. اما متوجه نشد او فقط به قهوه لب زده و آن را نخورده است. حس کرد گرم شده، آرام شده و از آن بیقرارى و پریشانى قبل از آمدن او خبرى نیست. یخهاى درون دلش آب شده بود و گرماى مطبوعى در درون حس مى کرد. گفت: امشب خدا تو را براى من فرستاد که مونس من باشى. حاضرى با هم به حرم مسلم برویم و آنجا بنشینیم؟
مرد عرب گفت: حاضرم. اما اول جریان خودت را بگو.
حسین انگار که بعد از سالها، آشنایى براى درد دل کردن یافته باشد به چشمان مهربان و متبسم او خیره شد و گفت: من از روزى که خودم را شناختم به شدت فقیر و محتاج بوده ام. براى درس خواندن به نجف آمدم شاید فرجى بشود. اما چند سال است که از فقر و بدبختى ام کم که نشده، هیچ، از سینه ام هم خون مى آید و علاجش را نمى دانم. پولى هم براى دوا و درمان ندارم. اینجا تنها و بى کسم و یک سال است که دلبسته دخترى اهل نجف هم شده ام. ولى چون دستم خالى است، و بیمار و بى کسم، پدرش او را به من نمى دهد. تحمل دلتنگى و دورى اش را ندارم و این رنج بر شدت دردم افزوده است. استادى داشتم که به او رو کردم، او هم مرا به شدت از خودش راند. دل به این بستم که در مسجد کوفه بیتوته کنم و چهل هفته است که پیاده و بیمار از نجف به کوفه مى آیم. امشب آخرین چهارشنبه است. با وجود این همه رنجى که برده ام، دردى که کشیده ام، امیدى که داشته ام، شب از نیمه گذشته و من هیچ نشانه اى از صاحب الامر ندیدم.
اشک از چشمان حسین جارى شد و نگاهش را از مرد گرفت. مرد عرب دستش را روى شانه لرزان حسین گذاشت و گفت: سینه ات که عافیت یافت. به زودى آن دختر را هم به تو مى دهند. اما فقرت تا زمان مردن به حال خود باقى است.
حسین متوجه آنچه او گفت نشد. سر بلند کرد و گفت: به زیارت مسلم برویم؟
مرد عرب گفت: برخیز و بلند شد و راه افتاد. حسین هم به دنبال او به سوى حرم مسلم رفت و بى آنکه بداند با چه کسى همراه شده، کنار حرم مسلم به نماز ایستاد. در بین نماز متوجه آنچه شنیده بود شد و به خود آمد. اما وقتى سر از سجده برداشت در حرم مسلم تنها بود… سینه اش آرام گرفته بود و دیگر درد نمى کرد و دلش، دلى که شکسته بود روشن شده بود… فریادى از حسرت کشید و تا طلوع فجر اشک ریخت…
  


 با نگاهى به کتاب برکات حضرت ولى عصر(ع)، حکایات عبقرى الحسان، شیخ على اکبر نهاوندى
موعود شماره چهل و دو

Check Also

ولایت ولی الله

انتشار صوتی کتاب “ولایت ولی الله” در وبسایت ایران صدا به مناسبت عید غدیر

به مناسبت فرا رسیدن عید غدیر، وبسایت ایران صدا با افتخار اعلام می‌کند کتاب “ولایت …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *